جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

شب‌نشینی حیوانات


دو برادر بودند يکى ساده و يکى رند. پدرشان مرد. برادر رند گفت: 'بيا مال پدرمان را تقسيم کنيم.' برادر ساده هم قبول کرد. برادر رند گفت: 'پدرِ خدابيامرز از مال دنيا فقط همين خانه را براى ما گذاشته است، حالا تو از زمين تا پشت‌بام را مى‌خواهى يا از پشت‌بام تا آسمان را؟' برادر ساده گفت: 'از زمين تا پشت‌بام براى تو و باقى براى من.' برادر رند هم يک دست رختخواب به او داد و گفت: 'برو پشت‌بام.'
پس از چندى برادر کوچک از زندگى در پشت‌بام خسته شد و به برادرش گفت: 'همه‌اش براى خودت.' برادر ساده رفت و رفت تا نزديکى‌هاى شب رسيد به يک آسياب خرابه. همان جا خوابيد.
چند ساعتى که گذشت جير و جير در شکسته آسياب او را از خواب بيدار کرد. خواب که نگاه کرد ديد يک روباه آمد داخل و در گوشه‌اى نشست. بعد شير و پلنگ و خرس و گرگ و ببر آمدند. شير گفت: 'پشت اين آسياب موشى هست که سکه‌هاى طلاى زيادى دارد. صبح به صبح که از لانه بيرون مى‌آيد. سکه‌ها را پشت‌بام آسياب آفتاب مى‌کند و روى آنها علت مى‌زند و شادى مى‌کند. اگر آدميزاد مى‌دانست مى‌آمد اول درِ لانه موش را گِل مى‌گرفت و بعد مى‌رفت با لنگه کفش موش را مى‌کشت و همه سکه‌ها را براى خودش برمى‌داشت.'
بعد از شير نوبت به گرگ رسيد. گفت: 'پادشاه اين سرزمين دخترى دارد که ديوانه شده و هيچ‌کس هم نتوانسته اين دختر را معالجه کند. در گلّهٔ پادشاه سگى هست که مغزش دواى درد دختر پادشاه است. اگر آدميزادى خبر داشت مى‌رفت اين سگ را از چوپان مى‌گرفت و مغزش را به سر دختر پادشاه مى‌ماليد تا خوب شود. بعد هم با دختر پادشاه عروسى مى‌کرد.'
خرس صدايش را صاف کرد و گفت: 'در فلان جا خانه‌اى هست که زير آن هفت خمره پر از سکه‌هاى طلا و نقره قرار دارد، اگر آدميزادى خبر داشت مى‌رفت و آن خانه را مى‌خريد و آن خمره‌ها را درمى‌آورد و صاحب آن همه ثروت مى‌شد.'
صبح که شد حيوانات از آسياب بيرون رفتند. جوان ساده هم رفت پشت‌بام و ديد که موش سکه‌ها را پهن کرده و روى آنها خوابيده است. فورى رفت درِ لانه‌ٔ موش را بست و با کفش افتاد دنبال موش. موش از پشت‌بام پريد پائين و خودش را گم و گور کرد. آن جوان هم سکه‌ها را برداشت و رفت تا رسيد به گلهٔ پادشاه با اصرار سگ چوپان را خريد و مغزش را درآورد گذاشت داخل يک شيشه و رفت تار رسيد به شهر. دم دروازهٔ شهر ديد سرهاى زيادى را به نيزه زده‌اند. پرسيد که اينها چه گناهى کرده‌اند؟ گفتند اينها سرهاى کسانى است که مى‌خواستند دختر پادشاه را درمان کنند ولى نتوانستند. جوان رفت به قصر پادشاه و گفت: 'من آمده‌ام دختر پادشاه را معالجه کنم.' او را پيش پادشاه بردند. پادشاه گفت: 'اگر موفق شدي، دخترم و نصف دارائيم را به تو مى‌دهم ولى اگر نتوانستى سرت را از بدن جدا مى‌کنم..' جوان پذيرفت و گفت: 'دختر را بياوريد.' وقتى دختر را آوردند مغز سگ را به سر دختر ماليد. بعد از چند روز دختر کاملاً خوب شد. پادشاه هم دختر را به عقد او درآورد و نيمى از ثروتش را به پسر داد.
بعد از چند وقت برادر ساده‌دل رفت به‌جائى که خرس گفته بود. خانه را از صاحبش خريد و آن را خراب کرد و هفت خمرهٔ پر از طلا و جواهرات را به قصر آورد.
چند سال بعد يک روز داشت با همسرش در باغ قدم مى‌زد که ديدند گدائى به باغ آمد درخواست کمک کرد. برادر ساده او را شناخت و گفت: 'اى درويش! مرا مى‌شناسي؟' گدا گفت: 'نه!' گفت: 'خوب دقت کن ببين يادت مى‌آيد. يا نه.' گدا خوب که نگاه کرد او را شناخت. گفت: 'برادر جان! توئي؟ اين همه مال را از کجا آوردي؟' برادر کوچک تمام ماجرا را برايش تعريف کرد و از او خواست که همان‌جا پيش آنها بماند و به‌راحتى زندگى کند. برادر رند طمع کرد و گفت: 'نه، بايد بروم تو فقط نشانى‌ِ آن آسياب را بده'
رفت تا رسيد به همان آسياب خرابه. يک گوشه پنهان شد. ديد روباهى آمد. بعد شير و ببر و پلنگ و خرس و گرگ يکى يکى وارد شدند. شير گفت: 'دوستان! دفعه پيش که ما دور هم جمع شده بوديم گويا آدميزادى اينجا بوده و حرف‌هاى مار را گوش داده و رفته همهٔ سکه‌هاى موش را و آن خمره‌ها را صاحب شده و با دختر پادشاه هم عروسى کرده.' همه گفتند: 'اگر اجازه بدهيد بگرديم ببينيم مبادا امشب هم کسى اينجا پنهان شده باشد.' شير اجازه داد. حيوانات پس از کمى جستجو برادر رند را پشت سنگ آسياب پيدا کردند و او را پاره پاره کردند و خوردند.
ـ شب‌نشينى حيوانات
ـ افسانه‌هاى چهارمحال و بختيارى ـ ص ۱۱
ـ گردآوري: على آسمند و حسين خسروى
ـ انتشارات ايل ـ چاپ اول ۱۳۷۷
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید