پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

قسمت دوم


هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد    وصل تو بتر که بی‌قرارم دارد
هجر تو عزیز و وصل خوارم دارد    این نیز مزاج روزگارم دارد
٭٭٭
از روی تو دیده‌ها جمالی دارد    وز خوی تو عقلها کمالی دارد
در هر دل و جان غمت نهالی دارد    خال تو بر آن روی تو حالی دارد
٭٭٭
با هجر تو بنده دل خمین می‌دارد    شبهاست که روی بر زمین می‌دارد
گویند مرا که روی بر خاک منه    بی روی توام روی چنین می‌دارد
٭٭٭
ای صورت تو سکون دلها چو خرد    وی سیرت تو منزه از خصلت بد
دارم ز پی عشق تو یک انده صد    از بیم تو هیچ دم نمی‌یارم زد
٭٭٭
گه جفت صلاح باشم و یار خرد    گه اهل فساد و با بدان داد و ستد
باید بد و نیک نیک ور نه بد بد    زین بیش دف و داریه نتوانم زد
٭٭٭
من چون تو نیابم تو چو من یابی صد    پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد
کودک نیم این مایه شناسم بخرد    پای از سر و آب از آتش و نیک از بد
٭٭٭
روزی که بود دلت ز جانان پر درد    شکرانه هزار جان فدا باید کرد
اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد    بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد
٭٭٭
گر خاک شوم چو باد بر من گذرد    ور باد شوم چو آب بر من سپرد
جانش خواهم به چشم من در نگرد    از دست چنین جان جهان جان که برد
٭٭٭
بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد    زیر قدمش دیده زمین خواهم کرد
گر بسپردش صد آفرین خواهم گفت    نه عاشق زارم ار جز این خواهم کرد
٭٭٭
از دور مرا بدید لب خندان کرد    و آن روی چو مه به یاسمین پنهان کرد
آن جان جهان کرشمه‌ی خوبان کرد    ور نه به قصب ماه نهان نتوان کرد
٭٭٭
سودای توام بی‌سر و بی‌سامان کرد    عشق تو مرا زنده‌ی جاویدان کرد
لطف و کرمت جسم مرا چون جان کرد    در خاک عمل بهتر ازین نتوان کرد
٭٭٭
روزی که سر از پرده برون خواهی کرد    آنروز زمانه را زبون خواهی کرد
گر حسن و جمال ازین فزون خواهی کرد    یارب چه جگرهاست که خون خواهی کرد
٭٭٭
چون چهره‌ی تو ز گریه باشد پر درد    زنهار به هیچ آبی آلوده مگرد
اندر ره عاشقی چنان باید مرد    کز دریا خشک آید از دوزخ سرد
٭٭٭
گفتا که به گرد کوی ما خیره مگرد    تا خصم من از جان تو برنارد گرد
گفتم که نبایدت غم جانم خورد    در کوی تو کشته به که از روی تو فرد
٭٭٭
منگر تو بدانکه ذوفنون آید مرد    در عهد وفا نگر که چون آید مرد
از عهده‌ی عهد اگر برون آید مرد    از هر چه گمان بری فزون آید مرد
٭٭٭
رو گرد سراپرده‌ی اسرار مگرد    شوخی چکنی که نیستی مرد نبرد
مردی باید زهر دو عالم شده فرد    کو درد به جای آب و نان داند خورد
٭٭٭
آن بت که دل مرا فرا چنگ آورد    شد مست و سوی رفتن آهنگ آورد
گفتم: مستی، مرو، سر جنگ آورد    چون گل بدرید جامه و رنگ آورد
٭٭٭
بس دل که غم سود و زیان تو خورد    بس شاه که یاد پاسبان تو خورد
نان تو خورد سگی که روبه گیرست    ای من سگ آن سگی که نان تو خورد
٭٭٭
هر کو به جهان راه قلندر گیرد    باید که دل از کون و مکان برگیرد
در راه قلندری مهیا باید    آلودگی جهان نه در برگیرد
٭٭٭
چون پوست کشد کارد به دندان گیرد    آهن ز لبش قیمت مرجان گیرد
او کارد به دست خویش میزان گیرد    تا جان گیرد هر آنچه با جان گیرد
٭٭٭
این اسب قلندری نه هر کس تازد    وین مهره‌ی نیستی نه هر کس بازد
مردی باید که جان برون اندازد    چون جان بشود عشق ترا جان سازد
٭٭٭
گبری که گرسنه شد به نانی ارزد    سگ زان تو شد به استخوانی ارزد
اظهار نهانی به جهانی ارزد    آسایش زندگی به جانی ارزد
٭٭٭
بادی که ز کوی آن نگارین خیزد    از خاک جفا صورت مهر انگیزد
آبی که ز چشم من فراقش ریزد    هر ساعتم آتشی به سر بربیزد
٭٭٭
ای آنکه برت مردم بد، دد باشد    وز نیکی تو یک هنرت صد باشد
دانی تو و آنکه چون تو بخرد باشد    گر مردم نیک بد کند بد باشد
٭٭٭
دشنام که از لب تو مهوش باشد    دری شمرم کش اصل از آتش باشد
نشگفت که دشنام تو دلکش باشد    کان باد که بر گل گذرد خوش باشد
٭٭٭
تو شیردلی شکار تو دل باشد    جان دادنم از پی تو مشکل باشد
وصل تو به حیله کی به حاصل باشد    مدبر چه سزای عشق مقبل باشد
٭٭٭
این ضامن صبر من خجل خواهد شد    این شیفتگی یک چهل خواهد شد
بر خشک دوپای من به گل خواهد شد    گویا که سر اندر سر دل خواهد شد
٭٭٭
در راه قلندری زیان سود تو شد    زهد و ورع و سجاده مردود تو شد
دشنام سرود و رود مقصود تو شد    بپرست پیاله را که معبود تو شد
٭٭٭
بالای بتان چاکر بالای تو شد    سرهای سران در سر سودای تو شد
دلها همه نقش‌بند زیبای تو شد    جهانها همه دفتر سخنهای تو شد
٭٭٭
از فقر نشان نگر که در عود آمد    بر تن هنرش سیاهی دود آمد
بگداختنش نگر چه مقصود آمد    بودش همه از برای نابود آمد
٭٭٭
در هجر توام قوت یک آه نماند    قوت دل من جز غمت ای ماه نماند
زین خیره سری که عشق مه رویانست    اندر ره عاشقی دو همراه نماند
٭٭٭
نارفته به کوی صدق در گامی چند    ننشسته به پیش خاصی و عامی چند
بد کرده همه نام نکو نامی چند    برکرده ز طامات الف لامی چند
٭٭٭
نقاش که بر نقش تو پرگار افگند    فرمود که تا سجده برندت یک چند
چون نقش تمام گشت ای سرو بلند    می‌خواند «وان یکاد» و می‌سوخت سپند
٭٭٭
مرغان که خروش بی‌نهایت کردند    از فرقت گل همی شکایت کردند
چون کار فراقشان روایت کردند    با گل گله‌های خود حکایت کردند
٭٭٭
ای گل نه به سیم اگر به جانت بخرند    چون بر تو شبی گذشت نامت نبرند
گه نیز عزیز و گاه خوارت شمرند    بر سر ریزند و زیر پایت سپرند
٭٭٭
این بی‌ریشان که سغبه‌ی سیم و زرند    در سبلت تو به شاعری که نگرند
زر باید زر که تا غم از دل ببرند    ترانه‌ی خشک خوبرویان نخرند
٭٭٭
سیمرغ نه‌ای که بی تو نام تو برند    طاووس نه‌ای که با تو در تو نگرند
بلبل نه که از نوای تو جامه درند    آخر تو چه مرغی و ترا با چه خرند
٭٭٭
سادات به یک بار همه مهجورند    کز سایه‌ی حشمت تو مهتر دورند
از غایت مهر تو به دل رنجورند    گر شکر تو گویند به جان معذورند
٭٭٭
با یاد تو جام زهر چون نوش کشند    از کوی تو عاشقان بیهوش کشند
بنمای به زاهدان جمال رخ خویش    تا غاشیه‌ی مهر تو بر دوش کشند
٭٭٭
تا عشق قد تو همچو چنبر نکند    در راه قلندری ترا سر نکند
این عشق درست از آن کس آید به جهان    کورا همه آب بحرها تر نکند
٭٭٭
عشق تو کرای شادی و غم نکند    عمر تو کرای سور و ماتم نکند
زخم تو کرای آه و مرهم نکند    چه جای کراییم کراهم نکند
٭٭٭
بسیار مگو دلا که سودی نکند    ور صبر کنی به تو نمودی نکند
چون جان تو صد هزار برهم نهد او    و آتش زند اندرو و دودی نکند
٭٭٭
یک دم سر زلف خویش پر خم نکند    تا کار مرا چو زلف درهم نکند
خارم نهد و عشق مرا کم نکند    خاری که چنو گل سپر غم نکند
٭٭٭
عشاق اگر دو کون پیش تو نهند    مفلس مانند و از خجالت نرهند
من عاشق دلسوخته جانی دارم    پیداست درین جهان به جانی چه دهند
٭٭٭
عشق و غم تو اگر چه بی‌دادانند    جان و دل من زهر دو آبادانند
نبود عجب ار ز یکدیگر شادانند    چون جان من و عشق تو همزادانند
٭٭٭
آنها که اسیر عشق دلدارانند    از دست فلک همیشه خونبارانند
هرگز نشود بخت بد از عشق جدا    بدبختی و عاشقی مگر یارانند
٭٭٭
آنها که درین حدیث آویخته‌اند    بسیار ز دیده خون دل ریخته‌اند
بس فتنه که هر شبی برانگیخته‌اند    آنگاه به حیلت از تو بگریخته‌اند
٭٭٭
دیده ز فراق تو زیان می‌بیند    بر چهره ز خون دل نشان می‌بیند
با این همه من ز دیده ناخشنودم    تا بی رخ تو چرا جهان می‌بیند
٭٭٭
آن روز که مهر کار گردون زده‌اند    مهر رز عاشقی دگرگون زده‌اند
واقف نشوی به عقل تا چون زده‌اند    کاین زر ز سرای عقل بیرون زده‌اند
٭٭٭
تا در طلب مات همی کام بود    هر دم که بروی ما زنی دام بود
آن دل که در او عشق دلارام بود    گر زندگی از جان طلبد خام بود
٭٭٭
آن ذات که پرورده‌ی اسرار بود    از مرگ نیندیشد و هشیار بود
تیمار همی خوری که در خاک شوم    در خاک یکی شود که در نار بود
٭٭٭
هر بوده که او ز اصل نابود بود    نابوده و بود او همه سود بود
گر یک نفسش پسند مقصود بود    نابود شود هر آینه بود بود
٭٭٭
دل بنده‌ی عاشقی تن آزاد چه سود باشد    جان گشته خراب و عالم آباد چه سود باشد
فریاد همی خواهم و تو تن زده‌ای    فریاد رسی چو نیست فریاد چه سود باشد
٭٭٭
زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود    سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود
بی‌گوهر گوهری ز گوهر نشود    سگ را سگی از قلاده کمتر نشود
٭٭٭
ترسم که دل از وصل تو خرم نشود    تا کار تو چون زلف تو درهم نشود
با من به وفا عهد تو محکم نشود    تا باد نکویی ز سرت کم نشود
٭٭٭
یک روز دلت به مهر ما نگراید    دیوت همه جز راه بلا ننماید
تا لاجرم اکنون که چنینت باید    می‌گوید من همی نگویم شاید
٭٭٭
آنی که فدای تو روان می‌باید    پیش رخ تو نثار جان می‌باید
من هیچ ندانم که کرا مانی تو    ای دوست چنانی که چنان می‌باید
٭٭٭
گاهی فلکم گریستن فرماید    ناخفته دو چشم را عنا فرماید
گاهیم به درد خنده لب بگشاید    گوید ز بدی خنده نیاید آید
٭٭٭
روزی که بتم ز فوطه رخ بنماید    با فوطه هزار جان ز تن برباید
در فوطه بتا خمش ازین به باید    عاشق کش فوطه پوش نیکو ناید
٭٭٭
مردی که به راه عشق جان فرساید    باید که بدون یار خود نگراید
عاشق به ره عشق چنان می‌باید    کز دوزخ و از بهشت یادش ناید
٭٭٭
آن باید آن که مرد عاشق آید    تا عشق هنرهای خودش بنماید
شاهنشه عشق روی اگر بنماید    با او همه غوغای جهان برناید
٭٭٭
آن عنبر نیم تاب در هم نگرید    آن نرگس پر خمار خرم نگرید
روز من مستمند پر غم نگرید    هان تا نرسد چشم بدی کم نگرید
٭٭٭
دی بنده چو آن لاله‌ی خندان تو دید    وان سیب در آن رهگذر جان تو دید
نی سیب در آن حقه‌ی مرجان تو دید    کاندر دل تنگ خود زنخدان تو دید
٭٭٭
اکنون که سیاهی ای دل چون خورشید    بیشت باید ز عشق من داد نوید
کاندر چشمی تو از عزیزی جاوید    چون دیده‌ی دیده‌ای سیه به که سفید
٭٭٭
ای دیدن تو راحت جانم جاوید    شب ماه منی و روز روشن خورشید
روزی که نباشدم به دیدارت امید    آن روز سیاه باد و آن دیده سپید
٭٭٭
ای خورشیدی که نورت از روی امید    گفتم که به صدر ما نماند جاوید
ناگه به چه از باد اجل سرد شدی    گر سرد نگردد این نگارین خورشید
٭٭٭
یک ذره نسیم خاک پایت بوزید    زو گشت درین جهان همه حسن پدید
هر کس که از آن حسن یکی ذره بدید    بفروخت دل و دیده و مهر تو خرید
٭٭٭
گویی که من از بلعجبی دارم عار    سیب از چه نهی میان یکدانه‌ی نار
این بلعجبی نباشد ای زیبا یار    کاندر دهن مور نهی مهره‌ی مار
٭٭٭
چون از اجل تو دید بر لوح آثار    دست ملک‌الموت فرو ماند از کار
از زاری تو به خون دل جیحون‌وار    مرگ تو همی بر تو فرو گرید زار
٭٭٭
نازان و گرازان به وثاق آمد یار    نازان چو گل و مل و گرازان چو بهار
جوشان و خروشانش گرفتم به کنار    جوشان ز تف خمر و خروشان ز خمار
٭٭٭
از غایت بی‌تکلفی ما در هر کار    دیوانه و مستمان همی خواند یار
گفتیم تو خوش باش که ما ای دلدار    دیوانه‌ی عاقلیم و مست هشیار
٭٭٭
نه چرخ به کام ما بگردد یک بار    نه دارد یار کار ما را تیمار
نه نیز دلم را بر من هست قرار    احسنت ای دل، زه ای فلک، نیک ای یار
٭٭٭
بخت و دل من ز من برآورد دمار    چون یار چنان دید ز من شد بیزار
زین نادره‌تر چه ماند در عالم کار    زانسان بختی، چنین دلی، چونان یار
٭٭٭
ای گشته چو ماه و همچو خورشید سمر    خوی مه و خورشید مدار اندر سر
چون ماه به روزن کسان در منگر    ناخوانده چو خورشید میا ای دلبر
٭٭٭
ای روی تو رخشنده‌تر از قبله‌ی گبر    وی چشم من از فراق گرینده چو ابر
من دست ز آستین برون کرده ز عشق    تو پای به دامن اندر آورده به صبر
٭٭٭
آن کس که چو او نبود در دهر دگر    در خاک شد از تیر اجل زیر و زبر
واکنون که همی ز خاک برنارد سر    شاید که به خون دل کنم مژگان تر
٭٭٭
بازی بنگر عشق چه کردست آغاز    می‌ناز ازین حدیث و خود را بنواز
بر درگه این و آن چه گردی به مجاز    ساز ره عشق کن برو با او ساز
٭٭٭
هرگز دل من به آشکارا و به راز    با مردم بی خرد نباشد دمساز
من یار عیار خواهم و خاک انداز    کورا نشود ز عالمی دیده فراز
٭٭٭
اول تو حدیث عشق کردی آغاز    اندر خور خویش کار ما را می‌ساز
ما کی گنجیم در سراپرده‌ی راز    لافیست به دست ما و منشور نیاز
٭٭٭
از عشق تو ای صنم به شبهای دراز    چون شمع به پای باشم و تن به گداز
تا بر ندمد صبح به شبهای دراز    جان در بر آتشست و دل در دم گاز
٭٭٭
خوشخو شده بود آن صنم قاعده‌ساز    باز از شوخی بلعجبی کرد آغاز
چون گوز درآگند دگر باز از ناز    از ماست همی بوی پنیر آید باز
٭٭٭
نادیده ترا چو راه را کردم باز    پیوسته شدم با غم و بگسسته ز ناز
دل نزد تو بگذاشتم ای شمع طراز    تا خسته دل از تو عذر من خواهد باز
٭٭٭
خواهی که ترا روی دهد صرف نیاز    دستار نماز در خرابات بباز
مستی کن و بر نهاد هر مست بناز    مر مستان را چه جای روزه‌ست و نماز
٭٭٭
عقلی که همیشه با روانی دمساز    دهری که به یک دید نهی کام فراز
بختی که نباشیم زمانی هم باز    جانی که چو بگسلی نپیوندی باز
٭٭٭
شب گشت ز هجران دل فروزم روز    شب تیز شد از آه جهانسوزم روز
شد روشنی و تیرگی از روز و شبم    اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز
٭٭٭
ای گلبن نابسوده او باش هنوز    وی رنگ تو نامیخته نقاش هنوز
بوی تو نکردست صبا فاش هنوز    تا بر تو وزد باد صبا باش هنوز
٭٭٭
آسیمه سران بی‌نواییم هنوز    با شهوتها و با هواییم هنوز
زین هر دو پی هم بگراییم هنوز    از دوست بدین سبب جداییم هنوز
٭٭٭
بر چرخ نهاده پای بستیم هنوز    قارون شدگان تنگدستیم هنوز
صوفی شده‌ی باده‌ی صافیم هنوز    دوری در ده که نیم مستیم هنوز
٭٭٭
ای در سر زلف تو صبا عنبر بیز    وی نرگس شهلای تو بس شورانگیز
هر قطره که می‌چکد ز خون دل من    در جام وفای تست کژدار و مریز
٭٭٭
درد دلم از طبیب بیهوده مپرس    رنج تنم از حریف آسوده مپرس
نالوده‌ی پاک را از آلوده مپرس    در بوده همی نگر ز نابوده مپرس
٭٭٭
ای دیده ز هر طرف که برخیزد خس    طرفه‌ست که جز در تو نیاویزد خس
هش دار که تا با تو کم آمیزد خس    زیرا همه آب دیده‌ها ریزد خس
٭٭٭
خواندیم گرسنه ما ز دل یار هوس    سیر از چو تویی بگو که یا رد شد پس
تو نعمت هر دو عالمی به نزد همه کس    قدر چو تویی گرسنه‌ای داند و بس
٭٭٭
ای چون هستی برده دل من به هوس    چون نیستیم غم فراق تو نه بس
گر چون هستی به دستت آرم زین پس    پنهان کنمت چو نیستی از همه کس
٭٭٭
ای من به تو زنده همچو مردم به نفس    در کار تو کرده دین و دنیا به هوس
گرمت بینم چو بنگرم با همه کس    سردی همه از برای من داری و بس
٭٭٭
اندر طلبت هزار دل کرد هوس    با عشق تو صد هزار جان باخت نفس
لیکن چو همی می‌نگرم از همه کس    با نام تو پیوست جمال همه کس
٭٭٭
شمعی که چو پروانه بود نزد تو کس    نتوان چو چراغ پیش تو داد نفس
با مشعله‌ی عشق تو با دست عسس    قندیل شب وصال تو زلف تو بس
٭٭٭
بادی که بیاوری به ما جان چو نفس    ناری که دلم همی بسوزی به هوس
آبی که به تو زنده توان بودن و بس    خاکی که به تست بازگشت همه کس
٭٭٭
ای تن وطن بلای آن دلکش باش    ای جان ز غمش همیشه در آتش باش
ای دیده به زیر پای او مفرش باش    ای دل نه همه وصال باشد خوش باش
٭٭٭
ای گشته دل و جان من از عشق تو لاش    افگنده مرا به گفتگوی اوباش
یک شهر خبر که زاهدی شد قلاش    چون پرده دریده شد کنون باداباش
٭٭٭
با من ز دریچه‌ای مشبک دلکش    از لطف سخن گفت به هر معنی خوش
می‌تافت چنان جمال آن حوراوش    کز پنجره‌ی تنور نور آتش
٭٭٭
ای عارض گل پوش سمن پاش تو خوش    ای چشم پر از خمار جماش تو خوش
ای زلف سیه فروش فراش تو خوش    بر عاشق پر خروش پرخاش تو خوش
٭٭٭
بر طرف قمر نهاده مشک و شکرش    چکند که فقاع خوش نبندد به درش
در کعبه‌ی حسن گشت و در پیش درش    عشاق همه بوسه‌زنان بر حجرش
٭٭٭
چون نزد رهی درآیی ای دلبر کش    پیراهن چرب را تو از تن درکش
زیرا که چو گیرمت به شادی در کش    در پیرهن چرب تو افتد آتش
٭٭٭
نی آب دو چشم داری ای حورافش    زان روی درین دلست چندین آتش
بی باد تکبر تو ای دلبر کش    با خاک سر کوی تو دل دارم خوش
٭٭٭
با سینه‌ی این و آن چه گویی غم خویش    از دیده‌ی این و آن چه جویی نم خویش
بر ساز تو عالمی ز بیش و کم خویش    آنگاه بزی به ناز در عالم خویش
٭٭٭
می بر کف گیر و هر دو عالم بفروش    بیهوده مدار هر دو عالم به خروش
گر هر دو جهان نباشدت در فرمان    در دوزخ مست به که در خلد به هوش
٭٭٭
ای برده دل من چو هزاران درویش    بی رحمیت آیین شد و بد عهدی کیش
تا کی گویی ترا نیازارم بیش    من طبع تو نیک دانم و طالع خویش
٭٭٭
گه در پی دین رویم و گه در پی کیش    هر روز به نوبتی نهیم اندر پیش
در جمله ز ما مرگ خرد دارد بیش    هستیم همه عاشق بدبختی خویش
٭٭٭
هر چند بود مردم دانا درویش    صد ره بود از توانگر نادان بیش
این را بشود جاه چو شد مال از پیش    و آن شاد بود مدام از دانش خویش
٭٭٭
دی آمدنی به حیرت از منزل خویش    امروز قراری نه به کار دل خویش
فردا شدنی به چیزی از حاصل خویش    پس من چه دهم نشان ز آب و گل خویش
٭٭٭
آراست بهار کوی و دروازه‌ی خویش    افگند به باغ و راغ آوازه‌ی خویش
بنمای بهار را رخ تازه‌ی خویش    تا بشناسد بهار اندازه‌ی خویش
٭٭٭
از عشق تو ای سنگدل کافر کیش    شد سوخته و کشته جهانی درویش
در شهر چنین خو که تو آوردی پیش    گور شهدا هزار خواهد شد بیش
٭٭٭
معشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع    بر رویم زرد گل بسی کاشت چو شمع
تا روز به یک سوختنم داشت چو شمع    پس خیره مرا ز دور بگذاشت چو شمع
٭٭٭
از یار وفا مجوی کاندر هر باغ    بی هیچ نصیبه عشق میبازد زاغ
تا با خودی از عشق منه بر دل داغ    پروانه شو آنگاه تو دانی و چراغ
٭٭٭
نیکوتری از آب روان اندر باغ    زیباتری از جوانی و مال و فراغ
لیکن چه کنم که عشقت ای شمع و چراغ    جویان بودست درد ما را از داغ
٭٭٭
نادیده من از عشق تو یک روز فراغ    بهره نبرد مرا ز وصلت جز داغ
کردی تن من ز تاب هجران چو کناغ    تا خو داری تو دوست کشتن چو چراغ
٭٭٭
ای بیماری سرو ترا کرده کناغ    پس دست اجل نهاده بر جان تو داغ
خورشید و چراغ من بدی و پس از این    ناییم بهم پیش چو خورشید و چراغ
٭٭٭
در راه تو ار سود و زیانم فارغ    وز شوق تو از هر دو جهانم فارغ
خود را به تو داده‌ام از آنم بی‌غم    غمهای تو می‌خورم از آنم فارغ
٭٭٭
تا دید هوات در دلم غایت عشق    در پیش دلم کشید خوش رایت عشق
گر وحی ز آسمان گسسته نشدی    در شان دل من آمدی آیت عشق
٭٭٭
بر سین سریر سر سپاه آمد عشق    بر میم ملوک پادشاه آمد عشق
بر کاف کمال کل، کلاه آمد عشق    با اینهمه یک قدم ز راه آمد عشق


همچنین مشاهده کنید