شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

حکایت حاتم طائی


ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد    طلب ده درم سنگ فانید کرد
ز راوی چنان یاد دارم خبر    که پیشش فرستاد تنگی شکر
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟    همان ده درم حاجت پیر بود
شنید این سخن نامبردار طی    بخندید و گفت ای دلارام حی
گر او در خور حاجت خویش خواست    جوانمردی آل حاتم کجاست؟
چو حاتم به آزاد مردی دگر    ز دوران گیتی نیاید مگر
ابوبکر سعد آن که دست نوال    نهد همتش بر دهان سال
رعیت پناها دلت شاد باد    به سعیت مسلمانی آباد باد
سرافرازد این خاک فرخنده بوم    ز عدلت بر اقلیم یونان و روم
چو حاتم، اگر نیستی کام وی    نبردی کس اندر جهان نام طی
ثنا ماند از آن نامور در کتاب    تو را هم ثنا ماند و هم ثواب
که حاتم بدان نام و آوازه خواست    تو را سعی و جهد از برای خداست
تکلف بر مرد درویش نیست    وصیت همین یک سخن بیش نیست
که چندان که جهدت بود خیر کن    ز تو خیر ماند ز سعدی سخن


همچنین مشاهده کنید