جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

شاهزادهٔ فارس و دختر سلطانِ یمن


در شهر فارس اميرى نامدار حکومت مى‌کرد که فقط يک پسر داشت که در جمال و کمال مثل و مانند نداشت و امير به‌قدرى به او علاقه‌مند بود که طاقت دورى او را حتى يک ساعت هم نداشت.
از قضا، روزى پسر سوار شد و به عزم گردش از شهر بيرون رفت. نزديک دروازه دو جوان غريب را ديد که با يکديگر مشغول صحبت بودند.
اميرزاده اسب خود را نزديک آن دو نفر نگه داشت و آنها به محض ديدن او ساکت شدند.
اميرزاده گفت: 'راست بگوئيد چه مى‌گفتيد که وقتى مرا ديديد حرف خودتان را بريديد.'
آنها که دانستند با شخص بزرگى طرف صحبت هستند. گفتند: 'سلطان يمن دخترى دارد که صاحب کمال و جمال بسيار است و در زير چرخ کبود مثل و مانند ندارد و عادت وى بر آن است که هفته‌اى يک بار سوار مى‌شود و به باغ مى‌رود. سلطان در آن روز حکم مى‌کند، در شهر دکان‌ها را ببندند و کسى در کوچه و بازار نباشد تا چشم نامحرم به آن دختر افتد. وقتى ما از دور تو را ديديم با خود گفتيم: چه خوب بود آن دختر همسر اين جوان مى‌شد که بسيار مناسب يکديگرند. آن دختر سواى حسن و جمال، در بازى شطرنج و تيراندازى و سوارى و نواختن آلات موسيقى مهارت بسيار دارد.'
اميرزاده که اوصاف دختر را شنيد، نديده عاشقش گرديد و از آن دو جوان خداحافظى کرده روان شد.
رفته رفته عشق دختر چنان در دلش ريشه دوانيد که خواب و آرامش را گرفت و طاقتش نماند.
ناچار نزد پدر رفت و استدعا کرد که:
'اى پدر بزرگوار! چون دلم گرفته و احتياج به مسافرت دارم استدعا دارم که اجازه فرمائى به جانب يمن سفر کنم.'
پدر گفت: 'اى نورديده چون طاقت دورى تو را ندارم، بهتر است از اين سفر صرف‌نظر کنى و مرا به درد فراق مبتلا مگرداني.'
اميرزاده گفت: 'حتماً بايد به آن سرزمين سفر کنم. چون کار لازمى دارم.'
پدر که احساس کرد چاره‌اى نيست پس اظهار رضايت نمود.
اميرزاده به‌نام تجارت از شهر بيرون رفت و پدر تا سه منزلى او را بدرقه کرد و بعد با دلى نالان و چشمى گريان او را وداع نمود و به خدا سپرد و بازگشت.
اميرزاده منزل به منزل مى‌رفت تا به بيشه‌اى رسيد که از صفا و طراوت و خرمى و سبزه و آب روان نظير نداشت. غلامان فرود آمدند و آتش افروختند و مشغول پختن غذا شدند.
اميرزاده به تنهائى به گوشه‌اى از بيشه رفت و به فکر کردن پرداخت و با خود انديشيد: 'اين کارى را که من به دنبالش مى‌روم با خيل و حشم و دم و دستگاه درست نخواهد شد.' با اين خيال برخاست و بر اسب سوار گرديد و روى به راه نهاد تا وقتى آفتاب دميد قريب ده فرسنگ راه رفته بود.
همراهان اميرزاده هر چه گشتند اثرى از او نديدند.
امير به تصور آنکه فرزندش طعمه درندگان شده به گريه و زارى پرداخت و عزاى عمومى اعلام شد.
چون يک هفته از اين مقدمه گذشت، امير عده‌اى قاصد و جاسوس به اطراف و اکناف فرستاد تا از حال پسرش خبر آورند.
اما بشنويد از اميرزاده که وقتى از راه‌‌پيمائى خسته شد بر لب آبى از اسب پياده شد تا قدرى آب بخورد و دست و رويش را بشويد. زين و برگ اسب را برداشت و حيوان را به چرا واداشت.
ساعتى بعد، مجدداً به راه افتاد و منزل به منزل مى‌ر‌ِفت تا به شهر يمن رسيد. در ميدان مال‌فروشان اسب خودش را فروخت و پولش را گرفت و در کاروانسرائى منزل کرد و همه روزه در محلات شهر مى‌گرديد و شب‌ها در اطاق خود به تنهائى و بى‌کسى خويش اشک مى‌ريخت.
يک روز شنيد که جارچى فرياد مى‌زند: 'فردا بايد دکان‌ها بسته باشد واى بر حال کسى که فردا در بازار با رهگذر ديد شود.'
روز ديگر دختر سلطان يمن، به قصد رفتن به باغ از قصر بيرون آمد. اميرزاده لباس کهنه پوشيد و در راه دختر ايستاد و هر چه به اطراف نظر کرد. اثرى از محبوب خود نديد و با خود گفت: عجب کار خطرناکى پيش گرفته‌ام. در اين فکر بود که ناگاه سرهنگى که شمشير برهنه در دست داشت از راه رسيد و خواست که شمشير را بر فرقش فرو آورد، ولى چون بر چهره نجيب او نظر کرد دلش به رحم آمد. و فرياد زد: 'برخيز و هر چه زودتر خود را در گوشه‌اى مخفى ساز که به‌زودى چاکران دختر سلطان از راه مى‌رسند و تو را هلاک مى‌کنند.' اين بگفت و به‌سرعت از او دور شد.
اميرزاده هنوز پناهگاهى گير نياورده بود که کنيزکان رسيده و چون آن جوان را ديدند. متأسف شدند که مبادا او را هلاک کنند پس يکى از ايشان گفت:
'اى جوان پيداست که غريب اين ديارى زود از اينجا برو که جاى ايستادن نيست.' همين‌که کنيزکان دور شدند. موکب دختر سلطان يمن رسيد. دختر در حالى‌که چادر يمنى بر سر کرده و تاج مرصعى روى چادر بر سر نهاده و بر استرى سوار شده، پيش مى‌آمد. به محض اينکه چشم اميرزاده به دختر افتاد نعره‌اى کشيد و بيهوش بر زمين غلتيد.
دختر که چنين ديد به قراولان فرمان داد که به هيژ‌ وجه مزاحم اين جوان نشويد زيرا او از هيبت ما ترسيده است.
غلامان آب به روى جوان پاشيدند تا به هوش آمد. چون چشم باز کرد آهى سرد از دل پردرد کشيد و برخاست و گريان و نالان راه کاروانسرا را در پيش گرفت و چون به اطاق خود رسيد. هزار دينار طلا برداشت و به‌سوى باغ روان گشت. چون به در باغ رسيد، پيرمردى را نزديک در نشسته ديد اميرزاده سلام کرد. پير جواب سلامش را داد.
اميرزاده گفت: 'اى پدر بزرگوار آيا ممکن است باغ سلطان يمن را به من نشان دهى تا در آن گردش کنم.'
پير گفت: 'همين باغ به سلطان يمن تعلق دارد، لکن امروز دختر سلطان به باغ آمده، بهتر است از اينجا دور شوى تا مبادا به دست غلامان دختر کشته گردي. بگذار وقتى او به شهر رفت بيا و باغ را تماشا کن.'
اميرزاده ناچار با دلى بريان و چشمى گريان بازگشت وقتى موکب دختر به شهر رفت اميرزاده به در باغ برگشت و کيسه محتوى هزار دينار را به جلوى پير باغبان نهاد.
پير گفت: 'اى جوان خوبروى اهل کجائى و از کجا مى‌آئى و چه منظورى داري.'
اميرزاده گفت: 'قصهٔ من دراز است. اگر براى تو نقل کنم مى‌ترسم که دلت به حالم بسوزد.' پير دست جوان را گرفت و داخل باغ شد و خوردنى حاضر کرد و کيسهٔ پول را به زنش داد و گفت: 'اين مرحمتى اميرزاده است.' زن باغبان خوشحال شد و از اميرزاده تشکر کرد و گفت: 'اى جان مادر شرح حال خود را بگو تا من هم بشنوم.'
جوان گفت: 'من مردى غريبم و آرزومندم که دختر سلطان يمن را ببينم. اگر آرزوى من برآورده شود. جان خود را در پاى شما نثار خواهم کرد.'
باغبان پير گفت: 'اين‌کار به‌قدرى مشکل و خطرناک است که ممکن است سبب هلاک همه ما شود.'
اميرزاده بس که التماس کرد و اشک ريخت. زن باغبان به حالش رقّت آورد و گفت: 'اگر به يک نظر قانع باشى من دختر را به تو نشان خواهم داد. لکن از آن مى‌ترسم که طمع بر تو غالب شود و همه ما را به خطر اندازي. ولى من ترتيبى مى‌دهم که هفته ديگر بتوانى او را تماشا کني.'
وقتى دختر به باغ آمد و مجلس بزم آراسته شد، چادرى بر سر تو مى‌کنم و تو را با خود برده در ميان کنيزکان مى‌نشانم تا بتوانى از نزديک جمال دلدار را تماشا کنيم. اما بر حذر باش که از روى عقل رفتار نمائى زيرا جان تو و جان ما در معرض خطر مى‌باشد.'
اميرزاده گفت: 'من سعى مى‌کنم که از حال عادى خارج نشوم و گفته شما را به‌خاطر مى‌سپارم.'


همچنین مشاهده کنید