جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

شیر شیر توی پوست شیر و بار شیر (۲)


بعد شاه و وزير و ساير درباريان پاى درخت رفتند ديدند خدايا يک ساز دلنشين از درخت مى‌آيد که آدم را محو شنيدن مى‌کند. شاه کچل را تشويق کرد و پاداش خوب و لايقى به او داد اما وزير همين‌طور حسادت مى‌کرد از اينکه کچل سلامت برگشته و مال و ثروت خودش هم از کفش رفته است. کچل پولدار شده بود و هر چه مى‌خواست مى‌خريد خلاصه عصر وزير غمزده به خانه پيش گاو زرد رفت و آمدن کچل و آوردن درخت را براى گاو گفت. گاو تعجب کرد که چطور به درخت دست پيدا کرده و سالم برگشته است. وزير گفت: 'کار ديگرى بکن خلاصه اين کچل تمام اموال مرا صاحب شده است.' گاو گفت: 'نقشه‌اى ديگر، باز فردا مثل همان روز خدمت شاه برو بگو قربان حيف است که اين وسايل مرتب و اين درخت که يک مرغ خوشخوان نداشته باشد. اگر شاه گفت آن مرغ چطورى است بگو هر آوازى که در دنيا باشد اين مرغ مى‌خواند اگر گفت کى او را مى‌آورد بگو همين کچل غير از او ديگر کسى نمى‌تواند او را بياورد.' شاه هم فرستاد کچل آمد و مرغ را از او خواست کچل گفت قربان امروز مهلت بده شاه قبول کرد کچل باز افسرده به خانه برگشت گنجشک حال و وقايع را پرسيد. کچل قصهٔ مرغ را شرح داد که شاه آن مرغ را از او خواسته است.
گنجشک گفت: 'غصه نخور برو پيش شاه بگو اين دفعه خرج زياد است مرغ در هوا در پرواز است و گرفتن آن سخت است و خرج زيادى دارد که بايد از پول وزير باشد. بعد بيا تا بقيه کار را بگويم.'
کچل رفت خدمت سلطان و گفت: 'قربان من تصميم خودم را گرفته‌ام اين دفعه خرج زياد است بايد پول زيادى از پول شخص وزير باشد. مرغ در هواست و گرفتنش سخت است.' شاه که مى‌دانست اين نقشه‌ها را وزير براى از بين بردن کچل مى‌کشد و کچل هم مى‌خواهد از وزير جبران کند پول وزير را مى‌گيرد. شاه رو به وزير کرد و گفت: 'مى‌دانى که بايد از پول وزير باشد پول را تحويل بده.' وزير که ديگر پولى نداشت با ناراحتى رفت باغش را فروخت و مقدارى پول هم قرض کرد آورد به کچل داد کچل پول را گرفت و به خانه آمد دست مادرش داد. گنجشگ گفت: 'اين مرغ خواهر منست قلم و کاغذى بياور.' گنجشک نامه را نوشت و به کچل داد گفت: 'اين مرغ هم در همان باغ است با اجازه درخت مى‌روى اما اين دفعه شب را بايد در باغ بمانى سحر که شد اين کاغذ را بر درخت بلندى ببند و خودت پنهان شو آن مرغ مى‌آيد نامه را مى‌بيند وقتى آن را خواند تو را قسم مى‌دهد که هر کجا هستى بيرون بيائى آن وقت تو بيرون بيا احوال مرا مى‌پرسد تو بگو، خواهرت در شهر ما است سلامت را رسانده گفت بيا که درخت هم اينجاست ان‌وقت همراه تو مى‌آيد اما آن صداهاى عجيب را مى‌شنوى نترس و به راه ادامه بده.'
کچل راهى راه شد هفت روز و هفت شب رفت تا به باغ رسيد رفت کنار چشمه زير درخت گلى خوابيد سحر که شد آن نامه را بر درخت بلندى بست و آمد پنهان شد ديد مرغى از وسط باغ مى‌خواند مرغ شاخه به شاخه آمد. تا سرچشمه رسيد. کچل ديد خدايا اين مرغ يک آواز دلنشين و قشنگى مى‌خواند که گوش هيچ‌کس تا به حال نشنيده است. مرغ سرچشمه که رسيد با حال خواندن چشمش به نامه افتاد پيش آمد نامه را خواند بعد گفت: 'اى آدميزاد تو را به آن کسى‌که آفريدت هر کجا هستى بيرون بيا.' کچل از جايش بلند شد پيش مرغ آمد. مرغ گفت: 'صاحب اين نامه کجاست؟' او خواهر من است مدتى است که از او خبرى ندارم.' کچل گفت: 'او در خانهٔ منست و سلام شما را رسانيد که تو هم بيا آنجا شهر قشنگى است و آن درخت هم اينجاست.' پرنده روى دوش کچل نشست و روانه شد. باز صداهاى عجيب و غريب را شنيد ولى کچل نترسيد از باغ بيرون آمد. هفت شبانه‌روز راه پيمود تا به شهر رسيد. مردم شهر وقتى شهرت کچل و گرفت آهو و آوردن درخت چنگ‌چغونه را شنيدند. دسته دسته سر راه کچل ايستادند و آن مرغ زيبا را تماشا مى‌کردند. کچل راست آمد تا رسيد به خانه خودشان. مرغ که خواهر را ديد پر گشودند و هم ديگر را در آغوش گرفتند. بعد خواهر گفت چرا از ما دور شدي؟ آن خواهر حال و وضع کچل را برايش شرح داد و گفت: 'حال تو برو در باغ پادشاه.'
کچل آن مرغ را برداشت به قصر سلطان برد. شاه از ديدن آن مرغ بسيار خوشحال شد و کچل را نوازش کرد و بر زرنگى او آفرين خواند اما وزير نزديک بود از خشم بميرد. آن مرغ را رها کردند، مرغ پروازکنان رفت و نشست روى درخت. خوشحال و شاد درخت ساز مى‌زد و مرغ را مى‌خواند. تمام اهل حرم شاه به ديدن آن مرغ و درخت آمدند. شاه خدا را شکر کرد که اين نعمت را به او داده است. وزير با حالتى پريشان به خانه برگشت و پيش گاو رفت و حال و حکايت کچل را گفت. گاو گفت: 'به‌نظرم اين کچل يک راهنمائى دارد که اين کارهاى سخت و دشوار را زود انجام مى‌دهد بايد راه ديگرى پيش پايش بگذاريم تا خوراک فيلان شود.' وزير گفت چگونه؟ گاو گفت: 'فردا پس از حمد و ثناى شاه بگو چون قبلهٔ عالم از داشتن آهو و درخت و مرغ خوشخوان معروف شد، و اين حکايت را تمام کشورهاى همسايه شنيده‌اند. ممکن است خداى نخواسته چشم طمع به اين کشور داشته باشند. بايد کارى ديگر بکنيم که باعث سرافرازى و شهرت شاه بشود که زا کشور ما حساب ببرند وقتى گفت چه بايد بکنيم بگو اگر يک قصرى از استخوان و دندان فيل درست کنيم ديگر کم و کسرى نداريم. اگر گفت چقدر استخوان و دندان فيل لازم است بگو فقط صد بار قاطر. اگر شاه گفت چه کسى مى‌تواند اين‌کار را بکند بگو همين کچل.'
فردا صبح وزير به حضور شاه آمد باز سر قصه را باز کرد شاه مى‌دانست وزير باز نقشه‌اى کشيده است گفت: 'منظور از اين حرف‌ها چيست؟' وزير حال و حکايت را شرح داد. شاه گفت کچل را حضار کردند و صد بار استخوان فيل از او خواست. کچل گفت قربان يک روز مهلت. آمد پيش گنجشک حال و حکايت را براى گنجشک گفت. گنجشک گفت: 'وزير يک راهنمائى دارد که اين نقشه‌ها را مى‌کشد. بايد فهميد اگر راهنما دارد بايد براى او نقشه کشيد اما اين دفعه وزير را سر خاک سياه مى‌نشانم برو حضور شاه بگو قربان من به دويست قاطر دويست بار که صد بار روغن حيوانى و صد بار شيره‌ٔ انگور و صد اسب و صد غلام و صد بار شراب کهنه با وسايل جنگى و پول زيادى احتياج دارم که همه از پول وزير بايد باشد.' کچل فردا رفت تمام اين چيزها را خواست. شاه به وزير گفت: 'زود باش که کار خود کرده را علاج نيست!' وزير مجبور شد رفت خانه و باغش را فروخت و پول زياد هم قرض کرد. با خود گفت کسر شأن من است که مغلوب اين کچل شوم وسايل را آماده کرد. کچل براى راهنمائي، پيش گنجشک رفت.
گنجشک گفت 'خلاصه وزير راهنمائى دارد. حال تو از همان راه باغ برو تا برسى به جنگل آنجا که رسيدى راهت را به شمال عوض کن يک شبانه‌روز در جنگل مى‌روى تا مى‌رسى به مرز که مرز موران است اين موران قوى‌هيکل و آدمخوار هستند به شما حمله مى‌کنند از عقب سرتان دستور مى‌دهى که خيک‌هاى روغن و شيره را سوراخ کنند که دو طرف راه بريزد وقتى موران به روغن و شيره رسيدند مشغول خوردن مى‌شوند شما تند از آنجا مى‌گذريد وقتى از مرز موران گذشتيد سوراخ‌ها را بگيريد و بقيه را براى برگشتن بگذريد پيش مى‌رويد تا مى‌رسيد به چشمهٔ بزرگى که در وسط جنگل است البته تمام شب‌ها که در جنگل هستيد آتش روشن مى‌کنيد تا صبح. چون حيوان‌هاى جنگلى از نور آتش مى‌ترسند و نزديک شما نمى‌آيند وقتى به چشمه رسيديد بارها را زمين بگذاريد و حيوان‌ها را روانهٔ مرغزار کنيد براى چرا، خودتان شب در گوشه‌اى امن مى‌خوابيد سحر که شد تمام خيک‌هاى شراب را در چشمه مى‌ريزيد آنجا محل فيل‌ها است و فيل هم عادتش اين است که قبل از آفتاب براى خوردن آب مى‌آيد. جلو آب چشمه را مرتب ببنديد و شراب را بريزيد در چشمه و خودتان برويد بالاى درختان پنهان شويد فيل‌ها گله گله مى‌آيند آب مى‌خورند وقتى از شراب داخل آب خوردند همه مست مى‌شوند و به جان هم مى‌افتند وقتى يکديگر را کشتند آفتاب که زد آن‌وقت شما مشغول شويد و استخوان و دندان آنها را بيرون آوريد و بارها را پر کنيد و از همان راه برگرديد. اين سفر شش ماه طول مى‌کشد سه ماه رفتن و سه ماه برگشتن بايد بگوئى که انعام غلامان و خرج راه را هم بايد وزير بدهد.'


همچنین مشاهده کنید