جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

در مرثیه‌ی سلطان شرق


گویند کز تبی ملک الشرق درگذشت    ای قهر زهردار الهی چنین کنی
مرگ از سر جوان جهان‌جوی تاج برد    ای مرگ ناگهان تو تباهی چنین کنی
شاهی خدای راست که حکم این چنین کند    او را بدو نمود که شاهی چنین کنی
خاقانی است بلبل عنقا سخن ولی    عنقاست کبک هم صفت اوش چون نهی
خاقانیا زمانه تو را پند می‌دهد    پندار چه تلخ هست کم از نوش چون نهی
بر خازنان فکر مبارش ز راه گوش    چون موم خازنانش پس گوش چون نهی
پاکا ملکا قد فلک را    جز بهر سجود خم نکردی
جلاب خواص درد سر را    الا به سپیده دم نکردی
بر من که پرستشت نکردم    در ناکردن ستم نکردی
آن چیست که از بدی نکردم    وآن چیست که از کرم نکردی
گفتی که کنم جزای جرمت    چون وقت رسید هم نکردی
خاقانی را که مرغ عشق است    جز نامزد حرم نکردی
ای بزم تو فروخته رایات خرمی    در شان عهدت آمده آیات محکمی
از غایت احاطت و از قوت و شرف    هم جرم آفتابی و هم چرخ اعظمی
وقت است کز برای هلاک مخالفان    افلاک را کنی به سیاست معلمی
بر آسمان فتح خرامی چو آفتاب    از برج خرمی به سوی چرخ خرمی
گفتی که سپاس کس مبر بیش    کز دهر به بخت نیک زادی
آری منم از دعای پیران    خورده بر کشت‌زار شادی
باقی شدم از هدایت عم    کاموخت مرا ملک نهادی
عم کرد مرا دعا گه نزغ    گفت افضل شرق و غرب بادی
باور نکردمی که رسد کوه سوی کوه    مردم رسد به مردم، باور بکردمی
کوهی بد این تنم که بدو کوه غم رسید    من مردمم چرا نرسیدم به مردمی؟
تو همه کاخ طرب سازی و خاقانی را    در همه تبریز اندهکده‌ای بینم جای
او بدین یک دره‌ی خویش تکلف نکند    تو بدین ششدره‌ی خویش تفاخر منمای
ماه در هفت فلک خانه یکی دارد و بس    زحل نحس ز من راست به یک جا دو سرای
اگر معزی و جاحظ به روزگار منندی    به نظم و نثر همانا که پیش‌کار منندی
ز بورشید و ز عبدک مثل زنند به شروان    وگر به دور منندی دوات‌دار منندی
به زور و زر نفریبم چو زور و زر وزیران    که فخر زور و زرستی گر اختیار منندی
بر آسمان وزارت گر انجم هنرستی    وزارت و هنر امروز در شمار منندی
مدح کریمان کنم، چرا نکنم لیک    قدح لیمان مرا شعار نیابی
در همه دیوان من دو هجو نبینی    در همه گلزار خلد خار نیابی
خاقانیا ز خدمت شاهان کران طلب    تا از میان موج سیاست برون شوی
چون جام و می قبول و رد خسروان مباش    کب فسرده آئی و دریای خون شوی
از قرب و بعدشان که چو خورشید قاهرند    چون ماه گه کم آئی و گاهی فزون شوی
در یک شب از قبول و ز رد چون بنات نعش    گه سرفراز گردی و گاهی نگون شوی
رو که سوی راستی بسیج نداری    مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری
دایم پنداشتی که داری چیزی    هیچ نداری خبر که هیچ نداری
تا کی گوئی که بوده‌ام به بسیجات    کانچه بود در پس بسیج نداری
خاطر خاقانی از بسیج ببردی    ز آنکه دل مردمی بسیج نداری
صانعا شکر تو واجب شمرم    که وجود همه ممکن تو کنی
کائنا من کان خاک در توست    که زخاک این همه کائن تو کنی
گرچه از وجه عدم عین وجود    نتوان کرد ولیکن تو کنی
دل خاقانی اگر کوه غم است    هم در آن کوه معاون تو کنی
تو خزائن نهی اندر نفسش    وز صفا مهر خزائن تو کنی
گر حسودانش مساوی گویند    آن مساویش محاسن تو کنی
امن و بیم از تو همی دارد و بس    که تو سوزانی و ساکن تو کنی
ور ره امن تو پیش آری هم    در ره بیم هم ایمن تو کنی
طاعنان خسته دلش می‌دارند    خار در دیده‌ی طاعن تو کنی
تاج بر فرق محمد تو نهی    خاک بر تارک کاهن تو کنی
پسر، خاندان را بود خانه‌دار    چون جان پدر شد به دیگر سرای
اگر شیر برجا نماند رواست    ولی عطسه‌ی شیر ماند بجای
برون بیشه را شیر به میزبان    درون خانه را گربه به کدخدای
جهان را بنگزیرد از گربه لیک    گزیرد ز شیر نبرد آزمای
که در خانه آواز یک گربه به    که ده غرش شیر دندان نمای
که ده چار دیوار گردد خراب    ز دندان یک موش آفت فزای
نه پرویز پرداخت لنگر بری    چو از خشم بهرام بد کرد رای
کیست ز اهل زمانه خاقانی    که تو اهل وفاش پنداری
دوستی کز سر غرض شد دوست    هان و هان تاش دوست نشماری
خواجه گوید که دوست دار توام    پاسخش ده که دوست چون داری
تا عزیزم مرا عزیز کنی    چون شد خوار خوار انگاری
یا بلندم کنی گه پستی    یا عزیزم کنی گه خواری
با من این دوستی به شرطی کن    کاخر آن شرط را بجای آری
کان خطائی که حق ز من بیند    گر تو بینی ز من نیازاری
ور شود خصم من زبردستی    زیر پای بلام مگذاری
صبح کرم و وفا فرو شد    خاقانی ازین دو جنس کم جوی
پای طلب از کرم فرو بند    دست از صفت وفا فرو شوی
شو تعزیت کرم همی‌دار    رو مرثیه‌ی وفا همی گوی


همچنین مشاهده کنید