پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

خو


خواب بامدادى مانع روزى مى‌شود
رک: سحرخيز باش تا کامروا باشى
خواب برادر مرگ است
نظير:
از خواب قياس مرگ مى‌بايد کرد (خواجه عبدالله انصارى)
- حکيمان خواب را موت‌الاصغر خوانند (عنصرالمعالى)
- النّوم اخوالموت
خوابِ پاسبان چراغ دزد است
نظير:
چراغِ دزد خواب پاسبان است
- ز خواب پاسبان خوشدل شود دزد
خواب تلخ است در آن خانه که بيمارى هست٭
نظير: بيمارى بِهْ که بيمار دارى
٭ مى حرام است در آن بزم که هشيارى هست ............................. (صائب)
خواب زن چپ است
خواب مشت پُر کن نيست
نظير:
با خواب ديدن آبستن نشوند
- بى‌سود بوَد هر چه خورَد مردم در خواب (ناصر خسور)
- از حلوا حلوا گفتن دهن شيرين نمى‌شود
خوابِ نديده را پيش پيش تعمير نکن
رک: اوّل بچش بعد بگو بى‌نمک است
خواب هست از مرگ بدتر
نظير: خواب ديو است
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش٭
٭ دلربائى همه آن نيست که عاشق بکشد ........................... (حافظ)
خواجه اگر ريش داشت از پيش داشت! (عامیانه).
رک: يا رب مباد آنکه گدا معتبر شود
خوارى هر چيز ز بسيارى است
رک: هر چه بسيار شود خوار شود
خواستم خضر را ببينم به‌خوبى دچار شدم!
رک: صباح خاستم خضرى ببينم به خرسى دچار شدم!
خوب وِردى بر زبان آورده‌اى ليک سوراخ دعا گم کرده‌اى (مولوى)
شخصى در استنجا به‌جاى 'اللّهم اجعلنى من‌التوّابين و من‌المطهّرين' دعاى استنشاق يعنى 'اللّهم ارحنى رائحةالجنّة' را مى‌خواند. کسى سخن او را شنيد و گفت...
نظير:
دعا راست است اما سوراخ غلط است
- سوراخ دعا را گم کرده است
خوبى بکن تا خوبى ببينى
يکى بود يکى نبود، در روزگاران قديم، پادشاهى بود و يک پسر داشت، چندسالى پدر و پسر به خوشى با هم زندگى کردند، تا اينکه از قضاى زمانه پادشاه سوى چشمش کم شد، هر چه کحّال و حکيم آوردند نتوانستند پادشاه را مداوا کنند، پادشاه هم از کم‌سوئى چشمش، خيلى غصه مى‌خورد و به خودش مى‌گفت: 'اى دل غافل ديدى آخر عمرى، کور شديم' تا اينکه خبر دادند درويشى وارد شهر شده که کارهاى عجيب و غريبى مى‌کند شاه دستور داد او را حاضر کردند، درويش هم بعد از آنى که پادشاه را ديد گفت: 'تنها يک راه علاج داره، اونهم اينه که تو فلانه دريا، ماهى قرمزيه که بايد اون ماهى رو بگيرين و روغنشو پادشاه به چشم‌هاش بماله تا خوب بشه' . بعد از رفتن درويش پادشاه رو کرد به پسرش و گفت: 'جان پدر اين گره به‌ دست تو باز مى‌شه بايد همين حالا برى به جانب اون دريا و هرطور که شده ماهى قرمزو بگيرى و بياري' . پسر هم بعد از خداحافظى از پدر همراه چند تا غلام راه افتاد. شب‌ها و روزها هى رفت و رفت تا عاقبت رسيد لب همان دريائى که درويش گفته بود. تور ماهى‌گيرى را انداخت توى دريا و ساعت‌ها نشست تا اينکه ديد تور سنگين شده، فورى تور را بالا چشمش به يک ماهى بزرگ قرمز و خيلى خيلى قشنگ افتاد. آنقدر اين ماهى ققشنگ بود که پسر پادشاه حيفش آمد او را بگيرد، همين‌طور که ماهى توى تور اين طرف و آن طرف مى‌رفت و مى‌خواست خودش را نجات دهد، شاهزاده گفت: 'اى ماهى قرمز، تو اونقد قشنگى که حيفم مياد تو رو بگيرم، برو که در راه خدا آزادي' . تور را توى دريا خالى کرد، ماهى جستى زد و رفت زير آب، بعد هم به غلامانش دستور داد که برگردند. وقتى وارد شهر خودشان شدند، يکى از غلامان خودشيرينى کرد و يواشکى به عرض پادشاه رسانيد که پسرش ماهى را مخصوصاً نگرفته تا بتواند جاى پدر به تخت بنشيند، اوقات پادشاه خيلى تلخ شد، دستور داد با خوارى و خفت پسر را از شهر بيرون کنند. پسر بيچاره يکّه و تنها راهى کوه و صحرا شد و پاى پياده، گرسنه و تشنه راه افتاد و شب‌ها و روزها رفت و رفت و رفت تا سرانجام از گرسنگى و تشنگى وسط بيابان خدا بى‌حال و بى‌هوش افتاد، چند ساعت در عالم بيهوشى که يکوقت چشم باز کرد و ديد پيرمرد ژنده‌پوشى بالاى سرش نشسته، پيرمرد تا ديد که پسر به هوش آمد گفت: 'پسرم مثل اينکه از گشنگى و تشنگى اين‌جورى شدى؟' پسر سرى تکان داد و به زحمت بلند شد و نشست پيرمرد گفت: 'تو کى هستى و توى اين بيابون چه مى‌کنى؟' پسر سرگذشتش را براى پيرمرد تعريف کرد، پيرمرد پس از شنيدن حرف‌هاى پسر گفت: 'تو آدم خوش‌قلب و مهربونى هستى، اگه دلت مى‌خواد من و تو مى‌تونيم از همين ساعت پدر و پسر باشيم، با هم شريک بشيم و هر چه به‌دست بياريم قسمت کنيم، نصف تو نصف من' پسر قبول کرد و همان‌جا دست‌خطى نوشتند و هر دو امضاء کردند که از اين ساعت هرچه به‌دست بياورند با هم نصف کنند، دست‌خط را گذاشتند زير يک تخته‌سنگ و دوتائى با هم راه افتادند و رفتند تا به شهرى رسيدند.
پيرمرد و پسر دکان کفاشى باز کردند و کم‌کَمک کار و بارشان رونق گرفت و کفش‌هائى که مى‌دوختند مورد پسند مردم شهر واقع شد. يک روز غروب که پسر داشت از دکان به خانه مى‌رفت. رسيد پاى قصر پادشاه و با حسرت به در و ديوار بلند قصر چشم دوخت و به يادش آمد او هم روزگارى در چنين جائى زندگى مى‌کرده، در همين موقع ديد که يکى از پنجره‌هاى قصر باز شد و دخترى مثل قرص ماه سرش را از پنجره بيرون آورد و مردم را تماشا کرد. پسر يک دل نه صد دل عاشق دختر شد و دختر پادشاه هم پنجره را بست و رفت. پسر پادشاه که پسرخوانده کفاش شده بود ديگر از آن به بعد حال و احوال خودش را نمى‌دانست، غروب‌ها که مى‌شد مى‌آمد، پاى قصر و هى انتظار مى‌کشيد بلکه دختر بيايد دم پنجرهٔ قصر اما هرگز نتوانست براى مرتبه دوم دختر را ببيند، از آن طرف هم کفاش‌باشى که پيرمرد جهانديده‌اى بود، فهميد که پسرش عاشق شده، او را صدا زد و با هزار من بميرم و تو بميرى رازش را فهميد، وقتى‌که دانست قضيه از چه قرار هست گفت: 'اى بابا، دوست داشتن که گناه نيست، درسته که او دختر پادشاهه و تو پسر يک مرد کفاش ولى همه‌مون آدميم، تو غصه نخور من خودم هرطور شده کارى مى‌کنم که تو به مرادت برسي!' پسر تو دلش از اين سادگى پيرمرد خنديد، اما صبر کرد تا ببيند پيرمرد چه مى‌کند. روز بعد پيرمرد رفت به طرف قصر و به هزار زحمت رفت پيش پادشاه، پادشاه گفت: 'چه حاجتى دارى پيرمرد که نزد ما آمده‌اى؟' کفاش‌باشى قصه را گفت و پادشاه جواب داد: 'باشه من به شرطى حاضرم دخترم رو به پسر تو بدم که برام جواهراتى بيارى که نمونه اونا تو جواهرات من نباشه؟' پيرمرد يک ماه از پادشاه مهلت خواست مرخص شد، بعد هم به پسرش گفت: 'اگه خدا بخواد تا يه ماه ديگه تو داماد پادشاه مى‌شى، به شرطى که صبر کنى من برم به شهر خودم و هر چه که دارم بفروشم و جواهراتى رو که پادشاه خواسته بخرم!' پيرمرد رفت و بعد از بيست و نه روز آمد و روز سى‌ام با يک سينى پر از جواهر رفت پيش پادشاه. پادشاه وقتى‌که چشمش به جواهرات افتاد هوش از سرش پريد براى اينکه نظير آن جواهرات توى جواهراتش نبود، به ناچار فرمان عروسى داد و فرداى آن روز شهر را آذين بستند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و پسر کفاش‌باشى شد داماد پادشاه
روز هشتم پيرمرد به پسرش گفت: 'حالا که به آرزويت رسيدى بيا از اين شهر به شهر ديگه‌اى بريم' پسر هم از پادشاه اجازه مرخصى خواست و همراه عروس و صد تا غلام و کنيز راه افتادند تا به شهر ديگرى بروند. رفتند و رفتند تا رسيدند به همان نقطه‌اى که چند سال پيش آن دست‌خط را نوشته بودند و زير تخته‌سنگ گذاشته بودند. شب را خوابيدند و صبح پيرمرد رو کرد به پسر و گفت: 'خوب جان پسر، حالا موقعيه که بايد هر چه که دارى با هم نصف کنيم' پسر هم قبول کرد و شروع کردند به نصف کردن چيزهاشان، غلام‌ها، کنيزها و طلاها و جواهرات همه دو قسمت شد، رسيد به اسب بسيار زيبائى که پسر خيلى دوستش مى‌داشت، پيرمرد گفت: 'اين اسب رو هم از وسط نصف کن!' اسب رو هم از وسط نصف کردند! دختر پادشاه ديد حالا است که نوبت به او مى‌رسد که او را نصف کنند! از خيال وغصه حالش به‌هم خورد و شروع کرد به قى کردن، در همين حال مار سياه‌رنگى از دهن دختر افتاد رو زمين! پيرمرد شروع کرد به خنده کردن و دستى به شانهٔ پسر زد و گفت: 'پسر جون! منظور من هم از قسمت کردن مال همين بود که اون مار سياه از شکم عروست بيرون بياد، من به مال و دارائى تو احتياج ندارم، بدان و آگاه باش، من همون ماهى قرمزى هستم که تو منو گرفتى و روى خوش‌قلبى و خوبى خودت در راه خدا آزاد کردى، تو به من خوبى کردى، منم ميباس بهت خوبى بکنم و ديدى که همه جا با تو بودم و تو رو به معشوقه‌ات رسوندم، حالا اين تو و اين هم عروس تو و آن هم کنيز و غلام و دارائى تو، بيا اين شيشه روغن رو هم بگير، ببر و به چشم پدرت بمال تا خوب بشه!'
(به نقل از تمثيل و مثل، ج ۱، صص ۸۷ ۸۹)


همچنین مشاهده کنید