شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

سیب خندان و نار گریان(۲)


دم غروب، ماهيگير، سيمرغ را صدا زد و بر آن سوار شد و آمد تا به آنجائى که پيرزن تنگ را شکسته بود و از آنجا به‌وسيلهٔ سيمرغ وارد کاخ گرديد. چندى بعد خوابگاه دختر را يافت و به آن وارد شد. او هم پريزاد بود. لاله‌اى در پائين پايش و لاله‌اى در بالاى سرش مى‌سوخت. ماهيگير تا سپيده درنيامد، آنجا ماند و بعد خودش را پنهان کرد! دختر شهر قاف که بيدار شد و خود را در آئينه نگاه کرد ديد صورتش از نفس آدميزاد کبود مى‌زند. کنيزکانش را صدا زد و گفت: 'به اتاق من آدميزادى وارد شده؟' کنيزان گفتند: 'ما که چيزى نديديم!'
دو شب و دو روز گذشت. در شب سوم پريزاد چشم برهم نگذاشت و بيدار ماند. تا اينکه ماهيگير سروکله‌اش پيدا شد. ماهيگير غذا که خورد خم شد و خواست که پرى را ببوسد، ديد پرى بيدار است. پرى گفت: 'چگونه جرأت کردى به اتاق خواب من وارد شوي؟' ماهيگير گفت: 'راه زيادى را پشت سر گذاشتم تا به تو رسيدم. آمده‌ام تو را از اين ديار به ديارى ديگر ببرم!' دختر شهر قاف که افسون ماهيگير شده بود. گفت: 'سه شرط دارم که اگر از پس هر کدام برآئي، با تو خواهم آمد. اول کيسه‌ئى نان خشک را بايد يکجا بخوري. دوم تاج کيخسرو را پيدا کنى و برايم بياوري. سوم شير ماده گاوى را بدوشى و پنير کني، و دوباره آن را به‌صورت شير درآوري!' و افزود: 'اگر شرط اول و دوم را توانستى انجام بدهي، در انجام شرط سوم من خود کمک خواهم کرد! انگشترى حضرت سليمان را به تو مى‌دهم در پنير بينداز تا شير بشود!' ماهيگير هر سه شرط را پذيرفت و از کاخ بيرون آمد.
روز بعد مردمان شهر قاف به هم خبر دادند که باز خواستگارى براى دختر پيدا شده و پذيرفته که هر سه شرط را به انجام برساند.
ماهيگير، ديو و سيمرغ را فراخواند و هر سه همراه به کاخ آمدند. نخست ديو هرچه نان خشک بود، خورد. سپس سيمرغ پرواز کرد و رفت به جائى که تاج کيخسرو بود. آن را برداشت و به‌سوى شهر قاف برگرفت. در راه خسته شد. تا آنکه به کنار چشمه‌اى فرود آمد. تاج را بر سينه نهاد و خوابيد بيد که شد ديد از تاج خبرى نيست. نگاهى به دور و بر خويش انداخت و دست آخر چوپانى را که در کنار گله به خواب رفته بود. مشاهده کرد. به‌سوى گله پيش رفت و تاج را از توبرهٔ چوپان که خواب بود، بيرون آورد و دوباره به‌سوى شهر قاف به پرواز درآمد.
پادشاه قاف ديد ماهيگير دو شرط را برده است. و شرط سوم هم بنا به قول پرى و با کمک او به‌وسيلهٔ انگشترى حضرت سليمان انجام شد. از اين روى گفت: 'حالا بايد شهر را چراغانى کنيم. و دخترم را به همسرى تو درآوريم.' ماهيگير گفت: 'من امان ماندن ندارم.' و پريزاد را برداشت و به همراه سيمرغ و ديو راهى ديار خويش شد. به هفت فرسنگى شهر که رسيدند، ماهيگير رو کرد به‌سوى دختر شهر قاف و گفت: 'تو را بايد براى شاه ببرم. اما کارى خواهم کرد که مال او نشوي.' و پرى گفت: 'جز تو به کسى دست نخواهم داد.'
ماهيگير و پرى به شهر که درآمدند شاه خبردار شد. گفت شهر را آئينه‌بندان کنند و به ماهيگير پاداش بدهند. وزير، باز خواست که پاداش ناچيزى به ماهيگير برسد، ماهيگير هم نپذيرفت. و وزير غافل از آنکه اين بار در کلهٔ ماهيگير فکر ديگرى وجود داشت. اما چندى بعد، شاه و وزير متوجه قضيه شدند. و وزير که آتش کينه‌اش تيزتر شده بود. به شاه گفت: 'اى شاه اين جوان هر کارى که گفتيم کرد حالا بگو برود و از آن دنيا برايمان خبر بياورد.' شاه باز وسوسه شد و از روى خودخواهى و حس حسادت دوباره ماهيگير را صدا زد و گفت: 'بايد به آن دنيا بروى و از نياکانم خبر بياوري.' ماهيگير ماند که چه کند. دست آخر چاه جادو را به ياد آورد.
ماهيگير راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به درخت ارغوان رسيد. باز از درخت ارغوان تيرى و کمانى درست کرد. تير را در کمان گذاشت و کمان را کشيد. تير رفت و بر چاه فرود آمد. ماهيگير ردّ تير را گرفت تا به چاه رسيد. سنگ چاه را به کنارى زيد و به درون آن شد. دريچه را باز کرد و به‌داخل باغ رفت، و پرى را صدا زد. پرى که آمد، ماهيگير گفت: 'اين بار گفتند که از نياکانشان بايد خبر ببرم، بگو چه بايد بکنم؟' پرى گفت: 'باز بگرد و بگو: اى پادشاه هرکسى که بخواهد خبر از آن دنيا بياورد. بايد خود را به آتش هيزم بسپارد! بگو هيزم را فراهم کنند تا من به ميان آن بروم.' و افزود: 'در آتش که رفتي، وقتى خواستى بسوزى من تو را از آتش بيرون مى‌آورم. بعد بگو چنين و چنان بود.'
ماهيگير و پرى راه افتادند و آمدند تا به کاخ رسيدند و پرى در گوشه‌اى از کاخ پنهان شد. ماهيگير پادشاه را که ديد. گفت: 'بگو هيزم گرد بياورند و آتش بزنند تا من بتوانم از ميان شعله‌هاى آتش به آن دنيا بروم.' و شاه فرمان داد تا هيزم گرد آوردند و آتش زدند. ماهيگير در آتش رفت و زمانى نگذشت که پرى او را از آتش بيرون آورد.
شاه همين که ماهيگير را نسوخته ديد، خوشحال شد و گفت: 'زود بگو از نياکانم چه خبر؟' ماهيگير هرچه پرى به او گفته بود که بگويد براى شاه و وزير تعريف کرد. شاه و وزير سر از پا نشناخته گفتند: 'حالا که چنين است ما خود به ديدار نياکانمان خواهيم رفت.'
پادشاه و وزير هر دو در آتش رفتند و در ميان شعله‌هاى آن سوختند و خاکستر شدند، تا آنجا که شهر از وجود وزير بد، و شاه نادان پاک شد.
پرى به باغ خويش بازگشت. دختر شهر قاف در کنار ماهيگير به روزگار خوشترى دست يافت.
- سيب خندان و نار گريان
- سيب خندان و نار گريان ص ۱۳
- محسن ميهن‌دوست
- انتشارات فريد چاپ اول ۱۳۷۰
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید