جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

شهر مشکی‌پوش‌ها


يک جوانى بود. ديد مدتى است از دوستش خبرى نيست. پرس‌وجو کرد و فهميد که به مسافرت رفته است. مدت‌ها گذشت تا اينکه يک روز سروکله دوستش پيدا شد. اما تو حال خودش نبود، لباس مشکى پوشيده بود و خيلى هم ناراحت بود. پرسيد: 'کجا بودى تا حالا، اتفاقى افتاده؟' دوستش گفت: 'اگه مى‌خواى از حال من باخبر بشى بايد برى به فلان شهر.'
پسر راه افتاد و رفت به‌جائى که دوستش نشانى داده بود. وقتى وارد شهر شد ديد همهٔ مردم مشکى پوشيده‌اند. از هر کسى پرسيد چرا مشکى پوشيدى جوابش را نداد. رفت پيش يک قصاب، سلام و عليکى کرد و گفت: 'من غريبم. اگه مى‌شه يه‌ جائى به من بديد چند روزى اينجا هستم بعد مى‌رم.' قصاب يک اتاق به او داد. چند روزى گذشت و اين پسر با قصاب خيلى رفيق شد. يک روز از او پرسيد: 'مى‌شه راز پوشيدن لباس مشکى را به من بگي؟' قصاب گفت: 'نه.' پسر اصرار کرد و قصاب گفت: 'اگه مى‌خواى اين راز رو بدونى بايد برى بيرون شهر. يه خرابه‌اى هست، برو آنجا بشين. يه زنبيل از آسمون مى‌آد، بشين تو زنبيل و چشمات رو هم بذار و سه تا صلوات بفرست. اون‌وقت خودت مى‌فهمي.'
صبح فردا پسر رفت به‌جائى که قصاب گفته بود. نشست تو زنبيل، چشمانش را بست و سه تا صلوات فرستاد. زنبيل بلند شد روى هوا. مدتى گذشت. پسر که چشمانش بسته بود، متوجه شد که زنبيل دارد پائين مى‌رود تا اينکه ايستاد. از زنبيل پياده شد. ديد يک باغ بزرگ و مصفا آنجاست و توى باغ پر است از درختان ميوه، گل و بلبل و سنبل. ماسه‌هائى روى زمين ريخته بودند انگار طلا و جواهر.
همين‌جور که پسر داشت گردش مى‌کرد و ميوه مى‌خورد، يک دفعه هوا تيره و تار شد. بعد ديد چراغ‌ها روشن شد فرش انداختند روى فرش‌ها هم مخمل. صد تا حورى يک شکل و يک قد، چراغ به دست دورِ فرش‌ها صف کشيدند. يک تخت هم از طلا و زبرجد بالاى مجلس بود. دخترى مثل پنجهٔ آفتاب رفت نشست روى تخت. بعد به کنيزها گفت: 'برويد آن پسر را بياوريد.' پسر را بردند پيش دختر. شيرينى و شام آوردند.
دم دماى صبح پسر چشمانش روى هم رفت. چشمانش را که باز کرد. ديد نه اثرى از دختر هست و نه تختى و فرشي. بعد از کمى گردش رفت زير درختى خوابيد. چشمانش را که باز کرد ديد باز چراغ به دست آمدند. فرش انداختند، تخت آوردند دختر قشنگ هم آمد و نشست روى تخت.
باز کنيزها پسر را دعوت کردند. او هم نشست پيش خانم تا اينکه نيمه‌هاى شب چشمانش رفت روى هم و دوباره همه چيز ناپديد شد.
الغرض تا چهل روز همين برنامه بود. شب چهلم پسر رفت نشست پهلوى دختر. مشغول صحبت کردن و خنديدن بودند که يکهو دست پسر رفت طرف دختر که دستش را بگيرد. سيلى محکمى تو صورتش زده شد. هوا ابرى شد و پسر بيهوش افتاد.
وقتى پسر چشمانش را باز کرد ديد توى بيابان برهوتى افتاده که نه آب توى آن هست و نه نان. ديار به ديار آمد تا رسيد به آن خرابه. هر چه گريه کرد ديد فايده ندارد. خبرى از دختر نشد که نشد. آمد توى شهر مشکى‌پوش‌ها يک دست لباس مشکى پوشيد و به‌ هيچ‌کس هم چيزى نگفت.
ـ شهر مشکى‌پوش‌ها
ـ باغ‌هاى بلورين خيال ـ ص ۹۴
ـ گردآورنده: خسرو صالحى
ـ نشر مرکز ـ چاپ اول ۱۳۷۷
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید