ای تن تیره اگر شریفی اگر دون |
|
نبسهی گردونی و نبیرهی گردون |
نیست به نسبت بس افتخار که هرگز |
|
نبسهی گردون دون نبود مگر دون |
آنکه شریف است همچو دون نه به ترکیب |
|
از رگ و موی است و استخوان و پی و خون؟ |
گر تو شریفی و بهتری تو ز خویشان |
|
چونکه بری سوی خویش خویش شبیخون؟ |
بلکه به جان است، نه به تن، شرف مرد |
|
نیست جسدها همه مگر گل مسنون |
تن صدف است ای پسر، به دین و به دانش |
|
جانت بپرور درو چو لل مکنون |
اهرون از علم شد سمر به جهان در |
|
گر تو بیاموزی، ای پسر، تی اهرون |
نیک و بد و دیوی و فریشتگی را |
|
سوی خردمند هست مایه و قانون |
مادر دیوان یکی فریشته بوده است |
|
فعل بدش کرد زشت و فاسق و ملعون |
راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است |
|
خواهی ایدون گرای و خواهی ایدون |
دیو و فرشته به خاک و آب درون شد |
|
دیو مغیلان شد و فریشته زیتون |
داد کن ار نام نیک خواهی ازیراک |
|
نامور از داد گشت شهره فریدون |
هزل ز کس مشنو و مگوی ازیراک |
|
عقل تو را دشمن است هزل، چو هپیون |
چند بنالی که بد شدهاست زمانه؟ |
|
عیب تنت بر زمانه برفگنی چون؟ |
هرگز کی گفت این زمانه که «بد کن»؟ |
|
مفتون چونی به قول عامهی مفتون؟ |
تو شدهای دیگر، این زمانه همان است، |
|
کی شود ای بیخرد زمانه دگرگون؟ |
دل به یقین ای پسر خزینهی دین است |
|
چشم تو چون روزن است و گوش چو پرهون |
گوهر دین چون در این خزینه نهادی |
|
روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون |
روزن و پرهون چو بسته گشت، خیانت |
|
راه نیابد بسوی گوهر مخزون |
منگر سوی حرام و جز حق مشنو |
|
تا نبرد دیو دزد سوی تو آهون |
توبه کن از هر بدی به تربیت دین |
|
جانت چو پیراهن است و توبه چو صابون |
زنده به آبند زندگان که چنین گفت |
|
ایزد سبحان بیچگونه و بیچون |
هرکه مر این آب را ندید، در این آب |
|
تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون |
زنده نباشد حقیقت آنکه بمیرد |
|
گرچه به خاک اندرون نباشد مدفون |
زنده ز ما ای پسر نه این تن خاکی است |
|
سوی پیامبر، نه نیز سوی فلاطون |
بلکه ز ما زنده و شریف و سخن گوی |
|
نیست مگر جان بر خجسته و میمون |
زنده به آب خدای خواهی گشتن |
|
نه تو به جیحون مرده و نه به سیحون |
هر که بدین آب مرده زنده شد، او را |
|
زنده نخواند مگر که جاهل و مجنون |
مردم اگر ز آب مرده زنده بماندی |
|
خلق نمردی هگرز برلب جیحون |
آب خدای آنکه مرده زنده بدو کرد |
|
آن پسر بیپدر برادر شمعون |
در دهن پاک خویش داشت مر آن را |
|
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون |
اصل سخنها دم است سوی خردمند |
|
معنی، باشد سخن به دم شده معجون |
گر به فسون زنده کرد مرده مسیحا |
|
جز سخن خوب نیست سوی من، افسون |
بنگر نیکو تو، از پی سخن، ادریس |
|
چون به مکانالعلی رسید ز هامون |
گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب |
|
خوار شود پیش تو خزانهی قارون |
گرچه عزیز است زر زرت ندهد میر |
|
چون سخنت خوب و خوش نیامد و موزون |
گفتهی دانا چو ماه نو به فزون است |
|
گفتهی نادان چنان کهن شده عرجون |
فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز |
|
گرچه زدیدن چو سنجد است طبرخون |
فضل سخن کی شناسد آنکه نداند |
|
فضل اساس و امام و حجت و ماذون؟ |
طبع تو ای حجت خراسان در زهد |
|
در همی درکشد به رشته همیدون |
چون دلت از بلخ شد به یمگان خرسند |
|
پس چه فریدون به سوی تو چه فریغون |
|