جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

سرنوشتی که نمی‌شد عوضش کرد


يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچ‌کس نبود. يه پادشاهى بود يه روز رفت به شکار. يه آهوى خوش خط و خالى به‌نظرش رسيد، گفت: 'دور اين آهو رو بگيريد، اينو مى‌خوام زنده بگيرم!' آهو وقتى دور خودش محاصره ديد، جفت زد از سر پادشاه پريد. شاه گفت: 'نمى‌خواهم کسى هم‌پاى من بياد، من خودم عقب آهو ميرم!'
سرشو گذاشت بغل گوش اسب تاخت کرد، آهو به جلو، شاه به عقب تا غروب آفتاب آهو از نظرش ناپديد شد. شاه گشنه تشنه از طلوع آفتاب تا غروب اسب تاخته خسته از اسب پياده شد، بيابونى نه سبزه نه علف نه گياه. گفت: 'خدايا من چه‌کنم، آبادى نزديک من نيست، من از گرسنگى هلاک مى‌شَم تو بيابون.' يه وقت ديد از دور يه چوپانى يه دست گوسفند جلوشه مياند، گفت: 'هيچى بهتر از اين نيست، از اين چوپان بپرسم کجا ميره، منم از عقبش برم، اگر شده تو طويله پهلوى گوسفندا بخوابم، ميرم، بهتر از اينه که تو بيابون سرما بخورم.'
چوپان رسيد به اين سلام کرد، شاه پرسيد که فرزند به کجا ميري. چوپان از لباس و از اسب اين فهميد که اين شخص بزرگيه، به خيالش ضابطِ يا ارباب دهات، خيالى که شاهه نمى‌کرد. اين به هواى ارباب ده احترام خودشو به‌جا آورد، گفت: 'قربان ميرم تو ده.' گفت: 'باهم بريم.' بنا کرد از اين سؤال کردن: 'کدخداى اينجا با شما خوب راه ميره؟' گفت: 'قربان مگه اين ده مال شما نيست؟' گفت: 'نه، مى‌خواهم بخرم، چند خونوار رعيت داره؟' چوپان گفت: 'هزار رعيت داره قربان، اگه بخرى خيلى خوبه.' باهم وارد ده شدند.
اهل آبادى جمع بودند که چوپان مياد هر کس گوسفند شو ببره، ديدند يه سوار با چوپان مياد. کدخدا آمد جلو، سلام کرد به چوپان: 'اين آقا کيه با تو مياد؟' چوپان گفت: 'نمى‌دونم در بيابون بود، راه رو گم کرده بود.' کدخدا از سرويراق اسبش که طلا بود فهميد که اين شخصيه، آمد جلو، گفت: 'قربان شما کى هستيد؟' شاه گفت: 'عجالتاً يه نفر غريبم، امشب مرو راه بديد صبح معلوم ميشه کى هستم.' کدخدا گفت: 'بفرمائيد منزل!'
شاه رو برد تو خانه. اتاق مجزى براش ترتيب داد قهوه رو قليون، خيلى احترام و شام. گفت: 'قربان هر که هستيد خسته هستيد، براتون جا بندازم بخوابيد.' شاه گرفت خوابيد. نصف شب شاه بيدار شد قضاى حاجت داشت، آمد بيرون، ديد يه نفر بالاى پشت بوم اينها وايساده، لباسِ سفيد تنش. شاه با خودش فکر کرد که اين دزده امشب آمده خونهٔ کدخدا دزدي. خوبه براى اين خدمتى که اينها به من کردند، منم برم دزد و بگيرم، خدمتى به اينها بکنم.
پله‌هاى پشت‌بومو گرفت آهسته رفت بالا. اون شخص رو بغل کرد از عقب، گفت: 'تو دزدى آمدى خونهٔ کدخدا امشب؟' گفت: 'نخير من دزد نيستم و من تورم مى‌شناسم.' شاه گفت: 'من کى هستم؟' گفت مثلاً 'تو پسر محمدعلى شاهي، اسمتم احمدشاه.' گفت: 'خوب پس تو کى هستي؟' گفت: 'من مَلَکى هستم که از جانب خدا ميام، هر بندهٔ خدائى که به دنيا مياد، ميام سرنوشتش به پيشونيش مى‌نويسم.' شاه گفت: 'بسيار خوب، مگه اينجا کسى به دنيا آمده؟' مَلَک جواب داد: 'بلي.' گفت: 'امشب خدا يه پسر به کدخدا کرامت کرده خيلى خوش‌اقبالِ و شاه‌شناس، در سن هيجده‌سالگى در شب زفاف گرگ او را پاره مى‌کنه.' شاه گفت: 'من نمى‌ذارم.' مَلَک گفت: 'ما تقدير و نوشتيم، شما بريد تدبير کنيد، نذاريد.' مَلَک از نظرِ شاه ناپديد شد.
شاه گفت: 'سبحان‌الله!' آمد پائين، رفت گرفت خوابيد. اما [از] خيالات ديگه خوابش نمى‌برد، ديد صداى قالمقال خيلى تو حياط بلنده اما کدخدا ميگه: 'يواش حرف بزنيد، شخص محترمى اينجا خوابيده.' تا صبح شد کدخدا براى شاه صبحانه آورد، شير و نون و کره. شاه ازش پرسيد: 'ديشب سروصدا تو خونتون بود، خدا بهت بچه داده؟' کدخدا گفت: 'بلى يه غلامزاده خدا ديشب به ما کرامت کرده.' به اين گفتگو بودن که سوارهاى شاه ريختند تو آبادى که رد سُم اسب شاهو گرفتيم، آمده تو اين آبادي. کدخدا گفت: 'بلي.' خدارو شکر کرد که ديشب از اين پذيرائى خوبى کرده. آمد به خاک شاه افتاد، گفت: 'قربان اجزاء دولتى آمدند عقب شما.' کدخدا شکر کرد که خدا ديشب اين سعادت به من داد که شما منزل من آمديد. شاه گفت: 'حالا که من شناخته شدم اين پسرى که ديشب خدا به تو داد برو بيار من ببينم!' کدخدا رفت آورد، شاه نگاه کرد، ديد خيلى اين بچه قشنگه، قيافهٔ اين بچه هيچ به دهاتى نميره، شاه به کدخدا گفت: 'بابا جان.' کدخدا گفت: 'بلي.' گفت: 'خداوند عامل به من دو سه تا دختر کرامت کرده. من پسر ندارم، هزار تومن به تو ميدم اين پسر رو بده من و من به‌جاى فرزندى اين پسر رو خيلى بهتر از تو نگهدارى مى‌کنم.' کدخدا گفت: 'بسيار خوب.' هزار تومنو از شاه گرفت، قنداقهٔ پسر رو تقديم شاه کرد. شاه با خودش گفت: 'خوب اين آهو که غيب شد، پيشامد اين بود که ما شکار يه پسر بکنيم.' پسر رو با خودش آورد اندرون از براى پسر تايه گرفت.
تا هفت سال اين بچه به‌دست تايه و لَلِه بود، بعد گذاشت مدرسه. هفت سالم به‌دست معلم بود، چهارده‌سالگى اين پسر فارغ‌التحصيل شد. بعد اينو گذاشتن به مشقِ تيراندازي، کشتى و جدال و در اين چند سال هم براى اين ترتيب اتاقى داده بود ساخته بودند، هفت اتاق، شش تا اتاق دور اون اتاق، اتاق وسطى رو درشو از پولاد گذاشت.
پسر که هيجده ساله شد، قاضى شهرو فرستاد، شهر و آئين بست، دختر خودشو عقد کرد، داد به اون پسر خودش دست دخترو گرفت با دست پسر، برد تو اتاق. هزار سوار و پياده دور اين اتاق دست به تفنگ وايستادند، گفت: 'اگر گنجيش روى هوا ديدند به‌طرف اين اتاق مياد، با تير بزنيد!' سفارشو کرد. رئيس‌الوزراشم گفت: 'بايد تا صبح اينجا کشيک بدى کسى نياد دور اين اتاق.'
حالا بيائيد سر اين عروس و دامادى که دست به‌دست دادند. وقتى که شاه اينارو در اتاق گذاشت، آمد بيرون، پسر پهلوى دختر نشست، يه بوسه از عروس برداشت، گفت: 'اى خانم اجازه بده من نماز بخوانم.' دختر گفت: 'بسيار خوب.' پسر پاشد نمازو خواند و همونجا سر جانماز نشست. دختر نه روش ميشه پاشه، نه روش ميشه به داماد بگه بيا بخوابيم. دختر دست کرد تو جيبش، ديد يه تيکه موم تو جيبشه. اين مومى که خياط بهش نخ مى‌کشه فراموش کرده ورداره. دختر اين مومو درآورد، بنا کرد پاى اين شمعدون بازى کردن. اينو بنا کرد شکل جانور ساختن، گربه مى‌ساخت، خراب مى‌کرد، موش مى‌ساخت، هر حيوونى مى‌ساخت، مى‌ذاشت پاى شمعدون، نگاه مى‌کرد، بعد خراب مى‌کرد يه جور ديگه درست مى‌کرد. تمام حيوانات دنيا رو اين با موم مى‌ساخت، دو مرتبه خراب مى‌کرد، چيزى ديگر مى‌ساخت. آخر هم شکل گرگ ساخت، گذاشت پاى شمعدون، همچه که بنا کرد نگاه کردن، ديد اين تکون مى‌خوره. دختر گفت: 'سبحان‌الله، چرا اين تکون مى‌خوره؟' خوب نگاه کرد، ديد اين داره بزرگ ميشه. دختر نگاه کرد، ديد اين شد به قدر يه موش، دختر جبهش گرفت، بنا کرد خيره خيره نگاه کرد. شد به قدر يه بچه گربه، دختر ترسيد، خودش رو عقب کشيد. گفت: 'سبحان‌الله! يه مرتبه ديد اين شد به قدر يه سگ. دختر خودش رو خيلى عقب کشيد که يه دفعه، يه مرتبه يه تکانى به خودش داد، شد يک گرگِ بد هيبت، خيره خيره به دختر نگاه کرد، پريد وسط اتاق همين‌طور که پسر وسط اتاق نشسته بود، دعا مى‌خواند، گرگ شکم پسر و پاره کرد. کَلَشو زد به اين در پولادي، در شکست، از در رفت بيرون که يه مرتبه صداى تيرها خالى شد.
شاه از صداى تير از خواب پريد، دستپاچه شد، آمد ديد يه لَشِ گرگ افتاده تو حياط. شاه لَشِ گرگو که ديد، دستپاچه رفت تو اتاق، ديد پسر توى خون غوطه‌ مى‌خوره. رو کرد به وزيرش: 'اين از کجا رفت تو اتاق؟ شماها خواب بودين که نديدين؟ من به شما گفتم اگه گنجشگو ديديد بزنيد، گرگ به اين بزرگى رو نديدين؟' وزير قسم ياد کرد که اين گرگ ازبيرون نرفت تو، از تو بيرون آمد. شاه آمد تو اتاق، به دختر گفت: 'به من راست بگو که اين گرگ از کجا آمد چطور پسر و کشت، اگر نگى چطور اين گرگ پيدا شد تو رو مى‌کشم، راستشو به من بگو، اين گرگ از کجا آمد؟' دختر قصهٔ خودشو بيان کرد گفت: 'شما که رفتيد، پسر نشست به نماز خواندن. من ديدم به من اعتنا نمى‌کنه، سرش همش به نمازشه. من دست کردم تو جيبم، ديدم يه تيکه موم تو جيبمه، بنا کردم اون موم رو بازى کردن، شکل تمام جونورهاى دنيا رو ساختن و هى خراب کردن. آخر هم گرگ ساختم. به محض اينکه گذاشتم زمين پاى فانوس، ديدم اين تکون خورد و اين شروع کرد به بزرگ شدن. من ترسيدم خودم رو عقب کشيدم که يه وقت ديدم شد يه گرگ بد هيولائي، پريد شکم پسر و پاره کرد، کَلَشو زد به اين در پولادي، در شکست، از در رفت بيرون.'
شاه اونجا گفت: 'حقاً که تقدير تدبير نمى‌شه، زحمت ما هدر رفت!' دست دخترو گرفت، از حجره [حجله] رفت بيرون، گفت: 'خدا هر کارى بخواد بکنه همه‌جور مى‌تونه.'
- سرنوشتى که نمى‌شد عوض کرد
- قصه‌هاى مشدى گلين‌خانم - ص ۹۴
- گردآورنده: ل. پ. الول ساتن
- ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر، سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید