شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

توسعه و بالندگی جامعه‌شناسی


  مبانى اوليهٔ انديشه‌هاى جامعه‌شناسى
آيا اساساً درست است که خود را با تاريخ جامعه‌شناسى مشغول کنيم؟ براى بسيارى از جامعه‌شناسان، توسعه و گسترش اين علم راه مناسبى (Convenient way) براى رسيدن به نظريهٔ جامعه‌شناسى است و براى عده‌اى ديگر، اشتغال به تاريخ جامعه‌شناسى امرى بى‌اهميت بوده، بلکه زايد و بى‌فايده است؛ زيرا مثلاً مسائل اجتماعى‌اى که کلاسيک‌ها خود را با آن مشغول مى‌کنند، فقط به ميزان کمى با طرح مسائل امروز ما شباهت دارند. همچنين برخى از جامعه‌شناسان در خصوص توسعهٔ اين علم، نوعى پيشرفت مداوم علمى را مى‌بينند، در حالى که برخى ديگر فقط پيوسته با تکرار همان موضوعات يکنواخت گذشته مواجه مى‌شوند.
البته برداشت‌هاى مهمى از انديشه‌هاى جامعه‌شناسى در فلسفهٔ يونان قديم - به‌ويژه نزد افلاطون - وجود داشته است. در آنجا دولت و کارکرد حکومتى آن اصولاً در مرحلهٔ نخست انديشه‌هاى متفکران يونانى قرار داشته است. بعدها فرآيند تفکيک جامعه‌شناسى از علم عمومى حکومت و فلسفهٔ دولت آغاز شد. امروزه هنوز جامعه‌شناسى - اغلب در تفسير انديشه‌هاى علمى آن و بيشتر در آلمان - يک صبغه شديد فلسفى دارد. ما با نوربرت الياس (Norbert Elias) هم‌عقيده‌ هستيم که ميزان تکامل هر علم را وقتى مى‌توانيم مورد داورى قرار دهيم که دريابيم آن علم خود را تا چه حد از فلسفه مستقل ساخته است. اين اصل حداقل وقتى مى‌تواند معتبر باشد که انسان جامعه‌شناسى را به منزلهٔ علمى تجربى دريابد.
اگر الگوهاى بنيادين جامعه‌شناسى را بر حسب سنت فلسفى آنها دنبال کنيم، مفيد خواهد بود. يوناس - Jonas (در سال ۱۹۶۸) روشن ساخته است که در اين زمينه مى‌توان ريشه‌هاى فکرى بسيارى را کشف کرد؛ براى مثال، روشنگرى روسو، ايدئاليسم کانت، ليبراليسم آدام اسميت، سوسياليسم مارکس و سودگرائى بنتهام. اين جريانات فکرى و جريانات مشابه ديگر از همان ابتدا تصوير معينى از جامعه ارائه مى‌دهند؛ مثلاً جامعه به منزلهٔ نهاد مستقل اجباري، جامعه به منزلهٔ ميدان تضادها و کشمکش‌ها، جامعه به منزلهٔ عرصهٔ تحقق آزادي، جامعه به منزلهٔ کانون و منبع پيشرفت و جامعه به منزلهٔ يک روح عينيت يافته (Objektiver Geist).
اما جامعه‌شناسى به منزلهٔ يک علم تجربى از کجا شروع مى‌شود؟ شايد آغاز جامعه‌شناسى تجربى را بايد در آنجائى ديد که براى اولين‌بار، موجوديت قضاياى اجتماعي، مثل ارزش‌ها، معيارها، هنجارها و نهادها به منزلهٔ تکيه‌گاه‌هاى جهت‌دهى خاص براى عمل اجتماعى شناخته شده‌اند و بداهت اين ارزش‌ها، هنجارها و نهادها به‌طور معرفتى (Kognitiv) رخنه کرده يا سؤال‌برانگيز مى‌شوند. خيلى زود، ديدگاه ديگرى نيز بر اين جريان اضافه شد که جامعه‌شناسى را علم بحران‌ها و معضلات اجتماعى مى‌دانست و همين مسئله باعث شد که جامعه‌شناسى در حل مسائل اجتماعى بکوشد. اين مسائل عبارت بودند از: افزايش جمعيت شهرها و مهاجرت از روستاها به شهرها، چگونگى حکومت‌پذيرى مناطق مختلف، کنترل و تنظيم بازار، مهار کردن جرم و جنايت، فقرزدائي، از بين بردن بى‌عدالتى در توزيع، تجديدنظر در توزيع درآمدها، مبارزه با تروريسم و استثمار، تثبيت حکومت‌ها، غلبه بر بيکاري، ارجحيت برنامه‌ريزى براى پيشرفت فنى و آثار اجتماعى ناشى از آن و غيره. با در نظر گرفتن اين مسائل کلى و سنگين و با عنايت به آشفتگى قلمروهاى مورد تحقيق جامعه‌شناسي، اين علم پيوسته با اين خطر مواجه بوده و هست که بيش از حد از آن توقع داشته‌اند و تبليغ دربارهٔ آن به‌عنوان علم جديد نجات انسان‌ها، بى‌اندازه مطرح است، همچنان که صراحت بعضى جامعه‌شناسان در انتخاب عنوان جامعه‌شناسى به منزلهٔ 'علم برتر' يا 'ابر دانش - ϋberwissenschaft' ، گزافه‌گوئى مى‌نمايد.
  پيشرفت‌هاى جديد
پس از جنگ جهانى دوم، آمريکا فرصت يافت تا نقش رهبرى انديشه‌ها را در قلمرو جامعه‌شناسى به خود اختصاص دهد. اما در آلمان پس از جنگ، جامعه‌شناسى نخست شکل تحقيقات تجربى به خود گرفت، آن هم به شيوه‌اى کاملاً ناهمگون و به‌صورت استقرار يافته و به شکل تأسيس بسيارى جامعه‌شناسى‌هاى ارتباطى (مثل جامعه‌شناسى خانواده، جامعه‌شناسى کارگاه و جامعه‌شناسى روستائي).
از دههٔ ۵۰، مکتب ساختارى - کارکردى (Struktur-Funktionalismus) خاص پارسونز پذيرفته شده، به‌طورى‌که تحت تأثير مکتب کلن، نوعى اولويت براى تحليل‌هاى کارکردى به‌وجود آمد. در مقابل اين جريان - تحت تأثير مکتب فرانکفورت - يک مکتب 'جامعه‌شناسى انتقادي' توسعه پيدا کرد که هدف آن ادامهٔ سنت اروپائى انتقاد از سيستم و استقرار يک جامعه‌شناسى سياسى - دستورى بود. اين جريان مى‌کوشيد با آرمان‌هاى رهائى‌بخش (Emanzipatorischen Idealen) خويش و مقاصد خود در زمينهٔ توجهات علمي، هر چه بيشتر از مفهوم جامعه‌شناسى به‌صورت يک ديدگاه تجربى - نظرى فاصله بگيرد و علاوه بر اين، سهم به‌سزائى داشت در اينکه جامعه‌شناسى را در افکار عمومى به‌صورت تصوير در هم شکسته‌اى از يک علم جلوه‌گر سازد (۱).
(۱) . خوانندگان را توجه مى‌دهد به اينکه اين مباحث براى دانشجويان اقتصاد آلمانى‌زبان نوشته شده و به همين دليل، در آن به سير تحولات جامعه‌شناسى در ديگر کشورها، مخصوصاً فرانسه و انگلستان و کشورهاى جهان سوم، اشاره‌اى نشده است و براى اطلاع از آنها بايد به کتب ديگر مراجعه کرد (م).
به موازات اين جرايانات و گاهى در تقابل با جامعه‌شناسى انتقادي، در آلمان فدرال، انديشه‌ها و افکار مارکسيستي، مخصوصاً در بخش جامعه‌شناسى صنعت تجديد حيات يافت و نظريهٔ غالب جامعه صنعتى تلقى گرديد و کوشش به‌عمل آمد تا برداشت‌هاى مارکسيستي، به شيوه‌اى کم و بيش افراطي، بر ساختارهاى اجتماعى در حال تغيير آلمان فدرال تعميم يابد. تنها پس از مدت‌هاى مديد، جامعه‌شناسى صنعتى توانست از اين برداشت‌هاى تا حدى جزم‌گرايانه نجات يابد.
اما جريان قوى‌تر در ميان نسل جديد جامعه‌شناسان، آمادگى آنان براى پذيرش تعامل‌گرائى نمادين بود که مخصوصاً در دهه‌هاى ۶۰ و ۷۰ در آلمان شکوفا شد. آنچه به‌طور موثر سبب تقويت اين جريان فکرى و گسترس آن شد، بى‌شک سرخوردگى حاصل از کارکردگرائى بود که انسان را به منزلهٔ فرد عامل، سريعاً از تحليل‌هاى خود کنار مى‌گذاشت و در يک جريان انتزاعى جمع‌گرايانه و سرشار از انديشه‌هاى محافظه‌کارانه محصور مى‌ماند. جريان ديگر در تضاد با کارکردگرائى در آلمان فدرال، جامعه‌شناسى نظرى رفتارى (Verhaltenstheoretische Soziologie) بود که در مقام مقايسه تأثير کمترى گذاشت؛ زيرا اين برنامهٔ تحقيقاتى را بنيانگذار آن، هومانز، کاملاً بر پايهٔ رفتارگرائى بنا نهاده بود. حتى اصلاحات و تجديدنظرهاى بعدى نتوانست در اين سير فکري، تا کنون به‌درستى کارى از پيش ببرد. در مقابل اين جريان، جريان فردگرايانهٔ سومى مطرح مى‌شود که زير عنوان انديشه انتخاب منطقى (Rational-choic"-Konzept")، به حق در کوشش‌هاى خود براى تعميم کاربرد مبانى توصيفى اقتصادى بر رفتارهاى اجتماعى و پيدايش نهادهاى اجتماعي، موفق بوده است(۲) (رجوع کنيد به: وانبرگ، ۱۹۸۲؛ اوپ، ۱۹۸۳؛ راب و فوس، ۱۹۸۸).
(۲) . انديشه يا اصل گزينش منطقى يا انتخاب عقلائى عبارت است از: نظريه يا شيوهٔ تفکرى که به موجب آن در روش تحقيق فردگرايانه و به هنگام وجود بديل‌ها و گزينه‌هاى مختلف رفتاري، انسان براساس استعداد و توانمندى عقلائى خود در تصميم‌گيرى‌ها و در گزينش‌هاى عمومى تاريخى و قانونمندانه، اقدام مى‌کند. در اين روش بيشتر به تقليل تجريد و الگوسازى پرداخته مى‌شود (به نقل از: فرهنگ جامعه‌شناسى هيلمان).
حالا هم مثل گذشته جامعه‌شناسى به ميزان زيادى در معرض جدال با الگوهاى بنيادين مبتنى بر دشمنى خودخواهانه قرار دارد. اگر يک يا دو دهه قبل مسيرهاى اصلى اين مجادله به‌صورت تقابل بين کارکردگرائى و مارکسيست‌هاى جديد مشخص مى‌شد، امروزه اين تقابل بيشتر به‌صورت توان‌آزمائى بين نظريه‌پردازان سيستمى از يک‌سو و نظريه‌پردازان عملگرا از سوى ديگر ادامه دارد. به‌علاوه، نظريهٔ سيستمى تا حد وسيعى از کارکردگرائى به شيوهٔ پارسونز، جدا شده است، هر چند به هيچ‌وجه به ترکيب واحدى پديدار نمى‌شود. براى نظريه‌هاى مبتنى بر علمگرائى نيز همين داورى صادق است. اين نظريه‌ها اساساً از طريق مبانى پديدارشناسى متجلى مى‌شوند. امروز، مهمترين وظيفهٔ نظرى آنها توضيح مکرر رابطهٔ بين ساختار و عمل است (رجوع کنيد به: گيدنز، ۱۹۸۸). اما چنين به‌نظر مى‌رسد که اين مسئله بيشتر از نظر اجتماعى - هستى‌شناختى مورد بحث قرار مى‌گيرد تا تحليلى - تجربي. همين موضوع اخيراً در مورد تضاد بين 'سيستم' و 'دنياى زندگي' - به گفتهٔ هابرماس، ۱۹۸۴ - مصداق دارد که براى آنها هر يک از نظريه‌هاى اجتماعى حقيقى و طبيعى مصداق دارد.
بدون اينکه بتوان در اينجا ديدگاه متفاوتى مطرح کرد، بين بحث‌ نظرى بسيار تند و تا حدى مابعدالطبيعى و کارهاى جارى تحقيقات تجربي، شکاف عميقى ديده مى‌شود. آن طرح‌هاى کلى مطلوب هستند که شکل 'نظريهٔ بزرگ - Grand theory' را به خود مى‌گيرند (مثل آنچه مونش (Münch)، لومان (Luhmann) يا هابرماس مطرح مى‌کنند) و در آنها مرز بين علوم تجربى و تأملات فلسفهٔ اجتماعى هميشه روشن نيست و شايد هرگز قابليت روشن کردن قضايا از لحاظ تجربى در آنها مطرح نمى‌شود. اين نوع نظريه‌هاى برتر - Supertheorien 'که براى همه چيز توضيحى دارند' ، در حقيقت، مثل 'پرواز بر فراز ابرها' با 'کاهش ديد' همراه هستند - مثل آنچه نزد پارسونز مصداق دارد - که کوشش مى‌کنند نيت‌هاى يکپارچه‌سازى را عمدتاً از طريق پيوستگى‌ها و انطباق‌هاى لفظى (Terminologische Verzahnung) - و نه در سطح قضايا - موجب مى‌شوند.
برعکس، تحقيقات تجربى از فشار چنين انديشه‌هاى کلى‌گرايانه تا حد زيادى دور مانده‌اند و چنين به‌نظر مى‌رسد که در آلمان فدرال، ممکن است فرد 'ابر نظريه‌پرداز' يا تجربه‌گراى سهل‌انگار به‌شمار مى‌آيد! به‌نظر من، براى اينکه شکاف بين تجربه و نظريه پر شود، نوعى نظرگاه تحقيقى لازم است که نظريه‌هاى ميان‌برد را پرورش دهد (رجوع کنيد به: مبحث در سطح خرد ميکرو 'عمل اقتصادي' ) و با تفاسير متواضعانه‌اى به‌کار بپردازد تا بتواند آنها را از لحاظ تجربى بهتر از طرح‌هاى جهانى تفسير بردار محک بزند.


همچنین مشاهده کنید