پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا
سلیم قصّهگو
شبى از شبها، هارونالرّشيد دچار بىخوابى شد. فراشى بهدنبال جعفر برمکي، وزيرش فرستاد. جعفر برمکى بر بالين هارونالرشيد حاضر شد. هارون از جعفر، قصهگوئى خواست تا برايش قصه بگويد تا خوابش بِبَرَد. جعفر برمکى متفکّر و پريشان از اينکه در اين نيمهشب چطورى قصهگوئى پيدا کند، به خانه برگشت. دخترش علت ناراحتى او را جويا شد. جعفر برمکى ماجرا را شرح داد. دخترش خنديد و گفت: |
- پدرجان! اين کار که فکر و ناراحتى ندارد، چارهاش را مىدانم، به زندان خليفه مىروى و از زندانبان مىپرسي، زندانىاى بهنام سليم داري! سليم از عهدهٔ اين کار برمىآيد. |
جعفر برمکى سرى به زندان زد. از توى هزاران نفر زنداني، زندانبان، سليم را حضورش آورد. سليم، هيکلى مثل حيوان داشت. موهاى سر و ريش تا به کمرش مىرسيد. جعفر برمکى پرسيد: |
- تو چه کسى هستي؟ |
او جواب داد: |
- من سليم هستم، همان آدمى هستم که بهدنبالش مىگردي! قصههائى ياد دارم که کسى تا به حال آنها را نه مىداند و نه شنيده است. |
جعفر برمکي، سليم را به حمام و آرايش فرستاد، جامهٔ تميزى به تنش کرد. بعد با او، خدمت هارونالرشيد رسيد. هارونالرشيد که پشت پلک چشمهايش از بىخوابى مثل يک گردو قُور (با ضم ق: ورم) کرده بود، از سليم پرسيد: |
- تو چکارهاي؟ |
سليم بهجاى جواب، قصهاش را شروع کرد و گفت: |
- تاجرزادهاى هستم، پدرم مال و اموال زيادى داشت و تا زنده بود در راه درس و تربيت من خرج زيادى کرد تا در فنون جنگ، تيراندازى و کشتىگيرى تکميل شود. پس از اينکه مُرد، دست به عيّاشى زدم و همهٔ مال و اموال پدرم را خرج خودم و اين و آن کردم. مال تمام شد، بعد اثاثيهٔ خانه را فروختم، تا اينکه به قرض گرفتن افتادم شبى از شبها به خانهٔ رفيقم رفتم تا پولى ازش قرض بگيرم، کنيزش گفت خانه نيست، در حالىکه خانه بود، ناراحت شدم، پشت به خانه کردم و از آن شهر رفتم. به شهر بيگانهاى رسيدم. دَم دروازهٔ شهر، عدّهاى جمع بودند و هفت، هشت تا حمّال نمىتوانستند بارى که در ميان گِل افتاده بود، دربياورند. به تنهائى با اينکه گرسنه بودم با يک تکان، بار را از گِل درآوردم. حمالها به هم نگاهى کردند و من را پيش خود بردند و گفتند: با آنها حمالى کنم. هر روز با آنها حمالى مىکردم، روزى پنجاه دينار کرايهٔ بار مىگرفتم، طورىکه از پُرکاري، دست همهٔ حمالها را از پشت بستم. |
ديگر کسى به آنها بار نمىداد. حمالها پيش من آمدند و گفتند که ما پنجاه دينارت را مىدهيم و در خانه باش، قبول کردم. شش ماهى راحت و آسوده در خانه مىخوردم و مىخوابيدم و پنجاه دينار مىگرفتم. روزى مريض و ضعيف شدم، حمالها که ضعف من را ديدند، مقرّرى من را قطع کردند، من هم ديگر صلاح نديدم در آن شهر بمانم، پشت به شهر رفتم تا به جنگلى رسيدم. پيرمرد هفتاد، هشتاد سالهاى سر راهم نشسته بود، پرسيدم اين راه کجا مىرود؟ اشاره کرد بيا من را کول بگير تا تو را به دهِ خودمان ببرم. دلم به حالش سوخت. پيرمرد را تا کول گرفتم، دست و پايش دراز و درازتر شد مثل پيچک دور بدنم پيچيد. هر کارى کردم که از دوشم پائين بيندازمش، نشد. مىنشستم روى کولم بود، مىخوابيدم روى کولم بود، راه مىرفتم روى کولم بود. او يک دَوالپا بود. پيش خود گفتم: 'خدايا چهکار کنم! چاره چيست؟' . به فکر چاره افتادم. در جنگل، تاک زياد بود و انگور فراوان آورده بودند. بوتهٔ کدو هم بود. همانطور که دوالپا سوارم بود، کدوى رسيدهاى چيدم و مغزش را خالى کردم و خوشههاى انگور را داخلش ريختم. مدتى گذشت. آب انگور، تيره شد. يک خورده که خوردم، دوالپا کدو را از دستم گرفت و بقيهٔ آب تيرهٔ انگور را سرکشيد. سست شد و از بالاى کولم افتاد، من هم معطل نکردم و با چماق سرش را داغان کردم. حالا پشت به جنگل مىرفتم که به بيابانى رسيدم. |
سه چهار روز در ميان بيابان سرگردان بودم تا روزى با چوپان و گلهٔ گوسفندش روبهرو شدم، به چوپان سلام کردم. او من را با خودش به کوه برد. سنگى را از دهانهٔ غار کوه، برداشت و گله را توى غار رماند و بعد تخته سنگ بزرگ را سرجايش گذاشت. داخل غار که شدم، فهميدم او ديوى است که به لباس چوپانى درآمده بود. او در عقب غار چهل پنجاه نفر آدميزاد را در غُل و زنجير داشت. فوراً يک گوسفند و يک آدم را کشت، گوشت آدم و گوسفند را به سيخ کشيد و با کوزهاى آب خورد و خوابيد. پيش خودم فکر کردم چهکار کنم تا از چنگ اين يکى هم نجات پيدا کنم و اين آدمها را هم نجات دهم. سيخها را ميان آتش گذاشتم، داغِ داغ که شد، همانطور که مست خواب بود، دو سيخ را توى دو چشمش فرو کردم، مثل برق از جا پريد و مثل رعد غريد. کورمال کورمال، جلو دهنهٔ غار رفت. چِق چِق کرد، گوسفندان به سويش دويدند. يکى يکى گوسفندها را دست مىکشيد و از غار بيرون مىانداخت. من هم بىمعطلى گوسفندى را کشتم، پوستش را به تنم کشيدم، چهار دست و پا، جلو رفتم. پشتم را دست کشيد و من را به جلو پرت کرد. اينطورى از زير دستش در رفتم و سنگ بزرگى را برداشتم و با آن مغز ديو را داغان کردم، داخل غار شدم، دانههاى زنجير آدمهاى اسير را بريدم و آنها را آزاد کردم، همه در حقّم دعا کردند. با يکى از آنها، دوست شدم. با گلّهٔ گوسفند ديو، به خانهاش رفتم. او ثروتمند و مالدار بود. گلهٔ گوسفندى به من داد و من شدم صاحب دو گلهٔ گوسفند، بعد پشت به خانهٔ او بيابان کردم و رو به شهرم برگشتم. |
حالا هارونالرشيد خواب خواب بود و هنوز قصهٔ سليم باقى مانده بود که بگويد چطور شد که به زندان او افتاده است. |
همه خواب بودند جز سليم و ما هم آمديم. |
- سليم قصهگو |
- افسانههاى ديار هميشه بهار - ص ۲۴۰ |
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى |
- انتشارات سروش - چاپ اول ۱۳۷۴ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) - نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
همچنین مشاهده کنید
- کوسه
- شاهزاده ابراهیم و دیو
- شیخ روباه
- صمد (۲)
- جانتیغ و چلگیس
- تسبیح گرانبها
- حلیم حُلَیره
- ابراهیم گاوچران
- کرّهٔ دریائی (۳)
- عزرائیل و پسر نجار
- ملکابراهیم
- شاه عباس و چارهنویس
- گناه
- دو برادر (۱)
- دختری که از دهانش یاسمن و سوسن میریخت
- بهلول داننده و بهلول دیوانه
- شاهزادهٔ حلوافروش
- پاداش
- عمو نوروز
- خدای این شهر و خدای آن شهر یکی است
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران توماج صالحی پاکستان سریلانکا حجاب دولت کارگران رهبر انقلاب مجلس شورای اسلامی رئیسی سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور
کنکور هواشناسی سازمان سنجش سیل تهران زنان شهرداری تهران پلیس اصفهان فراجا قتل سازمان هواشناسی
قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا خودرو دلار بانک مرکزی بازار خودرو ارز قیمت سکه ایران خودرو تورم سایپا
ترانه علیدوستی تلویزیون فیلم سینمای ایران سحر دولتشاهی مهران مدیری کتاب بازیگر شعر تئاتر سینما صدا و سیما
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل غزه فلسطین رژیم صهیونیستی آمریکا روسیه جنگ غزه چین اوکراین طوفان الاقصی اتحادیه اروپا حماس
فوتبال پرسپولیس استقلال بارسلونا بازی لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس تراکتور فوتسال تیم ملی فوتسال ایران والیبال
هوش مصنوعی همراه اول ناسا فیلترینگ فناوری اپل ایلان ماسک تیک تاک سامسونگ
سلامت روان استرس افسردگی داروخانه پیری هندوانه دوش گرفتن