شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش


چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش    ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش
از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی    دست در آغوش او بی‌زحمت پیراهنش
دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش    گر بگیرد پای او گردم به سر چون دامنش
نرگس اندر بوستان رخساره‌ی او دید و گفت    حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش
راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان    گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش
ز آرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب    افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش
وصل و هجر دوست می‌کوشند هر یک تا کنند    دست او در گردنم یا خون من در گردنش
با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان    یا به جای خویش بنشان یا ز بستان برکنش
دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز    آن که هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش
گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا    ز آفتاب روی او چون روز گردد روشنش
سیف فرغانی بدو نامه نمی‌یارد نوشت    ای صبا هر صبحدم می‌بر سلامی از منش


همچنین مشاهده کنید