سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

قسمت سوم


غمخوار توام غمان من من دانم    خون‌خوار منی زیان من من دانم
تو ساز جفا داری و من سوز وفا    آن تو تو دانی، آن من من دانم
٭٭٭
دیوانه‌ی چنبری هلال تو منم    پروانه‌ی عنبری مثال تو منم
نیلوفر خورشید جمال تو منم    خاکستر آتش خیال تو منم
٭٭٭
در خواب شوم روی تو تصویر کنم    بیدار شوم وصل تو تعبیر کنم
گر هر دو جهان خواهی و جان و دل و دین    بر هر دو و هر سه چار تکبیر کنم
٭٭٭
دود افکن را بگو که بس نالانم    دودی بر شد که دودگین شد جانم
بر من بدلی کرد به دل جانانم    دل گردانی مکن که سرگردانم
٭٭٭
ای کرده تن و جان مرا مسکن غم    در باغ دلم شکفته شد سوسن غم
تا پای مرا کشید در دامن غم    غم دشمن من شده است و من دشمن غم
٭٭٭
روز از پی هجر تو بفرسود دلم    شب در پی روز وصل نغنود دلم
بس روز که چون روز روان بود دلم    تا با تو شب شبی بیاسود دلم
٭٭٭
هر روز در آب دیده‌اش می‌یابم    شد ز آتش و آب صبر برده خوابم
هرچند که بر آتش عشقت آبم    در عشق چو آب پاک و آتش نابم
٭٭٭
گردون قفسی است سبز پرچشمه چو دام    مرغان همه زین قفس پریدند مدام
دیری است در این قفس ندیده است ایام    یک مرغ چو من همای خاقانی نام
٭٭٭
گر هیچ به بندگیت درخور باشم    در شهر تو سال و مه مجاور باشم
شروان ز پی تو کعبه شد جان مرا    گر برگردم ز کعبه کافر باشم
٭٭٭
گفتی بروم، مرو به غم منشانم    تا دست به جان درنکند هجرانم
جانم به لب آمده است و من می‌دانم    هان تا نروی تا نه برآید جانم
٭٭٭
ای سلسله‌ی زلف تو یکسر جنبان    دیوانه شدم سلسله کمتر جنبان
دارم سر آنکه با تو در بازم جان    گر هست سر منت سری در جنبان
٭٭٭
تا بر هدف فلک زدم تیر سخن    از حلقه گسسته گشت زنجیر سخن
طعم سخنم همچو عسل خواهد بود    طبعم چو شکر فکند در شیر سخن
٭٭٭
خاقانی را که هست سلطان سخن    صد لعل فزون نهاد در کان سخن
امروز چنان نمود برهان سخن    کز جمله ربود گو ز میدان سخن
٭٭٭
خاقانی اگر ز خود نهی گام برون    مهره‌ات شود از ششدر ایام برون
تا یک نفست آمدن از کام برون    مرغ تو پریده باشد از دام برون
٭٭٭
بیداد براین تنگدل آخر بس کن    ای ظالم ده رنگ دل آخر بس کن
از خیره کشیت سنگ بر من بگریست    ای خیره‌کش سنگ‌دل آخر بس کن
٭٭٭
بس کور دل است این فلک بی‌سر و بن    زان کم نگرد به صورت آرای سخن
خاقانی اگر ممیزی عرضه مکن    آن یوسف تازه را بر این گرگ کهن
٭٭٭
خاقانی ازین چرخ سیه کاسه‌ی دون    چونی تو در این گلخن خاکسترگون
از چشم و دلی چو دیگ گرمابه کنون    کتش ز درون داری و آب از بیرون
٭٭٭
ای دوست به ماتم چه نشینی چندین    کز ماتم تو شدیم با مرگ قرین
زین ماتم کاندرونی ای شمع زمین    چون برخیزی به ماتم ما بنشین
٭٭٭
گاهی که کنی عهد و وفا با یاران    زنهار وفای عهد خود واجب دان
بی‌شکر خدا مباش هرگز نفسی    تا بر تو شود ابر کرم‌ها باران
٭٭٭
ای دل چو فسرده‌ای غمی پیدا کن    وی غنچه تو داغ ستمی پیدا کن
خواهی که به ملک دل سلیمان باشی    از صافی سینه خاتمی پیدا کن
٭٭٭
دل خون شد و آتش زده دارم ز درون    پیش آرمیی چو خون که هست آتش‌گون
می آتش و خون است فرو ریزم خون    آتش به سر آتش و خون بر سر خون
٭٭٭
تا گشت سر کوی مغان منزل من    حل گشت به یمن عشق هر مشکل من
بر غم چه نهم تهمت بیهوده که هست    پیمانه‌ی پر باده‌ی حسرت دل من
٭٭٭
در کوی تو خاطری ندیدم محزون    زاهد از عقل شاد و عاشق ز جنون
ساقی سر گرم باده، مطرب خواهند    کل حزب بما لدیهم فرحون
٭٭٭
شد باغ ز شمع گل رعنا روشن    وز مشعل لاله گشت صحرا روشن
از پرتو روی آتشین رخساری    گردید چراغ دیده‌ی ما روشن
٭٭٭
تا بشنودم کاهوی شیرافکن من    ماتم زده شد چون دل بی‌مسکن من
حقا و به جان او که جان در تن من    بنشست به ماتم دل روشن من
٭٭٭
تا رخت بیفکند به صحرا دل من    سرمایه زیان کرد ز سودا دل من
یک موی نماند از اجل تا دل من    القصه بطولها دریغا دل من
٭٭٭
خاقانی اگر توئی ز صافی نفسان    بر گردن کس دست به سیلی مرسان
زیرا که چو بر گردن آزاد کسان    شمشیر رسد به که رسد دست خسان
٭٭٭
ای روی تو محراب دل غمناکان    وی دست تو سرمایه بر سر خاکان
روزی که روند سوی جنت پاکان    جز تو که کند شفاعت بی‌باکان
٭٭٭
خاقانی از اول که دمی داشت فزون    می‌بود درون پرده چون پرده درون
از مجلس خاص خاصگان است اکنون    چون خلعه درون در و چون حلقه برون
٭٭٭
مجلس ز می دو ساله گردد روشن    چشم طرب از پیاله گردد روشن
پژمرده بود گل قدح بی می ناب    از آب چراغ لاله گردد روشن
٭٭٭
ماها دلم از وصال پر نور بکن    میلی سوی این خاطر رنجور بکن
ای یوسف وقت جنگ را دور بکن    گرگ آشتیی با من مهجور بکن
٭٭٭
پیداست که سودای تو دارم ز نهان    صفرا مکن این آتش سودا بنشان
دارم سر آنکه با تو در بازم سر    گر هست سر منت سری در جنبان
٭٭٭
تیغ از تو و لبیک نهانی از من    زخم از تو و تسلیم جوانی از من
گر دل دهدت که جان ستانی از من    از تو سر تیغ و جان فشانی از من
٭٭٭
گر خاک ز من به اشک خون پالودن    نالید، منال کو گه آسودن
زینسان که فراق خواهدم فرسودن    بر خاک ز من سایه نخواهد بودن
٭٭٭
چون زندگی آفت است جانم گم کن    چون سایه حجاب است نشانم گم کن
چون بی‌تو سر و پای جهان نیست پدید    بر زن سر غمزه و جهانم گم کن
٭٭٭
خاقانی اگرچه دارد از درد نهان    جان خسته و دیده غرقه و دل بریان
اینک سوی وصل تو فرستاد ای جان    جان تحفه و دیده مژده و دل قربان
٭٭٭
امروز به حالی است ز سودا دل من    ترسم نکشد بی‌تو به فردا دل من
در پای تو کشته گشت عمدا دل من    شد کار دل از دست، دریغا دل من
٭٭٭
خاقانی را غم نو و درد کهن    آورد بدین یک نفس و نیم سخن
تا من به تو زنده‌ام به دل کس نکنم    چون من رفتم تو هرچه خواهی میکن
٭٭٭
خاقانی اگر کسی جفا دارد خو    پاداشن او وفا کن و باز مگو
آن کن به جهانیان ز کردار نکو    گر با تو کند جهان نیازاری ازو
٭٭٭
خاقانی ازین کوچه‌ی بیداد برو    تسلیم کن این غمکده را شاد برو
جانی ز فلک یافته‌ی بند تو اوست    جان را به فلک باز ده آزاد برو
٭٭٭
کو آن می دیرسال زودافکن تو    محراب دل من ز حیات تن تو
میخانه مقام من به و مسکن تو    خم بر سر من، سبوی در گردن تو
٭٭٭
خود را به سفر بیازمودم بی‌تو    جان کاستم و عنا فزودم بی‌تو
هم آتش غم به دست سودم بی‌تو    هم سوده‌ی پای هجر بودم بی‌تو
٭٭٭
ای راحت سینه، سینه رنجور از تو    وی قبله‌ی دیده، دیده مهجور از تو
با دشمن من ساخته‌ای دور از من    با دوری تو سوخته‌ام دور از تو
٭٭٭
ای شاه بتان، بتان چون من بنده‌ی تو    در گریه‌ی تلخم از شکرخنده‌ی تو
تو بادی و من خاک سر افکنده‌ی تو    چون تند شوی شوم پراکنده‌ی تو
٭٭٭
کردم به قمار دل دو عالم به گرو    تن نیز به دستخون سپردم به گرو
ماندم همه و نماند چیزی با من    من ماندم و نیم جان و یکدم به گرو
٭٭٭
ای چشم بد آمده میان من و تو    داده به کف هجر عنان من و تو
از نطق فروبست زبان من و تو    من دانم و تو درد نهان من و تو
٭٭٭
دل هرچه کند عشق فزون آید از او    شد سوخته بوی صبر چون آید از او
شاید که سرشک خون برون آید از او    کان رنگ بزد که بوی خون آید از او
٭٭٭
تب کرد اثر در رخ و در غبغب تو    مه زرد شد اندر شکن عقرب تو
چون هست فسون عیسی اندر لب تو    افسون لبت چون نجهاند تب تو
٭٭٭
کو عمر؟ که داد عیش بستانم از او    کو وصل؟ که درد هجر بنشانم از او
کو یار؟ که گر پای خیالش به مثل    بر دیده نهد دیده نگرانم از او
٭٭٭
صد ساله ره است از طلب من تا تو    در بادیه‌ی طلب من آیم یا تو
جانی به سه بوسه شرط کردم با تو    شرطی به غلط نرفت ها من، ها تو
٭٭٭
هر روز بود تو را جفایی نو نو    تا جامه‌ی صبر من بدرد جو جو
یک ذره ز نیکیت ندیدم همه عمر    بیرحم کسی تو آزمودم، رو رو
٭٭٭
چشمم به گل است و مرغ دستان زن تو    میلم به می است و رطل مرد افکن تو
زین پس من و صحرای دل روشن تو    من چون تو و تو چون من و من بی من تو
٭٭٭
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه    دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
کو صبر و چه دل کانکه دلش می‌گوئی    یک قطره‌ی خون است و هزار اندیشه
٭٭٭
صبح است شراب صبح پرتو در ده    زو هر جو جوهری است، جو جو در ده
گر پیر کهن کهن خورد، رو در ده    خاقانی نو رسیده را نو در ده
٭٭٭
خاقانی عمر گم شد، آوازش ده    دل هم به شکست می‌رود، سازش ده
جان را که تو راست از فلک عاریتی    منت مپذیر، عاریت بازش ده
٭٭٭
خاقانی را خون دل رز در ده    دل سوخته را خام روان پز در ده
آن آب دل افروز دل رز در ده    صافی شده را درد زبان گز در ده
٭٭٭
ای کرده ز نور رای تو دریوزه    از قرص منیر رای تو هر روزه
در زیر نگین جودت آورده فلک    هرچه آمده زیر خاتم فیروزه
٭٭٭
خاقانی و روی دل به دیوار سیاه    کز بام سپهر ملک بیرون شد ماه
در گشت فلک چو بخت برگشت از شاه    برگشت جهان چو شاه در گشت از گاه
٭٭٭
خواهی که شود دل تو چون آئینه    ده چیز برون کن از میان سینه
حرص و دغل و بخل و حرام و غیبت    بغض و حسد و کبر و ریا و کینه
٭٭٭
خاقانی را بی‌قلم کاتب شاه    انگشت شد انگشت و قلم ز آتش آه
هم بی‌قلمش کاتب گردون صد راه    بگریست قلم‌وار به خوناب سیاه
٭٭٭
یاران جهان را همه از که تا مه    دیدیم به تحقیق در این دیه از ده
با همدگر اختلاط چون بند قبا    دارند ولی نیند خال ز گره
٭٭٭
دیدم به ره آن مه خود و عید سپاه    بر بسته نقاب و نو چنین باشد ماه
در روزه مرا بیست و ششم بود از ماه    دیدم رخ او روزه گشودم در راه
٭٭٭
در تیرگی حال من روشن به    می دوست به هر حال و خرد دشمن به
اکنون که عنان عمر در دست تو نیست    در دست تو آن رکاب مرد افکن به
٭٭٭
ای از پری و ماه نکوتر صد ره    دیوانه‌ی تو پری و گمراه تو مه
از من چو پری هوش ربودی ناگه    مردم به کسی چنین کند؟ لا والله
٭٭٭
دی صبح دمان چو رفت سیاره به راه    سیاره‌ی اشک ریخت صد دلو آن ماه
روز از دم گرگ تا برآمد ناگاه    شد یوسف مشکین رسن سیمین چاه
٭٭٭
گفتم پس از آن روز وصال ای دلخواه    شب‌های فراقت چه دراز آمد آه
گفتا شب را در این درازی چه گناه    شب روز وصال است که گردیده سیاه
٭٭٭
تا زلف تو بر بست به رخ پیرایه    بر عارض تو فکند مشکین سایه
ای حور جنان تو پیش من راست بگو    شیر تو که داده است، که بودت دایه؟
٭٭٭
ای گشته دلم در غم تو صد پاره    عیش و طرب از نزد رهی آواره
من خود که بوم؟ کشته‌ای اندر غم تو    شیران جهان چو روبهان بیچاره
٭٭٭
ای با تو مرا دوستی سی روزه    از خدمت تو وصل کنم دریوزه
گفتی که چرا تو آب را نادیده    ای جان جهان سبک کشیدی موزه
٭٭٭
تا آتش عشق را برافروخته‌ای    همچون دل من هزار دل سوخته‌ای
این جور و جفا تو از که آموخته‌ای    کز بهر دل آتشین قبا دوخته‌ای
٭٭٭
خاقانی اگر به آرزو داری رای    نه دین به نوا داری و نه عقل به جای
عقل از می همچو لعل سنگ اندر بر    دین از زر گل پرست خار اندر پای
٭٭٭
چون مرغ دلت پرید ناگه تو که‌ای؟    چون اسب تو سم فکند در ره تو که‌ای؟
بر تو ز وجود عاریت نام کسی است    چون عاریه باز دادی آنگه تو که‌ای؟
٭٭٭
بر سر کنم از عشق تو خاک همه کوی    ای برده مرا آتش تو آب از روی
من عاشق زار تو چنانم که مپرس    تو لایق عشق من چنانی که مگوی
٭٭٭
خاقانی اگر در کف همت گروی    هان تا ز پی جاه، چو دونان ندوی
فرزین مشو ای حکیم تا کژ نشوی    آن به که پیاده باشی و راست روی
٭٭٭
یک نیمه ز عمر شد به هر تیماری    تا داد فلک به آخرم دلداری
بر من فلکا تو را چه منت؟ باری    تا عمر به نستدی ندادی یاری
٭٭٭
نفسم جنب غرامت است ای دلجوی    کو تیغ که غسل‌ها توان کرد بدوی
جلاد منا!به آب آن تیغ دو روی    یک راه ز من جنابت نفس بشوی
٭٭٭
ای یافته از فضل خدا تمکینی    گاهی که شود دچار با مسکینی
باید که نوازشی بیابد از تو    از جود رسانی به دلش تسکینی
٭٭٭
خاک ار ز رخت نور برد گه گاهی    منزل به فلک برآورد چون ماهی
ور سرو به قامتت رسد یک راهی    بالا به زمین فروبرد چون چاهی
٭٭٭
از کبر مدار در دل خود هوسی    کز کبر به جائی نرسیده است کسی
چون زلف بتان شکستگی پیدا کن    تا صید کنی هزار دل هر نفسی
٭٭٭
خاقانی اگر پند حکیمان خواندی    پس نام زنان را به زبان چون راندی
ای خواجه به بند زن چرا درماندی    چون تخم غلام‌بارگی بفشاندی
٭٭٭
چون مجلس عیش سازی استاد علی    جان تو و قطره‌ی می قطربلی
چون باز به طاعت آئی از پاک دلی    یحیی‌بن معاذی و معاذ جبلی
٭٭٭
تا بود جوانی آتش جان افزای    جان باز چو پروانه بدم شیفته رای
مرد آتش و اوفتاد پروانه ز پای    خاکستر و خاک ماند از آن هر دو بجای
٭٭٭
خاقانی اگر بسیج رفتن داری    در ره چو پیاده هفت مسکن داری
فرزین نتوانی شدن اندیشم از آنک    در راه بسی سپاه رهزن داری
٭٭٭
ترسا صنمی کز پی هر غم‌خواری    بر هر در دیری زده دارد داری
ز آن زلف صلیب شکل دادی باری    یک موی کزو ببستمی زناری
٭٭٭
عمرم همه ناکام شد از بیکاری    کارم همه ناساز شد از بی‌یاری
ای یار مگر تو کار من بگذاری    وی چرخ مگر تو عمر من باز آری
٭٭٭
تا کی به هوس چون سگ تازی تازی    روباه صفت به حیله سازی سازی
از لهو و لعب نه‌ای دمی واقف خویش    ترسم که همه عمر به بازی بازی
٭٭٭
آن سنگ‌دلی و سیم دندان که بدی    ز آن خوشتری ای شوخ زبان دان که بدی
در کار توام هزار چندان که بدم    در خون منی هزار چندان که بدی
٭٭٭
خاقانی را طعنه زنی هرگاهی    کو طلبد به نجوید راهی
حقه‌ی مرجان نشود هر ماهی    از پس نه ماه نزاید ماهی
٭٭٭
گر یک دو نفس بدزدم اندر ماهی    تا داد دلی بخواهم از دل‌خواهی
بینی فلک انگیخته لشکرگاهی    از غم رصدی نشانده بر هر راهی
٭٭٭
از بلبل گل پرست خوش سازتری    کبکی و ز دراج خوش آوازتری
در حسن ز طاووس سرافرازتری    وز قمری نغز گوی طنازتری
٭٭٭
من بودم و آن نگار روحانی روی    افکنده در آن دو زلف چوگانی گوی
خصمان به در ایستاده خاقانی جوی    من در حرم وصال سبحانی گوی
٭٭٭
از گردون بر نتابم این بی‌آبی    خون شد دل و اشک آتشی سیمابی
روزی به سرشک و ناله‌ی چون دولاب    آتش فکنم در فلک دولابی
٭٭٭
از عشق صلیب موی رومی رویی    ابخاز نشین گشتم و گرجی کویی
از بس که بگفتمش که مویی مویی    شد موی زبانم و زبان هر مویی
٭٭٭
خاقانی اگر شیوه‌ی عشق آغازی    یارانت خسند با خسان چون سازی
تو چشمی اگر در تو خسی آویزد    چندان مژه برزن که برون اندازی
٭٭٭
تیمار جهان غصه خوری ارزد؟ نی    دیدار بتان نوحه‌گری ارزد؟ نی
بیچاره پیاده را که فرزین گردد    فرزین شدنش نگون سری ارزد؟ نی
٭٭٭
گر کشتنیم چنان کش از بهر خدای    کز بنده شنوده باشی از روح افزای
زان میگون لب و زان مژه‌ی جان فرسای    مستم کن و آنگه رگ جانم بگشای
٭٭٭
هر نیمه شبم تبم مرتب بینی    ناخن چو فلک، عرق چو کوکب بینی
هر چاشتگهم کوفته‌ی تب بینی    از تب خالم آبله بر لب بین
٭٭٭
بیدل نیمی گر به رخت بنگرمی    گمره نیمی گر به درت بگذرمی
غمخوار توام کاش تو را درخورمی    گر درخورمی تو را چرا غم خورمی
٭٭٭
سیمرغ وصالی ای بت عالی رای    دادی لقبم همای گیتی آرای
من فارغم از دانه‌ی هرکس چو همای    تو نیز چو سیمرغ به کس رخ منمای
٭٭٭
خاک شومی گرنه چنین خون خوریی    نازت برمی گرنه چنین کافریی
گر با دل من به دوستی درخوریی    زین دیده بران دیده گرامی‌تریی
٭٭٭
خاقانی را همیشه بیغاره زنی    هم نیش به جان او چو جراره زنی
اندر غم تو دلم دو صد پاره شده است    صد شعله بر این دل دوصد پاره زنی
٭٭٭
امروز به خشک جان تو مهمان منی    جان پیش کشم چرا که جانان منی
پیشت به دمی ز درد تو خواهم مرد    دردت بکشم بیا که درمان منی
٭٭٭
از شهر تو رفت خواهم ای شهرآرای    جان را به وداع کوتهی روی بنمای
از جور تو در سفر بیفشردم پای    دل را به تو و تو را سپردم به خدای
٭٭٭
روزی که سر زلف چو چوگان داری    آسیمه دلم چو گوی میدان داری
آن شب که همی رای به هجران داری    آفاق به چشم من چو زندان داری
٭٭٭
شب‌های سده زلف مغان‌فش داری    در جام طرب باده‌ی دلکش داری
تو خود همه ساله سده‌ی خوش داری    تا زلف چلیپا و رخ آتش داری
٭٭٭
ای زلف بتم عقرب مه جولانی    جادو صفتی گرچه به ثعبان مانی
آخر نه بهشت حسن را رضوانی    دوزخ چه نهی در جگر خاقانی
٭٭٭
راهی که در او خنگ فلک لنگ شدی    از وسعت او دل جهان تنگ شدی
در خدمت وصل تو روا داشتمی    هر گامی مرا هزار فرسنگ شدی
٭٭٭
خاقانی اگر سر زده‌ی یار آیی    در سرزدگی مگر کله دار آیی
میکوش که گم کرده‌ی دلدار آیی    کر گمشدگی مگر پدیدار آیی
٭٭٭
در مجلس باده گر مرا یاد کنی    غمگین دل من به یاد خود شاد کنی
بیداد به یکسو نهی و داد کنی    وز بندگی و محنتم آزاد کنی
٭٭٭
سلطانی و طغرای تو نیکو رویی    رویت زده پنج نوبت نیکویی
در خاقانی نظر کن از دل جویی    کو خاک تو و تو آفتاب اویی
٭٭٭
گر من نه به دل داغ برافکنده‌امی    با تو ز غم آزاد و تو را بنده‌امی
ور من نه ز دست چرخ پر کنده‌امی    رد پای تو کشته و به تو زنده‌امی
٭٭٭
دود تو برون شود ز روزن روزی    مرغ تو بپرد از نشیمن روزی
گیرم که به کام دوست باشی دو سه سال    ناکام شوی به کام دشمن روزی


همچنین مشاهده کنید