جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

بب


ببايد چميدار ببايد چريد (از سخنان انوشيروان، به نقل از قابوس‌نامه)
نظير: هر که چرد خورَد و هر که خسبد خواب بيند
ببايد ساخت با آب و دانهٔ خويش
رک: ببايد ساخت با نان و آب و کاسهٔ خويش
ببايد ساخت با نان و آب و کاسهٔ خويش
نظير:
به کشکينه و پشمينهٔ خود بساز
- هرچه دارى تو به آن داده بساز (جامى)
- قناعت کن بدين يک نان که داري(نظامى)
ببايد ساخت با هر ناپسندي٭
نظير:
شاد بايد زيستن، ناشاد بايد زيستن
- حلم حق شو با همه مرغان بساز (مولوى)
- با نيک و بد زمانه مى‌بايد ساخت (خيّام)
٭................ که ارزد ريش گاوى ريشخندى (نظامى)
ببخش و منّت و مَنِهْ (سعدى)
نظير:
بده و منّت مَنِهْ
- نانش بده، نامش مپرس
- نکوئى گر کنى منّت مَنِهْ ز آن که باطل شد ز منّت جود و احسان (ناصرخسرو)
- دگر گر با کسى کردى نکوئي نباشد نيکوئى گز بازگوئى
- درخت کَرَم هر کجا بيخ کرد گذشت از فلک شاخ و بالاى او
- گر اميدوارى کزو برخورى به منّت مَنِهْ ارَه بر پاى او (سعدى)
- بهشت به سرزنشش نمى‌ارزد
ببخشيد، خيال کردم ملکه است!
روزى ناصرالدين شاه قاجار در ايوان قصر سلطنتى خود قدم مى‌زد. کريم شيره‌اى دلقک دربارِ وى بِه قصد شوخى و لودگى آهسته از دنبال او روان شد و همين‌که به چند قدمى وى رسيد خيز برداشت و به‌طور ناگهانى به پشت او پريد، دست‌ها را دور گردن او حلقه کرد و از چپ و راست شروع به بوسيدن او نمود. ناصرالدين شاه که از اين گستاخى سخت برآشفته بود روى برگرداند و با خشم فراوان گفت: فلان فلان شده، با چه جرأتى دست به چنين حرکت بى‌ادبانه‌اى زدى؟ کريم شيره‌اى مانند هميشه قاه‌قاه خنديد و با چهره‌اى حق به جانب گفت: ببخشيد، خيال ملکه است!
ببخشيد، کتک شمار را حلاّج خورد!
وزير نظام شبى فرمان داد بامداد حلاّجى بياورند تا پنبه زَنَد سپس شکايت از ناتوانى بدو آوردند که به سنگ کم فروخته است. گفت او را هم صباح بياورند تا سياست کنيم. فردا گماشته بيامد و گفت کسى را که ديشب احضار فرموده‌ايد بر در است. وزير امر داد چوب و فلک آوردند و مرد را ببستند و بسيار بزدند و پس از انجام کار ظاهر شد که او حلاّج بوده و به پنبه زدن آمده است. در اين اثناء فراشان نانوا را نيز به حضور آوردند. وزير رو به نانوا کرده شرمگين و عذرخواهان گفت: آقاى نانوا، ببخشيد کتک شما را حلاّج خورد (نقل از امثال و حکم دهخدا، ج۱، ص ۳۷۹)
رک: گنه کرد در بلخ آهنگرى به شوشتر زدند گردن مسگري!
بِبَرَد گنج هر که رنج بَرَد (نظامى)
رک: نابرده رنج گنج ميسّر نمى‌شود
بِبُرّند پستان دايه‌اى را که بيش از مادر به شير بيايد
نظير:
دايهٔ مهربان‌تر از مادر را بايد پستان بريد
- کور شود چشمى که بيش از صاحب عزا گريه کند
رک: اگر تو عمه‌اى من مادَرَسْتم
ببرى مال مسلمان و چو مالت ببرند بانگ و فرياد برآرى که مسلمانى نيست (سعدى)
ببين به ديدهٔ مجنون جمال ليلى را٭
رک: ليلى را به چشم مجنون بايد ديد
٭ملامتم چه کنى اى رقيب در عشقش ..............(ابن يمين)
ببين تا چه بازى کند روزگار٭
نظير:
تا چه دارد زمانه زير گليم
- تا چه آيد ز پسِ پرده برون (عطّار)
- تا ببينيم که از غيب چو آيد بيرون
- تا خود فلک از پرده چه آرد بيرون (امير عمادى شهريارى)
- سحر تا چه زايد شب آبستن است (حافظ)
- که داند که فردا چه خواهد بُدن (فردوسى)
- شب آبستن بوَد تا خود چه زايد (نظامى)
- تا بخت که را خواهد و ميلش به که باشد
رک: از فردا کسى خبر ندارد
٭ همى باش پيشش پرستاروار .........................(فردوسى)
ببين تفاوت ره از کجاست تا به کجا٭
نظير: ز طوس تا به مدينه هزار فرسنگ است
٭ صلاح کار کجا و من خراب کجا ....................(حافظ)
ببين چه عزابى است که مرده شوى هم گريه مى‌کند!
ببين چه مى‌گويد، نبين که مى‌گويد
رک: بنگر که چه گفت، ننگر که که گفت
بپّا پوست خربزه زيرا پايت نگذارند
بپرهيز از نادانى که خود را دانا شمرد (قابوس‌نامه)
نظير: از نادان مغرور اجتناب نما (خواجه عبدالله انصارى)
بپرهيز از هرچه ناکردنى است
بپوش بپوش، مبارکه، بِکَنْ بِکَنْ، امانته (عامیانه)
عبارتى است از ساخته‌هاى عوام در سرزنش از کسانى که لباس عاريه مى‌پوشند
بپوشى رختى، بشينى تختى، تو را مى‌بينم به چشم همون وختي(=وقتى) (عامیانه)
رک: کاشکى ننه‌ام زنده مى‌شد: اين دورانم ديده مى‌شد
بت‌پرستى ز مى‌پرستى بِهْ (اوحدى)
رک: به پير و جوان از مى آيد گناه
بترس از آن تون‌تابى که حمّامى شده باشد!
نظير: بترس از آن چاروادارى که راهدار بشود
بترس از آن چاروادارى که راهدار بشود
نظير: بترس از آن توان تابى که حمّامى شده باشد
بترس از سگى کو کند روبهى (اديب پيشاورى)
نظير: ز سگ غافل مشو زنهار چوش خاموش مى‌گردد (صائب)
بترس از کسى که از خدا نترسد (خواجه عبدالله انصارى)
نظير: مى‌ترسم از کسى که نمى‌ترسد از خدا
بتوان ز جگر بريد پيوند ديدن نتوان خراش فرزند (امر خسرو دهلوى)
ايرج ميرزا مفهوم اين مَثَل را در قالب حکايتى زيبا و لطيف چنين بيان داشته است:
داد معشوقه به عاشق پيغام که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بينَدَم از دور کند چهره پُرچين و جبين پر آژنگ
با نگاه غضب آلود زَنَد بر دل نازک من تير خدنگ
از درِ خانه مرا طرد کند همچو سنگ از دهنِ قلما سنگ
مادر سنگدلت تا زنده است شهد در کام من و تست شرنگ
نشوم يکدل و يک رنگ تو را تا نسازى دل او از خون رنگ
گر تو خواهى به وصالم برسى بايد اين ساعت بى‌خوف و درنگ
رَوى و سينهٔ تنگش بدرى دل برون آرى از آن سينهٔ تنگ
گرم و خونين به مَنَش بازآرى تا بَرَد ز آينهٔ قلبم زنگ
عاشقِ بى‌خردِ ناهنجار نه بل آن فاسق بى‌عصمت و ننگ
حرمت مادرى از ياد ببرد خيره از باده و ديوانه ز بنگ
رفت و مادر را افکند به خاک سينه بدريد و دل آورد به چنگ
قصد سر منزلِ معشوقه نمود دل مادر به کَفَش چون نارنگ
از قضا خورد دمِ در به زمين و اندکى رنجه شد او را آرنگ
از دل گرم که جان داشت هنوز اوفتاد از کف آن بى‌فرهنگ
از زمين باز چو برخاست نمود پى برداشتنِ آن آهنگ
ديد کز آن دل آغشته به خون آيد آهسته برون اين آهنگ
آه دست پسرم يافت خراش آخ پاى پسرم خورد به سنگ


همچنین مشاهده کنید