شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

خو(۲)


خواهى که عزيز باشى و خوار نشى، زنهار به کوى دوست بسيار نشى
مقایسه شود با: 'ماه گه گه که کند طالع عزيزش دارند' و نظاير آن
خواهى نشوى رسوار هم‌رنگ جماعت شو
نظير:
شهر يک چشمان شدى يک چشم شو
- در شهر کوران يک چشمت را هم بگذار
- رفتم شهر کورها ديدم همه کور من هم کور
- در شهرِ نى سوران بايد سوارِ نى شد
خوب پُر کرده‌ايد تا چطور خالى کنيد
کار را خوب آغاز کرده‌ايد تا چگونه به پايان برسانيد
خوب رُخى هر چه کنى کرده‌اى ٭
رک: يک خلقت زيبا به از هزار خلعت ديبا
٭ جِر بزنى جِر نزنى برده‌اى .............................(ايرج ميرزا)
خوبرويان جهان صيد توان کرد به زر٭
رک: اى زر تو خدا نه‌اى وليکن به خدا ستّار عيوب و قاضى حاجاتى
٭........................ خوش خوش‌ بَر از ايشان بتوان خورد به زر
نرگس که کُله دار جهان است ببين کاو نيز چگونه سر درآورد به زر(حافظ، رباعيات)
اين رباعى در بسيارى از نسخ ديوان حافظ به‌نام خواجهٔ شيراز آمده لکن بر طبق نظر دکتر محمد امين رياحى رباعى مزبور متعلق به کمال‌الدين اسماعيل است (رک: 'نشريهٔ حافظ‌شناسي' ، شمارهٔ ۸)
خوب شد به مگس گفتند 'مگز' ، اگر مى‌گفتند 'بگز' چه مى‌کرد! (عامیانه).
خواست با دهنش بزند با پائينش اشتباه کرد!
خواستن توانستن است٭
نظير:
اگر گوئى که بتوانم قدم در نِهْ که بتوانى (از جامع‌التمثيل)
- طلبت چون درست باشد و راست خود به اول قدم مراد تو راست (اوحدى)
٭ اين مَثَل از فرانسه وارد زبان فارسى شده است. اصل آن در زبان فرانسه چنين است: Vouloir، e'est pouvoir
خوانسار است و يک خرس!
خوانِ قلندران به وقت نهادن همان صفت را دارد که سفرهٔ صوفيان به وقت برچيدن!
خواهان کسى باش که خواهان تو باشد
نظير:
همراه کسى باش که همراه تو باشد
- براى کسى بمير که برايت تب کند
- هر که بهرت تب کند بهرش بمير (نظام وفا)
- يار کسى باش که او يار تو باشد (سلمان ساوجى)
- عزيز دار کسى را که دوستدار تو گشت (قطران)
رک: براى کسى بمير که برايت تب کند
خواهر شوهر عقرب زير فرش است (عامیانه).٭
٭ مَثَلى زشت است، نبايد به‌کار برد
خواهى که به کس دل ندهى ديده بيند!٭
رک: چشم مى‌بيند دل مى‌خواهد
٭ اين ديدهٔ شوخ مى‌بَرَد دل به کمند .............................. (سعدى)
خواهى که رستگار شوى راستکار باش٭
رک: رستگارى در راستکارى است
٭ ........................... تا عيبجوى را نرسد بر تو مدخلى (سعدى)
خواهى که رسى به‌ کام بردار دو گام٭
نظير: روزى به قدم است
٭ ........................ از دانه ببُر طمع که رستى از دام
بشنو سخنى نکو ز پير بسطام يک گام ز دنيا و دگر گام از کام(بايزيد بسطامى)
خواهى که سَر به‌جاى بوَد سِرّ نگاه دار
رک: اگر سر بايدت سِرّ را نگهدار (ناصرخسرو)
خوارى ز طمع خيزد و عزّت ز قناعت٭
رک: طمع مرد را ذليل و خوار کند
٭ کمال اصفهانى نيز گفته است:
عزيز من درِ درويشى و قناعت زن که خوارى از طمع و عزّت از قناعت زاد
خوارى هر چيز از ارزانى بوَد (قطران)
نظير: ارزان‌يافته خوار باشد
خوبى چه بدى داشت که يک بار نکردى؟
نظير: کسانى‌که بد را پسنديده‌اند ندانم از خوبى چه بد ديده‌اند؟ (فرهاد ميرزا)
خوبيِ لُر به آن است که هر چه شب گويد روز نه آنست
خوبى و وفا هر دو به هم گِرد نيايند٭
رک: هزار وعدهٔ خوبان يکى وفا نکند
٭.............................. خوبى همه خوب است از آن نيز وفا بِهْ (قطران)
خوبى هرگز گم نمى‌شود
نظير:
نيکى هرگز فراموش نمى‌شود
- خير به صاحب خير برمى‌گردد
- خير درِ خانهٔ صاحبش را مى‌شناسد
خوبى همين کرشمه و ناز و خرام نيست
رک: هزاران نکته مى‌بايد به غير از حُسن و زيبائى
خوپذير است نفس انساني٭
نظير: طبيعت آدمى دزد است
٭ با بدان کم نشين که درمانى ...................... (سنائى)
خودآرائى عادت زنان است نه مردانِ ميدان
خودبين خداى ‌بين نبوَد
نظير:
خويشتن‌بين و بت‌پرستى يکى است (سنائى)
- بزرگان نکردند در خود نگاه خدابينى از خويشتن‌بين مخواه (سعدى)
- خداپرست شوى آن زمان که خود نپرستى (صغير اصفهانى)
- هيچ خودبين خداى‌بين نبوَد (سنائى)
- مبين خود را که خودبينى گناه است (حافظ)
خودپسند پسندِ خلق نيست
رک: از تواضع بزرگوار شود
خودپسند خداپسند نبوَد (از جامع‌التمثيل)
خودپسندى جان من برهان نادانى بوَد٭
رک: از تواضع بزرگوار شود
٭ نيکنامى خواهى اى دل يا بدان صحبت مدار ................................... (حافظ)
خود را بشناس تا خدا را بشناسي
نظير: هر که خود بشناخت يزدان را شناخت (مولوى)
خودت را خسته ببين رفيقت را مرده!
نظير: خودت را ناخوش مى‌بينى رفيقت را مرده بدان
خودت را ناخوش مى‌بينى رفيقت را مرده بدان
رک: خودت را خسته ببين رفيقت را مرده
خود را به ما چنان که نبودى نموده‌اى افسوس آن چنان که نمودى نبوده‌اى (باستانى پاريزى)
خود را فضيحت ديگران را نصيحت
رک: رطب خورده منع رطب چون کند
خودستانى جانِ من برهان نادانى بوَد٭
رک: مدح خود کردن پنبه جائيدن است
٭ مصحّفى است از مصراع دوم اين بيت حافظ:
نيکنامى خواهى اى دل با بدان صحبت مدار خود پسندى جانِ من برهان نادانى بوَد
خودش است و دو گوشش
نظير:
خودش است و سايه‌اش
- کدخدا موش و کدخدا گريه!
خودش است و سايه‌اش
رک: خودش است و دو گوشش
خودفروشان را به کوى مى‌فروشان راه نيست٭
٭ بر درِ ميخانه رفتن کار يک‌رنگان بود .............................. (حافظ)
خودکرده را تدبير نيست (سَمَک عيّار)
نظير:
خودکرده را چه درمان؟
- خودکرده را درمان که داند؟ (اسعد گرگانى)
- خودم کردم که لعنت بر خودم باد
- اين آشى ست که خودم براى خودم پختم
- گله از دست ديگران چه کنم کآنچه کردم به دست خود کردم
- آتش به دو دست خويش بر خرمن خويش من خود زده‌ام چه نالم از دشمن خويش
- اگر پرنيان است خود رشته‌اى و گر بار خار است خود کِشته‌اى (سعدى)
- اى نفس خود کرده را چاره نيست (سعدى)
- خود کُشته را تعزيت نمى‌دارند
- از چه مى‌نالى دگر خود کرده را تدبير نيست (اخگر)
- بدان من، خودکرده‌اى خودکرده را تدبير نيست (ناصرخسرو)
خودکرده را چه درمان؟
رک: خودکرده را تدبير نيست
خودکرده را درمان که داند؟
رک: خودکرده را تدبير نيست
خودکرده را درمان نباشد (اسعد گرگانى)٭
رک: خودکرده را تدبير نيست
٭نظر در روى تو خود کرده‌ام من بلى،.................. (اسعد گرگانى)


همچنین مشاهده کنید