پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

چو چشمش راه دل می‌زد من بیدل کجا بودم؟


چو چشمش راه دل می‌زد من بیدل کجا بودم؟    ز خود بیزار چون گشتم؟ برو ایمن چرا بودم؟
رفیقان گر زمن پرسند حال او که: چون گم شد؟    بغیر از من کرا گیرند؟ چون من در سرا بودم
معاذالله! کجا خواهم که: گم گردد دلم؟ لیکن    سخن بر من همین باشد که: با دزد آشنا بودم
دلم خود رفت و این ساعت دو چشم شوخ این خوبان    بجای دل مرا سوزد که: در دل من بجا بودم
به دست دیده بود آن دل، کنون گم گشت و چندین شد    که من با دیده در دعوی و با تن در قضا بودم
دل خود چون گذارد کس به دست چشم سرگردان؟    گر ازمن راست می‌پرسی، به صد چندین سزا بودم
به بالایی چنان دادن دل آشفته را هر دم    ز گمراهیست ورنه من چه مرد این بلا بودم؟
بریزد خون من هر لحظه، پس گوید: وفا بود این    گر این‌ها را وفا خوانند، پس من بی‌وفا بودم
مرنجانید، هشیاران، من مست پریشان را    که من پیش از پریشانی هم از جمع شما بودم
هوای عشق و آب چشم کی سازد غریبان را؟    ز من پرس این، که من عمری درین آب و هوا بودم
به ناچارست ازو دوری مرا این شیوه مستوری    نه خود را دور کردم یا تو گویی: پارسا بودم
نه امروزینه بود این مهر و امسالینه این سودا    که کار من به رسوایی بدین سان بود تا بودم
بسر برد اوحدی مردانه راه خویش و من مانده    که رد شهر زبون گیران به دامی مبتلا بودم


همچنین مشاهده کنید