جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

سعد و سعید


زنِ بيوه‌اي، دو تا پسر داشت و يک سيمرغ. اگر کسى سرِ سيمرغ را مى‌خورد پادشاه مى‌شد اگر جگرش را مى‌خورد هر روز صبح صد تومان زير بالشش مى‌يافت. حاکم شهر که اين چيزها را مى‌دانست براى زن پيغام فرستاد که اگر سيمرغ را بکشد و به من بدهد تا بخورم، او را به زنى مى‌گيرم.
زن وقتى پيغام را شنيد، سيمرغ را کشت و پخت و حاکم را خبر کرد. سعد و سعيد، پسران زن وقتى از مکتب به خانه آمدند ديدند روى رف يک بشقاب است. نگاه کردند، ديدند گوشت پختهٔ سيمرغ توى آن است. سعيد سر سيمرغ را خورد و سعد جگرش را.
موقع خوردن غذا، حاکم ديد نه از سر سيمرغ خبرى هست نه از جگرش. از زن پرس‌وجو کرد. زن گفت: 'حتماً بچه‌هايم خورده‌اند.' حاکم گفت: 'بايد آنها را بياورى تا من شکمشان را پاره کنم . جگر و سر سيمرغ را دربياورم.' بچه‌ها، که پشت در ايستاده بودند تا اين حرف را شنيدند، فرار کردند. رفتند و رفتند تا رسيدند به يک دوراهي. کاغذى پيدا کردند که در آن نوشته شده بود: اگر هر دو از يک راه برويد کشته مى‌شويد. برادرها از هم خداحافظى کردند و يکى از راست و ديگرى از چپ به راه افتادند.
سعيد، که سر سيمرغ را خورده بود، به ديارى رسيد که مردمش داشتند براى انتخاب پادشاه کبوتر مى‌پراندند. سعيد هم گوشه‌اى ايستاد. کبوتر پريد و پريد، بعد نشست روى سر سعيد. او شد پادشاه شهر.
سعد رفت تا رسيد به سرزمين دلاوران که نام حاکم آن هم دلاوران بود. دلاوران دختر بود و رسم داشت که هر غريبه‌اى به شهر او مى‌آمد، کنيزى پيشش مى‌فرستاد. وقتى شنيد سعد به آن شهر آمده، کنيزى را پيش او فرستاد. صبح، سعد صد تومان به کنيز داد. روزهاى ديگر هم به هر کنيزى که دلاوران برايش مى‌فرستاد صد تومان مى‌داد. دلاوران بالاخره فهميد که سعد جگر سيمرغ را خورده. او را دعوت کرد و سرکهٔ هفت‌ساله به او خوراند، بعد لگدى به پشت سعد زد. او هم جگر را بالا آورد. دلاوران جگر را برداشت و خورد.
سعد آن شهر را ترک کرد تا نزد برادرش برود. ميان راه ديد دو نفر به سويش مى‌آيند. به او که رسيدند سعد از حال و کار آنها پرسيد. گفتند: 'ما دو برادر هستيم که سر تقسيم دو چيز از ميراث پدرمان اختلاف داريم. يکى سرمه‌دان است که اگر کورى به چشم بزند بينا مى‌شود و اگر بينائى به چشم بکشد کور مى‌شود. يکى هم قاليچه است که اگر کسى روى آن بنشيند و بگويد يا قاليچهٔ سليمان مرا به شهر دلخواهم برسان، مى‌رساند.'
سعد تيرى انداخت و گفت: 'هر کدام آن تير را زودتر بياوريد. هر دو مال او مى‌شود.' دو برادر رفتند دنبال تير. سعد هم سرمه‌دان را برداشت و روى قاليچه نشست و گفت: 'يا قاليچهٔ سليمان مرا به شهر دلاوران ببر.' قاليچه پريد و رفت.
وقتى به شهر دلاوران رسيد، دختر را دعوت کرد که روى قاليچه بنشيند سرمه‌دارن را هم به او داد. بعد گفت: 'يا قاليچهٔ سليمان ما را به جزيره‌اى برسان.' قاليچه هم حرکت کرد و پريد و آنها را به جزيره‌اى برد.
سعد رفت شنا کند. دلاوران سوار قاليچه شد و به شهرش برگشت. وقتى سعد آمد ديد نه دخترى هست و نه قاليچه‌اى از ناراحتى زير درخت دراز کشيد. در اين موقع سه تا کبوتر آمدند و روى درخت نشستند. يکى از کبوترها گفت: 'اگر اين جوان پوست اين درخت را بکند و به پاهايش ببندد، مى‌تواند از جزيره خارج شود و اگر شاخه‌اى از اين درخت بردارد به طرف هر کسى آن شاخه را بگيرد، او تبديل به خر مى‌شود.'
سعد کارهائى را که کبوتر گفته بود انجام داد و از جزيره نجات پيدا کرد. رفت تا رسيد به شهر دلاوران. اول دو تا از قراول‌ها را که نمى‌گذاشتند او وارد شهر شود تبديل به خر کرد. بعد رفت سراغ دلاوران، شاخه را به طرف او گرفت تبديل به خر شد و هرچه التماس کرد و گريه و زارى راه انداخت، در 'سعد' اثرى نگذاشت. سعد گفت: 'اگر جگر سيمرغ و سرمه‌دان و قاليچه را پس بدهي، دوباره آدمت مى‌کنم.'
دلاوران چاره‌اى نداشت قبول کرد. سعد او را به شکل اولش برگرداند و همهٔ چيزهايش را پس گرفت. سعد دلاوران را به زنى گرفت و شد حاکم شهر.
- سعد و سعيد
- افسانه‌هاى شمال - ص ۹۷
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمي
- انتشارات روزبهان - چاپ اول ۱۳۷۲
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید