پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

در موعظه و شکایت دهر


با یکی مردک کناس همی گفتم دی    تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست
صنعت و حرفت ما هر دو تو می‌دانی چیست    آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست
گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس    اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست
کار فرمای دهد رونق کار من و تو    داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست
کار فرمای مرا پایه‌ی من معلومست    لاجرم جان من از بند تقاضا رستست
باز چون گاو خراس از تو و از پایه‌ی تو    کارفرمای ترا دیده چنان بربستست
که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی    کرده‌ی دانم و پرداخته و پیوستست
یا چنان داند کین عمر عزیز علما    همچو روز و شب جهال متاع رستست
او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد    که ترا از سر پندار در آن پی خستست
انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت    عقل داند که ستم نز تبرست از دستست
غصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو    تیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست


همچنین مشاهده کنید