پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا
غیر ممکن
روزى بود، روزگارى بود. مردى بود که ثروت فراوانى داشت و تک و تنها در يک شهر زندگى مىکرد، و چون سن زيادى از او گذشته بود و براى جمعآورى اين ثروت هم زحمت زيادى کشيده بود، نمىخواست که آخر پيرى زن بگيرد و پسفردا که مرد، يک آدم غريبه مال و منال او را بخورد و به ريشش بخندد. |
چه کار کند، چه کار نکند، که به فکرش رسيد بهتر است تمام داروندارش را بفروشد، با آن طلا و جواهر بخرد و در يک جعبه بگذارد. بعد جعبه را پيش قاضى شهر که به امانت (- داري) و درستى معروف بود، بگذارد و به زيارت خانهٔ خدا برود. |
مرد با اين فکر تمام املاک و اموالش را فروخت. مقدارى از پولها را براى مسافرتش کنار گذاشت و بقيه را داد طلا و جواهر خريد. بعد آنها را داخل يک جعبه گذاشت. درش را بست. لاک و مهر کرد. به خانه قاضى برد. به رسم امانت آنجا گذاشت و راهى سفر حج شد. |
اتفاقاً قافلهاى که اين مرد با آن زيارت خانهٔ خدا مىرفت، در راه گرفتار حادثه شد و دو سه روز بعد از موعد معين به مکه رسيد. مرد با خود فکر کرد: 'خوب. اگر حاجى نشده برگردم، مردم مسخرهام مىکنند و مىگويند عجب حجى بهجا آوردي! اگر هم برگردم و به دروغ بگويم حاجى شدهام که گناهکار مىشوم. پس بهتر است که امسال را همين جا بمانم و براى خود کار و بارى پيدا کنم تا سال آينده مراسم حج را انجام بدهم و به شهر برگردم.' مردان ديگرى که از آن شهر به حج رفته بودند برگشتند و گفتند که هيچيک از آنها فلانى را نديدهاند و نمىٔدانند کجا است. قاضى با خود فکر کرد: 'حتماً در راه مرده و چون ارثى ندارد، بد نيست طلا و جواهراتش را خودم به مصرف برسانم.' به اين جهت به سراغ جعبه رفت و کمکم تمام طلا و جواهرات توى جعبه را فروخت و پولش را خرج کرد. |
سال بعد که باز عدهاى به مکه رفتند موقع برگشتن خبر آوردند که: 'فلانى را ديدم. حالش خوب بود به همه و مخصوصاً قاضى سلام رساند و گفت از سال گذشته تا حالا در آنجا بزازى مىکرده. حالا هم قصد داشت مغازهاش را بفروشد و تا چند روز ديگر به اينجا برگردد.' |
قاضى را مىگوئى سخت ناراحت شد. چه کار کند چه کار نکند، که به خاطرش رسيد جعبهٔ خالى را با سنگ ريزه پر کند و بعد به همان صورت سابق، لاک و مهر شده، در گوشهاى بگذارد. |
حاجى که از راه رسيد، پس از يکى دو روز به سراغ قاضى رفت. قاضى با خوشحالى از او استقبال کرد و جعبه را به او پس داد. مرد هم سوقاتىهائى را که براى قاضى آورده بود باز کرد، ديد که همهاش سنگ و شن است. ناچار به منزل قاضى رفت و اعتراض کرد. قاضى با حالت برافروخته گفت: 'مرد! خجالت نمىکشي؟ بعد از زيارت حج باز هم دروغ مىگوئي؟ من چه مىدانستم داخل اين جعبه چيست؟ مگر به چشم خودت نديدى که کسى به لاک و مهر آن دست نزده؟ |
خلاصه قاضى آنقدر سر و صدا راه انداخت و به حاجى تهمتهاى ناروا زد که حاجى بيچاره غمگين و ناراحت از آنجا بيرون رفت و در کوچهها به راه افتاد. مثل ديوانهها راه مىرفت، مىخنديد، گريه مىکرد و شده بود بازيچهٔ بچهها بهطورى که همهٔ مردم از او قطع اميد کردند. |
در همين روزها، مردى از مرکز براى تفتيش آمد و براى آنکه از وضع شهر و مخصوصاً رفتار قاضى با خبر شود تظاهر به ديوانگى کرد تا جائى که الاغ را سروته سوار مىشد، لباسش را پشتورو مىپوشيد و در کوچهها پسپس راه مىرفت. يکى دو روز که گذشت مفتش ظاهراً ديوانه و حاجى به هم برخورد کردند و موقعى که با هم دوست شدند، مفتش به حاجى گفت: 'ببين رفيق. من هم مثل تو ديوانهام، ولى اگر درد دلت را به من بگوئي، فکر مىکنم بتوانم کارى برايت انجام دهم.' |
حاجى ابتدا خنديد ولى مفتش آنقدر اينطرف و آنطرف حرف زد و دليل آورد که حاجى قانع شد و ماجرا را تعريف کرد. مفتش گفت: 'غصهنخور که چارهٔ اين کار آسان است. چهل روز ديگر بيا و جواهراتت را پس بگير.' |
حاجى خنديد و گفت: 'معلوم مىشود تو از من خيلى ديوانهتري' |
مفتش لبخندى زد و گفت: 'نه برادر. من اصلاً نيستم، کما اينکه تو هم ديوانه نيستى و مىدانم که از شدت ناراحتى به چنين روزى افتادهاي. من مفتشم، ولى اگر مىخواهى جواهراتت را به دست بياوري، بايد قول بدهى که در اين باره به کسى چيزى نگوئي.' |
حاجى که خيال مىکرد هنوز هم با يک ديوانه طرف است، با ناباورى سرى تکان داد و گفت، 'بسيار خوب رفيق. پس تا چهل روز ديگر خداحافظ' و از آنجا دور شد. |
مفتش همان روز لباس رسمى پوشيد و ريش و سبيل مصنوعى را کند و دور ريخت و به ديدن قاضى رفت. ضمن صحبت با قاضى مرتباً دم از عدالت و تربيت مىزد و مخصوصاً به قاضى گوشزد مىکرد بچههايش را خوب تربيت کند. بعد هم به قاضى گفت: 'شنيدهام دو پسر خوب و با هوش داريد. در مرکز به من مأموريت دادهاند در اين يکى دو ماهى که در شهر شما مىمانم بهطور خصوصى به پسران شما راه و رسم قضاوت و عدالت را بياموزم تا بتوانيم در سالهاى آينده دو قاضى خوب و عادل مثل خود شما داشته باشيم و مردم از عدالت و انسانيت آنها بهرهمند شوند. فقط از شما خواهش مىکنم در اين چهل روزى که پسرانتان را به من مىسپاريد کسى مزاحم ما نشود و حتى خودتان هم آنها را نبينيد، چون در مرکز به من چنين دستور دادهاند.' |
همچنین مشاهده کنید
- سه حکایت عجیب و غریب
- مرغ تخمطلائی
- دیو دختر
- دفتر جهاننما
- شاهزاده و ملکه خاتون (۲)
- مرد سهزنه
- بهلول دانا
- شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل (۴)
- میوهٔ سحرآمیز و وزیر کینهجو
- پهلوان پنبه
- ملکجمشید و دختر پادشاه (۲)
- درویش جادوگر
- شاه عباس و چارهنویس
- شاهِ خِسته خُمار
- شاه طهماسب (۳)
- غیر ممکن
- دو برادر خوانده
- کُلِجهٔ بزن و برقص (۲)
- دختر پادشاه و پسر درویش(۲)
- مَلی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران توماج صالحی سریلانکا کارگران حجاب رهبر انقلاب پاکستان دولت مجلس شورای اسلامی رئیسی سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور
کنکور هواشناسی سازمان سنجش تهران فضای مجازی اینترنت سیل شهرداری تهران پلیس سلامت فراجا قتل
قیمت خودرو قیمت طلا قیمت دلار خودرو بازار خودرو دلار بانک مرکزی قیمت سکه ایران خودرو سایپا بورس ارز
تلویزیون سینمای ایران امیر تتلو ترانه علیدوستی کتاب سریال تئاتر شعر مهران مدیری
کنکور ۱۴۰۳ باتری
اسرائیل آمریکا روسیه رژیم صهیونیستی غزه فلسطین جنگ غزه چین اوکراین اتحادیه اروپا ترکیه طوفان الاقصی
فوتبال استقلال لیگ برتر انگلیس فوتسال بازی تیم ملی فوتسال ایران تراکتور باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس پرسپولیس بارسلونا رئال مادرید
هوش مصنوعی همراه اول ناسا فیلترینگ اپل فناوری ایلان ماسک تبلیغات سامسونگ تیک تاک
سلامت روان فرونشست زمین استرس داروخانه پیری سرکه سیب دوش گرفتن