جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

درخت سیب و دیو


پادشاهى بود سه پسر داشت و يک طوطي. روز طوطى از پادشاه خواست تا به او اجازه دهد به هندوستان برود، کسانش را ببيند و برگردد. وزير گفت: 'پادشاه اجازه ندهيد که اگر برود ديگر باز نمى‌گردد.' اما طوطى قول داد که ده روزه برگردد. پادشاه اجازهٔ رفتن داد و طوطى پريد و رفت. سر ده روز وزير تيراندازى را دم دروازه‌هاى شهر گذاشت که اگر طوطى آمد او را با تير بزنند. اما طوطى که تيراندازان را ديده بود جائى منتظر شد تا شب شود آن‌وقت خود را به اتاق پادشاه رساند بعد از سلام و احوال‌پرسي، يک تخم سيب به شاه داد و گفت: 'اين را از هندوستان براى شما آورده‌ام، بدهيد در باغ بکارند که درخت سيب خوبى مى‌شود.'
باغبان پادشاه تخم را کاشت، درختى سبز شد، گل کرد و سيب داد. روزى باغبان آمد سيبى از درخت بکند و براى پادشاه ببرد، ديد يکى از سيب‌ها چيده شده. خبر به پادشاه برد. هنوز پادشاه از داغى اين خبر بيرون نيامده بود که باغبان فردا آمده و خبر داد که يکى ديگر از سيب‌ها هم چيده شده. پادشاه خشمگين شد که: 'چه کسى جرأت کرده و سيب‌هاى سفارشى مرا مى‌دزدد؟' پسر بزرگ‌تر گفت: 'من امشب در باغ کشيک مى‌دهم.' شب که شد دستهٔ مطرب و وسايل عيش را جور کرد و با دوستانش توى باغ رفتند نوشيدند، خوردند، زدند و رقصيدند بعد هم خسته به خواب رفتند. صبح پسر بزرگ‌تر ب گردن کج پيش پادشاه آمد و خبر چيده شدن سيب ديگرى را به پادشاه داد. پسر دومى گفت: امشب من مى‌روم! او هم مثل برادر بزرگ‌تر اسباب عيش را جور کرد و همان به سرش آمد که بر سر برادر بزرگش رفته بود.
وقنى پسر دومى هم خجلت زده با خبر چيده شدن سيبى ديگر از نگهبانى برگشت، پسر سومى به پادشاه گفت: 'امشب من مى‌روم.' پادشاه که بدجورى کفرى بود گفت: 'آن دو تا که از تو بزرگ‌تر بودند کارى از پيش نبردند، تو چه کارى ازت برمى‌آيد!' اما اصرار پسر کوچک و باقى بودن تنها يک سيب بر درخت، پادشاه را به رضايت واداشت. پسر کوچک پادشاه، شب که شد تک و تنها به باغ آمد، انگشتش را بريد و بر آن نمک و فلفل زد تا سوزش زخم خواب را از او دور کند.
دم دماى صبح بود که پسر پادشاه يک مرتبه ديد، نره ديوى تنوره‌کشان از آسمان آمد و دست کرد سيب را بچيند، مهلتش نداد و با شمشير دست او را قطع کرد. ديو پا به فرار گذاشت پسر هم به‌دنباش رد خود را گرفت تا رسيد سر چاهى و فهميد ديو داخل آن رفته است. برگشت، آن يک دانه سيب را چيد و برد پيش پادشاه، دست ديو را هم به او تحويل داد. بعد اجازه خواست که برود و ديو را بکشد. برادرانش هم با او همراه شدند. رفتند تا رسيدند به چاه. برادر بزرگ‌تر گفت: 'من اول داخل مى‌شوم.' طناب به کمرش بستند و پائينش کردند، هنوز به نيمه‌هاى راه نرسيده بود که گفت: 'سوختم، سوختم مرا بالا بکشيد!' بالايش کشيدند. پسر وسطى هم به همين ترتيب از نيمه راه برگشت. پسر کوچک گفت: 'من داخل مى‌شوم، اما هر چه گفتم، سوختم، سوختم، مرا بالا نکشيد.' طناب به کمر بست و داخل چاه شد، هر چه پائين‌تر مى‌رفت بيشتر مى‌سوخت. نگاه کرد ديد اژدهائى ته چاه دهان باز کرده و آتش از آن بيرون مى‌زند. برادرها هم که ديدند صدائى از برادر کوچک‌تر درنمى‌آيد طناب را بريدند. پسر افتاد. شمشير کشيد و اژدها را کشت. شاهزاده ابراهيم، يعنى همان پسر کوچک پادشاه توى چاه نگاه کرد ديد يک دريچه هست، دريچه را باز کرد. باغى پيدا شد.
رفت توى باغ ديد قصر بزرگى با ديوارهاى بلند آنجاست. دم پنجره دختر خوشگلى نشسته بود. دختر گفت: 'تو چطور جرأت کردى و به اينجا آمدي؟' شاهزاده ابراهيم گفت: 'تو کى هستى و اينجا چه مى‌کني؟' گفت: 'من دختر شاه هستم. ديو مرا اينجا اسير کرده است، روزها به صحرا مى‌رود و شکار مى‌کند و شب‌ها به اينجا مى‌آيد.' پسر گفت: 'راه وارد شدن به قصر کجاست؟' دختر گفت: 'راهى ندارد.' پسر گفت: 'مى‌خواهم نجاتت بدهم.' دختر گيس بلند خود را آويزان کرد، پسر گيس را گرفت و بالا رفت. بعد پشت پرده‌اى پنهان شد و منتظر آمدن ديو ماند. به دختر هم ياد داد که جاى شيشهٔ عمر ديو را از او بپرسد. وقتى ديو آمد دختر پرسيد: 'شيشهٔ عمرت کجاست؟' ديو سيلى محکمى به گوش دختر زد. دختر به گريه افتاد. ديو دلش سوخت و گفت: 'پشت اين باغ جنگلى است که يک گله آهو آنجا زندگى مى‌کنند. در ميان آنها آهوئى است که طوق طلائى به گردن دارد. شيشهٔ عمر من در شکم اوست. هر کس نتواند در سه نوبت تيراندازى او را بزند به سنگ تبديل مى‌شود.' بعد سرش را گذاشت روى زانوى دختر و خوابيد. پسر از پشت پرده بيرون آمد. کليد باغ را که به شاخ ديو آويزان بود، آهسته برداشت رفت در باغ را باز کرد و داخل جنگل شد. گله آهو را ديد و آهوى طوق طلائى را ميان‌شان پيدا کرد. تير اول را که انداخت به آهو نخورد، پسر تا زانو سنگ شد. تير دوم را انداخت نخورد تا کمر سنگ شد، تير سوم را کشيد و على را ياد کرد. تير آمد صاف نشست ميان پيشانى آهو و او را کشت. پسر شکم آهو را پاره کرد، شيشه عمر دويا را برداشت و به قصر برگشت. ديو بيدار شد. ملک ابراهيم شيشه را زد به زمين. آسمان رعد و برق زد و هوا طوفانى شد. وقتى سر و صدا و طوفان خوابيد نه از ديو نشانى بود و نه از طلم خبري. دختر گفت: 'من دو خواهر دارم که هر کدام توى يک باغ اسير ديو هستند.'
ملک ابراهيم آمد در باغ دوم ديد دخترى کنار پنجره قصر نشسته و گيس بلندى دارد. گيس او را گرفت و بالا رفت. به آن دختر هم ياد داد که از ديو چه بپرسد و خودش پنهان شد. شيشه عمر اين ديو در شکم يک ماهى که حلقهٔ طلا به گوش داشت بود. پسر وقتى ديو سرش را روى دامن دختر گذاشت و خوابيد، رفت و با تير سوم ماهى را شکار کرد، شيشهٔ عمر ديو را از شکمش بيرون آورد و برگشت. شيشهٔ عمر ديو را به زمين زد ديو افتاد و مرد. ملک ابراهيم به باغ سوم رفت. دختر کنار پنجره نشسته بود. از قضا ديوى که اين دختر را اسير کرده بود، همان ديوى بود که ملک ابراهيم دستش را قطع کرده بود. ملک ابراهيم هرچه را لازم بود به دختر ياد داد و خودش جائى پنهان شد.


همچنین مشاهده کنید