جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من


چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من    ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
روی رنگین را به هر کس می‌نماید همچو گل    ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین    گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود    کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست    بس حکایت‌های شیرین باز می‌ماند ز من
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود    ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگرید    کو به چیزی مختصر چون باز می‌ماند ز من
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم    عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من


همچنین مشاهده کنید