پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است


تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است    در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است
در عشق درد خود را هرگز کران نبینی    زیرا که عشق جانان دریای بی‌کران است
تا چند جویی آخر از جان نشان جانان    در باز جان و دل را کین راه بی نشان است
تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی    گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است
هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد    لیکن نصیب جان زان پندار یا گمان است
اندیشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز    یک قطره آب تیره دریا کجا بدان است
رند شراب خواره، چون مست مست گردد    گوید که هر دو عالم در حکم من روان است
لیکن چو باهش آید در خود کند نگاهی    حالی خجل بماند داند که نه چنان است
عطار مست عشقی از عشق چند لافی    گر طالبی فنا شو مطلوب بس عیان است


همچنین مشاهده کنید