جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

خر(۵)


خُرّم دلى که در طلب ملک و مال نيست٭
٭ خوش‌خاطرى که منصب و جاه آرزو نکرد ............................. (عبيد زاکانى)
خر مُرد و خبر ماند
خرِ مشدى صفرم، جو نخورم راه نميرم!
رک: از تو جو، از من دو!
خرمگس انگبين چه داند خورد (اوحدى)
خر ملانصرالدين شش روز هفته را کار مى‌کرد روز جمعه مى‌رفت به سنگ‌کشي!
خرمن سوخته را از برق چه هراس (يا: خرمن سوخته را از برق هراس نيست)
رک: آفت رسيده را غم باج و خراج نيست
خرِ من هم آنقدر نر نبود
مأخوذ از حکايت ذيل که عبيد زاکانى در رسالهٔ دلگشا نقل کرده است: خراسانى خرى در کاروان گم کرد. خر ديگرى را بگرفت و بار بر او نهاد. خداوندِ خر خر را بگرفت که از آنِ من است او انکار کرد، گفتند: خر تو نر بود يا ماده؟ گفت: اين ماده است. گفت خر من هم آنقدر نر نبود!
رک: مال من هم آنقدر نر نبود!
خرِ ناخنکى صاحب سليقه مى‌شود!
نظير:
آدم مفتخور صاحب سليقه هم مى‌شود
- آدم سورچران خوش‌سليقه از کار درمى‌آيد
خر نبيند هيچ هندستان به خواب
خر نخريده آخور مى‌بندد
رک: گاو نخريده آخور مى‌بندد
خر ندارى چه ترسى از خر گير؟ ٭
رک: دارنده مباش از بلاها رستى
٭ زر ندارى تو را که باشد امير ................................... (سنائى)
خرِ نر را از بيضه‌اش شناسند
نظير:
خر بندرى را از دُمش شناسند
- خيار خوب را از دو برگه‌اش شناسند
خر نشود از جُل ديبا فقيه٭
رک: خر از جُلِّ اطلس بپوشد خر است
٭ اهل نگردد به عمامه سفيه ..................... (اميرخسرو دهلوى)
خر نيستم که چشمم به آب و علف باشد
رک: آدميزاد چارپا نيست که چشمش به آب و علف باشد
خروار نمک است مثقال هم نمک است
از بخشش و احسان اندک نيز مانند بخشش بزرگ بايد سپاسگزارى نمود
خر و اسب را که يک جا ببندند اگر هم‌بو نشوند هم‌خو مى‌شوند
رک: اسب و خر را که پهلوى هم ببندند...
خرِ وامانده معطل چُش است!
رک: خر تنبل معطل چُش است
خروج باد راحت شکم است
نظير: چو باد اندر شکم پيچد فرو هِل که باد اندر شکم بارى است بر دل (سعدى)
خر و خرس و خَلَج٭هر سه برارند، به هر باغى رسند ريشه‌اش برآرند
٭ خلج: نام طايفه‌اى از ترکان مغولى که در حدود قرن چهارم بين افغانستان کنونى و سيستان سکونت داشته و بعدها به طرف غرب کوچ کرده و در نواحى مرکزى ايران و شرق عراق مستقر شده‌اند. واژهٔ 'خلج' نيز بر طبق نظر برخى از محققان ترکى مغولى است که در اصل به‌صورت 'قال آج' (به معنى گرسنه) بوده و به مرور زمان تبديل به 'خلج' شده است.
خروس آتقى رفته به هيزم که از بوى دلاويز تو مستم!
نظير: خسن و خسين هر سه دختران مغاويه هستند!
رک: آنچه در جوى مى‌رود آب است...
خروس آتقى رفته به هيزم وگرنه من کجا و سِرکه شيره!
صورت ديگرى است از مَثَل پيشين رجوع به مَثَل مزبور شود
خروس اگر خروس باشد توى راه هم مى‌خوانَد
مردى در خانهٔ يک روستائى مهمان شد. چشمش به خروس چاق و چلّه‌اى افتاد. قصد کردن آن را بدزد. نيمه‌هاى شب دور از چشم همه بلند شد و خروس را توى توبره گذاشت و خواست از در بيرون برود که صاحب‌خانه بيدار شد و گفت: 'الآن که زود است به روى، بگذار خروس بخواند بعد برو' مهمانِ دزد در جواب گفت: 'خروس اگر خروس باشد توى راه هم مى‌خواند' و خداحافظى کرد و رفت. صاحب‌خانه هم غافل از همه جا گرفت خوابيد. صبح که (...) از خواب بلند شد ديد از خواندن خروس خبرى نيست. سرى به لانهٔ خروس زد اما اثرى از خروس نيافت تازه فهميد که مهمان ديشب چه گفته (تمثيل و مثل، ج ۲، ص ۱۰۶ ۱۰۵)
خروس را هم در عروسى سر مى‌بُرّند هم در عزا
رک: مرغ را هم در عروسى سر مى‌بُرّند هم در عزا
خروس نباشد سحر نمى‌شود؟
رک: بلال که مُرد اذان‌گو قحط نمى‌شود
خروس را که شغال صبح ببرد بگذار سر شب ببرد
نظير: دزدى که آخر شب مى‌زند بگذار سر شب بزند
خروس که اجلش برسد بى‌وقت مى‌خوانَد٭
رک: اجل سگ که برسد به مسجد خرابى مى‌کند
٭ نظامى گفته است:
خروسى که بيگه نوا برکشيد سرش را پگه باز بايد بريد
خر و گاو را با يک چوب نبايد راند ٭
رک: همهٔ خران را به يک چوب نبايد راند
٭ تمثّل:
بار گوناگون است بر پشت خران هين به يک چوب اين خران را مران (مولوى)
خر همان خر است، پالانش ديگر است (يا: خر همان خر است، پالانش عوض شده است)
خر همان خر است و يک کيله جو!
رک: همان خر است و يک کيلو جو
خر هم خيلى زور دارد!
نظير: جهود هم خيلى پول دارد
خرى افتاد در کاهدان ناگاه نگويم واى بر خر واى بر کاه! (نظامى)
نظير: بسيار مخور که نان هراسان از تُست بر خويش ترحمى که اين جان از تست
رک: کاه از تو نيست کاهدان از تو است.
خريّت ارثى نيست، بهرهٔ خدادادى است٭
نظير: بو اسير و حماقت را هر کسى دارد
٭ شاعرى با ذوق در اين معنى گفته است:
بَهْ بَهْ چه نعمتى است خريّت به روزگار چندان که نيست برتر از آن هيچ نعمتى
بايد گرفت راه خريّت به پيش و رفت تا در زمانه يافت همه جاه و عزّتى
خريّت نه تنها علف خوردن است
خريّتش بس نيست حکمت هم مى‌کند!
خريدار گوهر بُوَد گوهرى (نظامى)
خرى را که تشنه نيست به زور نمى‌توان لب آب بُرد
خرى زاد و خرى زيد و خرى مُرد!
يعنى همه عمر در بلاهت و نادانى زيست
خر يک بار پايش به چاله مى‌رود
رک: خر پايش يک بار به چاله مى‌رود
خرى کو به اردو لبى تر کند چهل روز آواز استر کند (از شاهد صادق)
خرى کو شصت من بر گيرد آسان ز شصت و پنج من نبوَد هراسان
رک: خرى که شصت مُن بار مى‌برد از شصت و پنج من هم باکش نيست
خرى که از خرى وا مانَد بايد يال و دمش را بريد (از جامع‌التمثيل)
هم‌قطار بايد از هم‌قطار خود عقب نماند والّا سزاوار تنبيه است
خرى که بى‌وقت عر عر کند بال و دُمش را بايد بريد
نظير: درختى را که در غير فصل بار بدهد بايد از ريشه درآورد
خرى که شصت من بار مى‌برد از شصت و پنج من هم باکش نيست
نظير:
خرى که شصت مَن بار گيرد از شصت و پنج من نبوَد هراسان
- براى گاو نر چه يک جريب چه جريب
خرى که نشسته عر عر کند گوشش را مى‌بُرّند
صورت ديگرى است از مَثَل: 'خرى که بى‌وقت عر عر کند يال و دُمش را بايد بريد'


همچنین مشاهده کنید