پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

سیف‌الملک(۴)


در يکى از همين روزها بود که نامه‌اى از ملکه خانم به‌دست سيف‌الملک رسيد. او در نامه‌اش نوشته بود: 'بديع‌الجمال به باغ بهار خواهد آمد.'
سيف‌الملک، فوراً به باغ بهار رفت و در محل مناسب خود را پنهان کرد. مدتى گذشت، ملکه خانم و بديع‌الجمال هر دو به باغ آمدند. ملکه خانم با آب و تاب، شجاعت و رشادت سيف‌الملک را براى بديع‌الجمال نقل کرد.
بديع‌الجمال پس از شنيدن صحبت‌هاى او گفت: 'ما هرگز نبايد با آدميزاد وصلت کنيم.'
ملکه خانم گفت: 'به هر حال پدر تو با حضرت سليمان بود و به دستور او تصوير تو را بر ردائى کشيدند و آن را به حضرت سليمان هديه داد، حضرت سليمان نيز آن را به صفقان بخشيد. اگر سيف‌الملک پسر صفقان آن تصوير را نديده بود و دلباختهٔ تو نشده بود، شايد هرگز به فکر اين سفر دور دراز نمى‌افتاد و من هميشه در طلسم ديو اسير مى‌ماندم، جواب تو چيست؟'
بديع‌الجمال سکوت کرد و در فکر فرو رفت. شب، پس از اينکه کنيزان همگى به خواب رفتند از جا برخاست تا به باغ بيايد و مدتى گردش کند، هم آنجا بود که با سيف‌الملک روبه‌رو شد. در ميان انس و جن و زيبارويان بهشتى نظيرى براى اين جوان نمى‌شد يافت. بديع‌الجمال يک دل نه صد دل عاشق او شد. از هوش رفت و نقش بر زمين شد.
سيف‌‌الملک، فوراً خود را به بالين وى رساند و سرش را به زانوى خود گذاشت. بديع‌الجمال کم‌کم به هوش آمد و از روى خشم او را به باد سرزنش گرفت 'اى آدميزاد! آيا مدت زيادى است که سرم را به روى زانو گرفته‌اي؟'
اين بگفت و شتابان از جا برخاست و به چادر خود رفت.
سيف‌الملک پس از اينکه او را با نگاه مشايعت کرد به چادر خود بازگشت. بديع‌الجمال همچنان بى‌قرار بود. سرانجام تاب نياورد و ملکه خانم را پيش خود خواست و گفت: 'دلم در فراغ آن جوان آرام نمى‌گيرد.'
ملکه‌ خانم با شادمانى نزد سيف‌الملک رفت و او را به چادر بديع‌الجمال آورد و دست بديع‌الجمال را در دست او گذاشت.
از اين روز به بعد بود که سيف‌الملک و بديع‌الجمال در کنار هم زندگى کردند و نسبت به هم وفادار ماندند.
روزى از روزها، بديع‌الجمال به ملکه خانم چنين گفت: 'خواهرم! مى‌خواهم نزد خانواده‌ام برگردم و بيم آن دارم که کارها به سرانجام نرسد.'
او سرگذشت سيف‌الملک را از اول تا آخر در نامه‌اى نوشت تا آن را نزد عمه‌اش که زنى عاقل و باتدبير بود بفرستد. در پايان نامه نيز تأکيد کرده بود که 'من عاشق سيف‌الملک شده‌ام و ديگر باقى کار به‌عهدهٔ توست.'
نامه را به سيف‌الملک داد تا آن را به‌دست عمه‌اش برساند. ملکه خانم که سيف‌الملک را نگران و پريشان مى‌ديد به او گفت: 'اى جوان رنج‌کشيده! بدان که دختر عمويم تو را بسيار دوست مى‌دارد، مطمئن باش که سرانجام رسماً او را به همسرى تو درمى‌آوريم.'
ملکه خانم، سيف‌الملک را به باغ بديع‌الجمال برد و خود نامهٔ بديع‌الجمال را به‌دست عمويش شاهبال شاه رساند. شاهبال شاه گفت: 'هرچه زودتر آن جوان را به اينجا بياور. چهارده هزار ديو در تعقيبش هستند. زيرا برادر غورغون شاه، پادشاه ديوان به‌دست او کشته شده است.'
اما پيش از اينکه سيف‌الملک را نزد شاهبال شاه بياورند، ديوها به باغ هجوم آوردند و سيف‌الملک را دستگير کردند و همراه خود بردند. خبر به پادشاه رسيد. پادشاه پريان، شاهبال شاه، همهٔ لشکريان خود را گرد آورد و به جنگ ديوها رفت. هژده روز تمام جنگ خونينى ادامه داشت تا اينکه سرانجام غورغون شاه به‌دست پريان اسير شد و لشکريان او همگى پا به فرار گذاشتند.
شاه پريان به غورغون شاه گفت: 'اگر سيف‌الملک سالم باشد جانت در امان خواهد بود.'
غورغون شاه گفت: 'سالم است، او را در چاهى نزديک شهر زندانى کرده‌ام.'
سيف‌الملک را در حالى که بيمار و ناتوان شده بود، از چاه نجات دادند و ملکه خانم چهل روز تمام از او پرستارى کرد تا سلامتى و نيروى خود را دوباره بازيافت.
پادشاه پريان گفت: 'براى اينکه سيف‌الملک بتواند با دختر من ازدواج کند بايد از چند آزمايش سربلند بيرون آيد.'
دستور داد تا هفت خمره شراب حاضر کنند و آزمايش اول اين بود که سيف‌الملک شراب هر هفت خمره را بنوشد. سيف‌الملک در يک نشست شراب همهٔ خمرها را لاجرعه سرکشيد و به پا خواست و اصلاً اثرى از مستى در او ديده نشد.
پادشاه گفت: 'آفرين؛ آزمايش اول را با موفقيت پشت سر گذاشتي. اکنون بايد بگوئى تعداد مردها در دنيا بيشتر است يا زن‌ها؟'
سيف‌الملک پاسخ داد: 'البته زن‌ها، زيرا مردهاى زن صفت نيز وجود دارند.'
پادشاه به اين پاسخ نيز آفرين گفت و باز پرسيد: 'مى‌توانى بگوئى تعداد مرده‌ها در دنيا بيشتر است يا زنده‌ها؟'
سيف‌الملک گفت: 'مرده‌ها'
شاه پرسيد: 'ويرانه در دنيا بيشتر است يا آبادي؟'
سيف‌الملک پاسخ داد: 'ويرانه.'
شاهبال شاه گفت: 'سيف‌الملک جوان کامل و هوشمندى است. من با ازدواج اين جوان با دخترم موافق هستم. اکبرشاه! تو هم دخترت ملکه خانم را به همسرى صاحب در بياور.'
بله، مراسم عروسي، چهل شبانه‌روز به طول انجاميد و بديع‌الجمال به همسرى سيف‌الملک و ملکه خانم، به همسرى صاحب درآمدند.
مدتى گذشت تا اينکه روزى سيف‌الملک به پادشاه گفت: 'پادشاه به سلامت! در آرزوى بازگشت به سرزمين مصر هستيم، زيرا پدر و مادرمان چشم به راه هستند. به ما اجازهٔ بازگشت بده.'
پادشاه اجازه داد و از پرى‌ها خواست آنها را به سرزمين مصر ببرند.
سيف‌الملک گفت: 'پادشاها! با اجازهٔ شما ما قبلاً بايد از سرزمين چين ديدار کنيم.'
پس از خداحافظي، به کمک پرى‌ها به‌سوى سرزمين چين رهسپار شدند. در آنجا همهٔ مردم سياهپوش و عزادار بودند.
سيف‌الملک پرسيد: 'مردم به‌خاطر چه کسى سياهپوش و عزادار هستند؟'
به او پاسخ دادند: 'فرزند خواندهٔ پادشاه ما، سيف‌الملک در دريا غرق شده است. به همين دليل اهالى اينجا عزادار هستند و جامه‌هاى سياه پوشيده‌اند.'
سيف‌الملک بى‌درنگ به حضور پادشاه رفت و پادشاه چين از ديدن او بسيار شادمان شد. خبر بازگشت سيف‌الملک همه‌جا پيچيد و اهالى لباس‌هاى سياهشان را از تن درآوردند و جامه‌هاى زيبا و رنگارنگ پوشيدند.'
سيف‌الملک و بديع‌الجمال، صاحب و ملکه خانم چهل روز، مهمان پادشاه چين بودند و به فرمان پادشاه، هر روز مراسم جشن و پايکوبى برقرار بود. پس از گذشت چهل روز، سيف‌الملک براى بازگشت به سرزمين مصر از شاه اجازه خواست.
به امر پادشاه دو کجاوهٔ طلائى حاضر کردند که در يکى سيف‌الملک و بديع‌الجمال و در ديگرى صاحب و ملکه خانم نشستند و به همراهى دوازده هزار سوار به‌سوى سرزمين مصر رهسپار شدند.
هنوز سه روز راه مانده بود تا به سرزمين مصر برسند که خبر به صفقان‌شاه رسيد، پادشاه با وزير و اعيان و اشراف به پيشوازشان رفتند و با شکوه و جلال آنها را به شهر آوردند. به دستور پادشاه همه‌جا را آذين‌بندى کردند و جشن باشکوهى برپا داشتند که چهل شبانه‌روز ادامه يافت.
سيف‌الملک بر تخت پادشاهى نشست و صاحب هم وزير او شد و روزگار را به خوشى و شادمانى گذراندند. روزگار شما و قصه‌گو هم به خوشى و شادى بگذرد.
- سيف‌الملک
- افسانه‌هاى آذربايجان ص ۱۴۸
- ترجمه، تأليف و اقتباس، احمد آذرافشار
- نشر دى چاپ دوم ۱۳۶۸
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید