سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

درخواست برادران یوسف از پدر که وی را با خود به صحرا ...


حسدورزان یوسف بامدادان    به فکر دینه خرم‌طبع و شادان
زبان پر مهر و سینه کینه‌اندیش    چو گرگان نهان در صورت میش
به دیدار پدر احرام بستند    به زانوی ادب پیشش نشستند
در زرق و تملق باز کردند    ز هر جایی سخن آغاز کردند
که: «از خانه ملالت خاست ما را    هوای رفتن صحراست ما را
اگر باشد اجازت، قصد داریم    که فردا روز در صحرا گذاریم
برادر، یوسف، آن نور دو دیده    ز کم‌سالی به صحرا کم رسیده
چه باشد که‌ش به ما همراه سازی    به همراهی‌ش ما را سرفرازی؟»
چو یعقوب این سخن بشنید از ایشان    گریبان رضا پیچید از ایشان
بگفتا: «بردن او کی پسندم؟    کز آن گردد درون اندوه‌مندم
از آن ترسم کزو غافل نشینید    ز غفلت صورت حالش نبینید
درین دیرینه‌دشت محنت‌انگیز    کهن گرگی بر او دندان کند تیز»
چو آن افسونگران آن را شنیدند    فسون دیگر از نو دردمیدند
که: «آخر ما نه ز آن‌سان سست راییم،    که هر ده تن به گرگی بس نیاییم»
چو ز ایشان کرد یعقوب این سخن گوش    ز عذر انگیختن گردید خاموش
به صحرا بردن یوسف رضا داد    بلا را در دیار خود صلا داد


همچنین مشاهده کنید