جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

علی بهانه‌گیر


يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچ‌کس نبود. در آن زمان‌هاى قديم يک مردى در همين شهر خودمان زندگى مى‌کرد که همه بهش مى‌گفتند على بهانه‌گير. على بهانه‌گير يازده تا زن داشت. هر وقت زن مى‌خواست دو سه روز باهاش سر مى‌کرد و يک بهانه‌اى ازش مى‌گرفت و يکى از اعضاء بدنش را مى‌کند و مى‌انداخت دور. يکى‌شان گوش نداشت يکى ديگر دماغ نداشت يکى ديگرشان لبش بريده بود. خلاصه هر کدام يه عيبى پيدا کرده بودند. به همين خاطر وقتى زن‌هاى على بهانه‌گير مى‌خواستند بروند حمام، مجبور بودند حمام را برايشان خلوت کنند که کسى نبيندشان. يک روز که زن‌هاى على بهانه‌گير مى‌خواستند بروند حمام، حمام را خلوت کردند. از قضا يک دختر ترشيده‌اى که سى‌سالش بود در ميان حمام خودش را قايم کرد، ببيند چرا زن‌هاى على بهانه‌گير صورتشان را از همه کس مى‌گيرند و چه سرّى در اين کار هست.
زن حمامى آمد و خوب ميان حمام را گشت که کسى نباشد. وقتى ديد کسى نيست به زن‌هاى على بهانه‌گير خبر داد که بيايند توى حمام. زن‌ها به (رديف) افتادند راه و آمدند حمام. دختره هم که قايم شده بود آمد نشست بين آنها و از نزديک همشونو ديد فهميد ناقصند؛ يکى گوشش بريده، يکى انگشت نداره يکى .... و خلاصه هيچ کدامشان سالم نيستند. دختر که دلش به حالشان سوخت بهشان گفت: 'اگر دوست داريد از على بهانه‌گير انتقام بگيريد من را برايش بخواهيد تا انتقامتونو ازش بگيرم.' و نشانى خانه‌اش را داد به زن‌ها و از حمام درآمد و رفت خانهٔ خودش.
وقتى زن‌هاى على ‌بهانه‌گير برگشتند به خانه ظهر شد. سفره را انداختند و على بهانه‌گير هم آمد و شروع کردند به غذا خوردن. على بهانه‌گير گفت: 'اگر ميان شما يک زن خوبى بود هيچ‌وقت من غذاى بد نمى‌خوردم.' و بشقاب آش را انداخت ميان سفره و رفت نشست يک گوشه خانه.
زن بزرگ على بهانه‌گير گفت: 'مشهدى على نمى‌دونى امروز يک دخترى ميان حمام ديدم مثل ماه شب چهارده مى‌درخشيد.' يکى از زن‌هاى ديگرش درآمد و گفت: 'چرا چشم‌هايش را نمى‌گوئى که مثل فنجان بود.' يکى ديگرشان گفت: 'چرا لپ‌هايش را نمى‌گوئى که مثل سيب سرخ بود.' زن پنچمى گفت: 'چرا موهايش را نمى‌گوئى که مثل شب سياه بود. ' چه کار دارى هر کدام يک حرفى زدند چنان کردند که على بهانه‌گير نديده يک دل نه، صد دل عاشق دخترک شد. همين که زن بزرگه على‌بهانه‌گير گفت: 'مشهدى على تو هيچ نمى‌خواد خرجى بکني. هر چى باشه به گردن ما حق دارى من خودم لباس‌هايش را مى‌دهم.' زن دومى گفت: 'راست مى‌گويد من هم طاس و دوليچه‌اش را مى‌دهم.'
زن سومى گفت: 'من هم طلا و جواهراتش را مى‌دهم.' زن چهارمى گفت: 'من هم کفش‌هايش را مى‌دهم.'
زن پنجمى گفت: 'من هم صندوقش را مى‌دهم. '
خلاصه هر کدام از زن‌هاى على بهانه‌گير قبول کردند يک چيزى بهش بدهند. زن بزرگه دوباره گفت: 'خوب حالا که اينجور شد مشهدى على ديگر هيچ خرجى ندارند غير از آخوند و ملا.' و مشهدى على را شير کردند و هر دو با هم بلند شدند و رفتند به خواستگارى دختر. دختر قبول کرد و دختر را همان روز عقد کردند و بعدش حنابندان گرفتند و خلاصه عروسى سر گرفت. شب که شد و عروس مى‌خواست برود پيش مشهدى على که عروسى کند يک دست و پايش را حنا بست و يک طرف صورتش را بزک کرد و يک طرف آنرا نکرد. صبح که شد على بهانه‌گير بلند شد و رفت بازار و يک گونى پر بادمجان خريد و داد به حمال که بياورد خانه.
عروس به زن‌ها گفت: 'اين اوليشه، شما هيچ‌کدام دست نزنيد تا من بهتان بگويم چى بکنيد. على بهانه‌گير مى‌خواد بهانه بگيره و ما بايد هر جور غذا که با بادمجان درست مى‌شود درست کنيم.' همين کار را هم کردند. در آخر کار عروس که ديگر خسته شده بود. بلند شد که برود دستش را بشويد ديد يک بادمجان مانده زير پايش به يکى از زن‌ها گفت: 'اين يکى را هم گلى بکن و بگذار در ميان بشقابى شايد به دردمان بخورد.'
ظهر که شد و على بهانه‌گير آمد خانه، يک سره رفت و نشست سر سفره. ديد در ميان سفره چلو خورش بادمجان چيده‌اند. اخم کرد و گفت: 'شايد من آش. بادمجان مى‌خواستم بخورم.' يکى از زن‌ها رفت و آش بادمجان آورد. مشهدى على که ديد اين جوره گفت: ' شايد من دلمهٔ بادمجان خواسته بودم.' زود رفتند و دلمه بادمجان آوردند. گفت: 'شايد من کشک و بادمجان دلم خواسته بود. زود يکى از زن‌ها رفت و کشک و بادمجان آورد. على بهانه‌گير که خيلى ناراحت شده بود و ديد نمى‌تواند بهانه بگيرد. هر چه‌قدر آش و غذا که از بادمجان درست مى‌شود گفت و زن‌ها هم آوردند.
على بهانه‌گير که ديد ديگر نمى‌تواند غذائى بگويد و گفت : 'شايد من دلم خواست يک بادمجان خام را گلى کنم و بخورم. عروس رفت و بادمجان گلى را آورد.
على بهانه‌گير که ديد هيچ نمى‌تواند بهانه بگيرد، غذايش را خورد و رفت خوابيد. اما خيلى ناراحت بود چنانکه تا صبح از خانه بيرون نيامد و همش فکر مى‌کرد که چه کند که بتواند بهانه بگيرد.
صبح زود على بهانه‌گير بلند شد و از خانه درآمد بيرون و يکسره رفت بازار و يک گونى خريد و يک حمالى هم آورد و خودش رفت در ميان گونى و به حمال گفت: 'در گونى را ببند و ببرش خانه و به زن‌ها بگو در گونى را باز نکنيد تا خودم بيايم خانه.'
حمال هم گونى را با هن و هن برد به خانه على بهانه‌گير و گذاشت ميان حياط و به زن‌هايش گفت: 'مشهدى على گفته در گونى را باز نکنيد تا خودم بيايم.' و رفت. عروس مدتى به گونى نگاه کرد و رفت به فکر که اين ديگر چيست يک‌دفعه ديد گونى تکان مى‌خورد. فهميد که خود على بهانه‌گير در ميان گونى است زن‌هاى ديگر را صدا کرد و به آنها گفت: 'مشهدى على گفته در گونى را باز نکنيم. در اين گونى هويج است. مشهدى على که نگفته اونو نشوريم. پس بيائيد کمک کنيم و بيندازيمش توى حوض و بشوريمش.' زن‌ها همه با هن و هن گونى را کشيدند و انداختند در ميان حوض و با چوب شروع کردند به زدن گونى تا جان داشتند گونى را در ميان حوض با چوب زدند. يک دفعه نگاه کردند ديدند حوض پر خون شده. زود گونى را از حوض کشيدند بيرون اما جرأت نمى‌کردند درش را باز کنند.


همچنین مشاهده کنید