گوهر کش این علاقهی در |
|
ز آن در کند این علاقه را پر |
کان هودجی مراحل ناز |
|
و آن حجلگی عماری راز، |
چون بارگی از حرم برون راند |
|
حادی به حداگری فسون خواند |
هر کعبهی روی به قصد منزل |
|
میراند به صد شتاب محمل |
از حی ثقیف نازنینی |
|
خورشیدرخی قمر جبینی |
در خاتم مهتریش انگشت |
|
سردار قبیله پشت بر پشت |
با محمل او مقابل افتاد |
|
ز آنجا هوسیش در دل افتاد |
بر پردهی محملش نظر داشت |
|
بادی بوزید و پرده برداشت |
در پرده بدید آفتابی |
|
بل کز رخش آفتاب، تابی |
زلفین نهاده بر بناگوش |
|
کرده شب و روز را هم آغوش |
چشمش به نگاه جادوانه |
|
نیرنگ و فریب جاودانه |
چون دید ز پرده روی آن ماه |
|
رفت آگهیاش ز جان آگاه |
شد ملک دلش شکاری عشق |
|
وافتاد ز زخم کاری عشق |
هر چند که مرد چاره داند، |
|
کی چارهی کار خود تواند؟ |
دورست زبه پیش دانشاندیش |
|
از کارد، تراش دستهی خویش |
آورد به دست کاردانی |
|
افسونسخنی فسانهخوانی |
پیش پدر ویاش فرستاد |
|
دعویها کرد و وعدهها داد |
گفتا: «به نسب بزرگوارم! |
|
چون تو نسب بزرگ دارم! |
وادی وادی ز میش تا بز |
|
با چوپانان راد گربز، |
از اشتر و اسب گله گله |
|
خادم نر و ماده یک محله، |
هر چیز طلب کنی، بیارم |
|
در پای تو ریزم آنچه دارم |
داماد نیام تو را و فرزند، |
|
هستم به قبول بندگی، بند» |
چون شد پدرش ز خوان آن پیر |
|
زین طعمهی پاک، چاشنیگیر |
آن تازهجوان پسندش افتاد |
|
بی تاب و گره به بندش افتاد |
گفتا که: «جمال او ندیده |
|
فرزند من است و نور دیده!» |
رفت و طلبید مادرش را |
|
آن قدر شناس گوهرش را |
او نیز به این سخن رضا داد |
|
وین داعیه را به سینه جا داد |
گفتا که: «مناسب است و لایق، |
|
این کار به حال هر دو عاشق |
لیلی چو به این شود هم آغوش، |
|
از یار کهن کند فراموش |
مجنون چو ازین خبر برد بوی، |
|
در آرزوی دگر کند روی |
ما هم برهیم در میانه، |
|
از گفت و شنید این فسانه، |
لیکن چو به لیلی این سخن گفت |
|
ز اندیشه چو زلف خود برآشفت |
از شعلهی این غماش جگر سوخت |
|
رنگ سمنش چو لاله افروخت |
نی تاب خلاف رای مادر |
|
بیرونشدن از رضای مادر، |
نیطاقت ترک یار دیرین |
|
سر تافتن از قرار دیرین |
نگشاد دهن به چاره کوشی |
|
گفتند: رضاست این خموشی! |
دادند به خواستگار پیغام |
|
تا در پی این غرض زند گام |
دلداده چو این پیام بشنید |
|
کار دو جهان به کام خود دید |
آرایش مجلس طرب کرد |
|
اشراف قبیله را طلب کرد |
هر یک به مقام خود نشستند |
|
مه را به ستاره عقد بستند |
خلقی همه شاد، غیر لیلی |
|
خندان به مراد، غیر لیلی |
از خنده ببست درج گوهر |
|
وز گریه گشاد لل تر |
وآن تشنهجگر ستاده از دور |
|
بر آب نظر نهاده از دور |
روزی دو سه چون به صبر بنشست |
|
شوق آمد و پشت صبر بشکست |
شد همبر نخل راستینش |
|
زد دست هوس در آستینش |
زد بانگ که: «خیز و دور بنشین! |
|
زین تازه رطب صبور بنشین! |
خوش نیست ز پاشکسته شاخی |
|
میدان هوس بدین فراخی! |
آن کس که فگار خار اویام |
|
دلخسته در انتظار اویام، |
صبر و دل و دین فدای من کرد |
|
جان را هدف بلای من کرد، |
در بادیه از من است دل تنگ |
|
در کوه ز من زند به دل سنگ، |
آهو به خیال من چراند |
|
جامه به هوای من دراند، |
از من نفسی نبوده غافل |
|
وز من به کسی نگشته مایل، |
یک بار ندیده سیر، رویم |
|
گامی نزده دلیر، سویم |
راضیست به سایهای ز سروم |
|
خرسند به پری از تذروم |
ز آن سایه نکردماش سرافراز |
|
وین پر سوی او نکرده پرواز |
پیمان وفای اوست طوقم |
|
غالب به لقای اوست شوقم |
چون با دگری در آورم سر؟ |
|
وز وصل کسی دگر خورم بر؟ |
مغرور مشو به حشمت خویش! |
|
میدار نگاه، عزت خویش! |
سوگند به صنع صانع پاک! |
|
اعجوبهنگار تختهی خاک، |
کهت بار دگر اگر ببینم |
|
دست آورده در آستینم، |
بر روی تو آستین فشانم |
|
بر فرق تو تیغ کین برانم |
بر کین تو گر نباشدم دست |
|
خود دست به کشتن خودم هست |
خود را بکشم به تیغ بیداد |
|
وز دست جفات گردم آزاد» |
بیچاره چو این وعید و سوگند |
|
بشنید از آن لب شکر خند، |
دانست که پای سعی کندست |
|
وآن ناقهی بیزمام تندست |
چون بود به دام او گرفتار |
|
وز بیم مفارقت دلافگار، |
ناچار به درد و داغ او ساخت |
|
با بوی گلی ز باغ او ساخت |
هر لحظه ز وصل فرقت آمیز |
|
وز راحتهای محنتانگیز، |
بیخ املیش کنده میشد |
|
صد ره میمرد و زنده میشد |
تا بود همیشه کارش این بود |
|
سرمایهی روزگارش این بود |
و آن روز که مرد هم بر این مرد |
|
زاد ره آن جهان هم این برد |
|