شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

حکایت آن زن که سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند


در نواحی مصر شیرزنی    همچو مردان مرد خودشکنی
به چنین دولتی مشرف شد    نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست    نه به شب خفت و، نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای    که نجنبید چون درخت از جای
خفته مرغش به فرق، فارغبال    گشته مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران    شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچ گه ز آفتاب عالمتاب    سایه‌بانش نگشته غیر سحاب
لب فروبسته از شراب و طعام    چون فرشته نه چاشت خورده نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی    دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست    ایستاده به پا، نه نیست، نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق    جان به توفان عشق، مستغرق
دل به پروازهای روحانی    گوش بر رازهای پنهانی
زن مگوی‌اش! که در کشاکش درد    یک سر موی او به از صد مرد!
مرد و زن مست نقش پیکر خاک    جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا ، مرا ز من برهان!    وز غم مرد و فکر زن، برهان!
مردی‌ای ده! که رادمرد شوم    وز مرید و مراد، فرد شوم
غرقه گردم به موج لجه‌ی راز    هرگز از خود نشان نیابم باز


همچنین مشاهده کنید