ای شده مشغول به کار جهان |
|
غره چرائی به جهان جهان؟ |
پیگ جهانی تو بیندیش نیک |
|
سخره گرفته است تو را این جهان |
از پس خویشت بدواند همی |
|
گه سوی نوروز و گهی زی خزان |
گر تو نه دیوی به همه عمر خویش |
|
از پس این دیو چرائی دوان؟ |
پیش تو در میرود او کینهور |
|
تو زپس او چه دوی شادمان؟ |
هیچ نترسی که تو را این نهنگ |
|
ناگه یک روز کشد در دهان؟ |
گرت به مغز اندر هوش است و رای |
|
روی بگردان ز دروغ زمان |
آزت هر روز به فردا دهد |
|
وعدهی چیزی که نباشد چنان |
پیر شدت بر غم و سختی و رنج |
|
بر طمع راحت شخص جوان |
بر تو به امید بهی، روز روز |
|
چرخ و زمان میشمرد سالیان |
دشمن توست ای پسر این روزگار |
|
نیست به تو در طمعش جز به جان |
کژدم دارد بسی از بهر تو |
|
کرده نهان زیر خز و پرنیان |
ای شده غره به جهان، زینهار |
|
کایمن بنشینی از این بدنشان |
تو به در او شده زنهار خواه |
|
دشنه همی مالدت او بر فسان |
چون تو بسی خورده است این اژدها |
|
هان به حذرباش ز دندانش، هان! |
نامهی شاهان عجم پیش خواه |
|
یک ره و بر خود به تامل بخوان |
کوت فریدون و کجا کیقباد؟ |
|
کوت خجسته علم کاویان؟ |
سام نریمان کو و رستم کجاست |
|
پیشرو لشکر مازندران؟ |
بابک ساسان کو و کو اردشیر؟ |
|
کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان! |
این همه با خیل و حشم رفتهاند |
|
نه رمه مانده است کنون نه شبان |
رهگذر است این نه سرای قرار |
|
دل منه اینجا و مرنجان روان |
ایزد زی خویش همی خواندت |
|
ای شده فتنه به زمین و زمان |
چند چپ و راست بتابی ز راه |
|
چون نروی راست در این کاروان؟ |
چند ربودی و ربائی هنوز |
|
توشه در این ره ز فلان و فلان؟ |
باک نداری که در این ره به زرق |
|
که بفروشی بدل زعفران |
فردا زین خواب چه آگه شوی |
|
سود نداردت خروش و فغان |
چونکه نیندیشی از آن روز جمع |
|
کانجا باشند کهان و مهان؟ |
آنجا آن روز نگیردت دست |
|
نه پسر و نه پدر مهربان |
زیر گناهان گران و وبال |
|
سست شدت گردن و پشت و میان |
خیره چه گوئی تو که «بادی است این |
|
در شکم و پشت و میانم روان؟ |
نیست مرا وقت ضعیفی هنوز |
|
بشکند این را شکر و بادیان» |
روی نخواهی که به قبله کنی |
|
تات نخوابند چو تخته ستان |
جز به گه بازپسین دم زدن |
|
از تو نجبند به شهادت زبان |
چونکه به پرهیز و به توبه، سبک |
|
نفگنی از گردن بار گران؟ |
تا تو یکی خانهی نو ساختی |
|
یکسره همسایهت بیخان و مان |
در سپه جهل بسی تاختی |
|
اکنون یک چند گران کن عنان |
دیو قرین تو چرا گشت اگر |
|
دل به گمان نیست تو را در قران |
گر به گمانی ز قران کریم |
|
خود ببری کیفر از این بدگمان |
سود نداردت پشیمان شدن |
|
خود شود آن روز گمانت عیان |
جان تو از بهر عبادت شده است |
|
بسته در این خانه پر استخوان |
کان تو است ای تن و طاعت گهر |
|
گوهر بیرون کن از این تیره کان |
جانت سوار است و تنت اسپ او |
|
جز به سوی خیر و صلاحش مران |
خود سپس آرزوی تن مرو |
|
چون خره بد سپس ماکیان |
گیتی دریا و تنت کشتی است |
|
عمر تو باد است و تو بازارگان |
این همه مایه است که گفتم تو را |
|
مایه به باد از چه دهی رایگان |
ای پسر خسرو حکمت بگو |
|
تات بود طاقت و توش و توان |
ای به خراسان در سیمرغوار |
|
نام تو پیدا و تن تو نهان |
در سپه علم حقیقت تو را |
|
تیر کلام است و زبانت کمان |
روز و شب از بحر سخن همچنین |
|
در همی جوی و همی برفشان |
تا ز تو میراث بماند سخن |
|
چون بروی زی سفر جاودان |
خیز به فرمان امام جهان |
|
برکش در بحر سخن بادبان |
|