پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند


از قضا افتاد معشوقی در آب    عاشقش خود را درافکند از شتاب
چون رسیدند آن دو تن با یک دگر    این یکی پرسید از آن کای بی‌خبر
گر من افتادم در آن آب روان    از چه افکندی تو خود را در میان
گفت من خود را در آب انداختم    زانک خود را از تو می‌نشناختم
روزگاری شد که تا شد بی‌شکی    با تویی تو یکی من یکی
تو منی یا من توم، چند از دوی    با توم من ، یا توم، یا تو توی
چون تو من باشی و من تو بر دوام    هر دو تن باشیم یک تن والسلام
تا توی برجاست در شرکست یافت    چون دوی برخاست توحیدت بتافت
تو درو گم گرد، توحید این بود    گم شدن کم کن تو، تفرید این بود


همچنین مشاهده کنید