جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

بوعلی سینا و استاد


يکى بود يکى نبود. پيرزنى بود که پسر داشت. مادرش خواست او را پهلوى استادى بگذارد تا چيزى ياد بگيرد؛ به او گفت: يک خرده نخودچى مى‌خري، همين‌طور که راه مى‌روى دانه دانه به دهان مى‌گذارى هرجا که نخودچى‌ها تمام شد، ببين آنجا چه دکانى هست. برو و شاگرد آنجا شو. پسر کارى را که مادرش گفت، کرد. ماردش هم دنبال او مى‌رفت. وقتى پسر، که نامش بوعلى بود، آخرين نخودچى را به دهان گذاشت به در دکان آشپزى رسيده بود. مادر به آشپز گفت: 'فرزند من پدر ندارد. او را به شاگردى قبول کن' . آشپز قبول کرد.
پسر چند روزى آنجا کار کرد. استاد ديد بوعلى پسر زرنگى است. به او گفت: اگر مادرت دلواپس نمى‌شود، شب‌ها همين‌جا بمان. بوعلى پذيرفت. يک شب زودتر از خواب بيدار شد، ديد استاد چند من ريگ از انبار بيرون آورد، در هر ديگى مقدارى ريگ و آب ريخت و در ديگ‌ها را گذاشت. بعد به بوعلى گفت زير ديگ‌ها را آتش کن. بوعلى تعجب کرد که استاد از ريگ‌ها چه مى‌خواهد بپزد؟! روز شد. سر ديگ‌ها را که برداشتند، بوعلى ديد در يک ديگ پلو، در يک ديگ مرغ، و در ديگرى فسنجان است.
شب‌ها، بوعلى ريگ‌ها را مى‌شست و توى ديگ‌ها مى‌ريخت. يک ماه گذشت. بوعلى خيلى دلش مى‌خواست که از راز اين کار باخبر شود. اما خود را به سادگى زده بود و به روى خودش نمى‌آورد. يک روز استاد يک چارک گوشت به بوعلى داد و گفت: اين گوشت را به خانهٔ من ببر و بگو براى شام آن را بپزند. نشانى خانه را به بوعلى داد. نشانى خانه را به بوعلى داد. چيزى هم روى کاغذ نوشت و به‌دست بوعلى داد و گفت: به خانهٔ من که وارد شدي، اول دو تا سگ مى‌بينى که خوابيده‌اند. اگر خواستند به تو حمله کنند اين نوشته را به آنها نشان بده، ديگر به تو کارى ندارند. جلوتر مى‌روى مى‌بينى شيرى آنجا خوابيده به شير هم نامه را نشان بده. بعد از آن اژدهائى را مى‌بينى کاغذ را به او هم نشان بده ديگر با تو کارى نخواهد داشت. مى‌روى توى باغ و گوشت را مى‌دهى و برمى‌گردي. بوعلى رفت و از همهٔ اينها گذشت. به باغ رسيد. قصر باشکوهى ديد که دختر زيبائى در آن بود. پسر گوشت را به دختر داد و برگشت.
چند روزى بوعلى گوشت مى‌برد و به دختر مى‌داد. کم‌کم با هم دوست شدند و کارشان به بوس و کنار کشيد. يک روز چشم بوعلى به دفتر افتاد که در تاقچهٔ اتاق دختر بود. آن را خواند، ديد خيلى از سحر و افسون‌ها، توى آن نوشته شده است. از آن به‌بعد از روى دفتر مى‌نوشت.
روزى از استاد اجازه گرفت و به خانه پيش مادرش رفت. هنگام خواب به مادرش گفت: صبح که از خواب بيدار شدي، اسب سفيدى در کنار حياط مى‌‌بينى آن را ببر به ميدان و بفروش ولى دهنه‌اش را با خودت به خانه بياور. صبح، مادر اسب را ديد. آن را برد به ميدان و به صد اشرفى فروخت و دهانه‌اش را به خانه آورد. آسب در خانهٔ خريدار تبديل به موشى شد و به سوراخ رفت. شب بوعلى به خانه آمد و باز موقع خواب به ماردش گفت: فردا صبح قوچ بزرگى کنار باغچه بسته شده است آن‌را مى‌برى و مى‌فروشى ولى دهنه‌اش را نگه‌دار وگرنه مرا ديگر نخواهى ديد. مادر صبح قوچ را برد و به صد اشرفى فروخت و دهنده‌اش را به خانه برگرداند. مردى که قوچ را خريد، شرط‌بندى کرد و آن‌را با قوچ ديگرى جنگ انداخت. قوچ ميان جنگ تبديل به دود شد و به هوا رفت. شب بوعلى به خانه رفت. گفت: فردا صبح دم در خانه شترى مى‌بيني، آن‌را مى‌برى و مى‌فروشى ولى مبادا افسارش را بدهي! مادر صبح افسار شتر را گرفت و به بازار رفت.
استاد بوعلى در شهر، حرف‌هائى از دود شدن قوچ و موش شدن اسب شنيد. بوعلى هم سه روز بود که به دکان نيامده بود. استاد با خود گفت اين کارها حتماً کار بوعلى است. رفت به ميدان. ديد مادر بوعلى افسار شترى را در دست دارد و مى‌خواهد آن‌را بفروشد. فهميد قضيه از چه قرار است. جلو رفت. مادر بوعلى را نشناخت. استاد با پيرزن وارد معامله شد و سرانجام شتر را با افسارش به قيمت گرانى خريد. هرچه شتر فرياد کشيد پيرزن نفهميد. استاد افسار شتر را گرفت و به خانه رفت. به دخترش گفت: برو آن کارد را بياور. دختر فهميد که شتر همان بوعلى است. کارد را آورد و به‌جاى آن که به پدرش بدهد آن را توى چاه انداخت. پدرش عصبانى شد و گفت: مى‌روم توى چاه کارد را مى‌آورم اول شتر را مى‌کشم بعد تو را. داخل چاه شد. دختر دست و پاى شتر را، که استا بسته بود، باز کرد. شتر هم کبوترى شد و پرواز کرد. استاد از توى چاه کبوتر را ديد. 'باز' شد و دنبال کبوتر افتاد. پسر پادشاه براى شکار آمده و زير درختى نشسته بود و ناهار مى‌خورد. کبوتر از ترش 'باز' دسته‌گلى شد و در دامن او افتاد. 'باز' درويشى شد و آمد جلوى پسر پادشاه و دسته گل را از او خواست. دسته گل خوشه گندم شد و ريخت روى زمين. درويش هم خروس شد و شروع کرد به خوردن گندم‌ها. دانهٔ گندم آخرى کاردى شد و خروس را تکه‌تکه کرد. پسر پادشاه و همراهانش مات و مبهوت ماندند و کسى هم چيزى نفهميد. جز آنکه گفتند: دفترى به دست بوعلى افتاده است که اين کارها را مى‌کند و هر دردى درمانش براى او آسان است.
- بوعلى و استاد
- افسانه‌هاى بوعلى - ص ۵۰
- گردآورنده: صبحي
به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


همچنین مشاهده کنید