جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

ما (۲)


ما را به سخت‌جانى خود اين گمان نبود٭ (شکيبى)
٭ شب‌هاى هجر را گذرانديم و زنده‌ايم    ............................ (شکيبى)
ما را بهشت صحبت ياران همدم است٭
نظير:
صحرا و باغ زنده‌دلان کوى دلبر است (سعدى)
ـ چو کوى دوست هست به صحرا چه حاجت است؟ (حافظ)
ـ خوشا با رفيقان يکدل نشستن (فرّخى سيستانى)
٭ .............................. ديدار يار نامتناسب جهنم است (سعدى)
ما را چه از اين قصّه که گاو آمد و خر رفت!
نظير: شترى در مرغزار رفت، رفت
مار از پونه بدش مى‌آيد دمِ سوراخش سبز مى‌شود
نظير: شتر هر چه از خار بدش مى‌آيد از گوشهٔ لبش سبز مى‌شود
مار افساى را هم مار کُشد
رک: از مارگير مار برآرد همى دمار
مار افسون‌بردار نيست
آدم خبيث و خيانت پيشه نصيحت‌پذير نيست
مار اگر زهر دارد پادزهر هم دارد
نظير: نيش بى‌نوش نباشد هرگز
ما را نه از آن خمير نه از اين فطير
رک: از آنجا مانده و از اينجا رانده
ما را هم از اين قَدَک قبائى است
رک: ما را هم از اين نمد کلاهى است
ما را هم از اين نمد کلاهى است
عطّار نيشابورى در الهى‌نامه در حکايتى تحت‌عنوان 'سلطان محمود و ديوانه' بدين مَثَل جسته و آن را در قالب بيتى دل‌نشين در پايان حکايت مذکور گنجانيده و چنين سروده است:
    در آن ويرانه شد محمود يک روز يکى ديوانه‌اى را ديد در سوز
    کلاهى از نمد بر سر نهاده بد و نيک جهان بر در نهاده
    بر او چون فرود آمد زمانى تو گفتى داشت اندوه ‌جهانى
    ز يک لحظه سوى سلطان نظر کرد نه از اندوه خود يک دم گذر کرد
    شهش گفتا که 'چه اندوه دارى؟  که گوئى بر دلت صد کوه دارى!'
    زبان بگشاد مرد از پرده‌ى راز که 'اى پرورده در صد پرده‌ى ناز'
    گرت هم زين نمد بودى کلاهى تو را بودى بدين اندوه راهى
    نظير:  
    ما را هم از اين قدک قبائى است  
     ـ زنده‌ها، قسمت مرده‌ها را بدهيد! (عا).  
ما را همه از براى خود مى‌خواهند!
مار بابى ‌پائى بيش از آن دوَد که گوش خزک با هزار پاى (از مجموعهٔ امثال طبع هند)
مارِ بد بِهْ از يارِ بد
    نظير: مار بد زخم ار زند بر جان زند بار بد بر جان و بر ايمان زند (مولوى)
  مارِ بدزخم ار زند بر جان زند يار بد بر جان و بر ايمان زند (مولوى)
نظير: مارِ بد بِهْ از يارِ بد
مار پوست مى‌اندازد خوى نمى‌اندازد (يا: مار پوست مى‌گذارد، خوى نمى‌گذارد)
رک: ترک عادت موجب مرض است
مارِ پيسه مارِ پيسه زايد٭
رک: از مار نزايد جز ماربچّه
٭ ز ابلق، کُرّهٔ ادهم نيايد   که...................... (اميرخسرو دهلوى)
مار تا راست نشود به سوراخ نرود
رک: راستى کن که به منزل نرسد کج‌رفتار
مار چون کهن شد افعى گردد
مار خاک هر زمينى را بخورد به رنگ آن زمين مى‌شود
مارِ خانه را به‌دست همسايه بگير!
رک: مار را به‌دست ديگران بايد گرفت
مار دارد مُهره و در اصل خود بدگوهر است
مار را به‌دست ديگران بايد گرفت
نظير:
به‌دست کسان مار بايد گرفت (قابوس‌نامه)
ـ مارِ خانه را به‌دست همسايه بگير
ـ سرِ مار به‌دست دشمن بکوب (سعدى)
مار که پير شد قورباغه سوارش مى‌شود
نظير:
شير که پير شد بازيگر شغال مى‌شود
ـ درخت که پير مى‌شود پايش ارّه مى‌گذارند 
    ـ چو ريزد شير را دندان و ناخن خورد از روبهان لنگ سبيلى (نظامى)
ـ هر که افتاد همه ديوار را روى او مى‌غلتانند
ـ کرکس که از سر افتاد کلاغان نيز منقارش زنند
ـ در هم شکند صولت شيرى پيرى
ـ تازى که پير شد از آهو حساب مى‌بَرَد
مار که زخمى شد بايد از سوراخ بيرونش کشيد
دشمن که مجروح شد بايد هرگونه فرصت را براى تجديد قوا از او سلب کرد.
نظير: مار که آزرده شد سرکوفتش واجب آيد (مرزبان‌نامه)
مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد٭ مى‌ترسد
نظير:
افعى گزيده مى‌رمد از شکل ريسمان (سليم)
    ـ آنکه شد يک بار زهرآلود از سوراخ مار بار ديگر گرد آن سوراخ کى آرد گذر (معزّى)
ـ گزيده مارم و مى‌ترسم از سياه و سفيد (وحيد قزوينى)
      ٭ يا: از ريسمان دورنگ؛ يا: از پيسه رَسَن...
مارگير را در آخر مار کُشد
نظير: از مارگير مار برآرد همى دمار
مارِ مرده نگزد
رک: از مرده حديث برنيايد
مار گويد که: توانم که تو را زخم نزنم، امّا ترس از دل تو نتوانم برداشت (سَمَک عيّار)
مار هر کجا کج برود توى لانهٔ خودش راست مى‌رود
ما ريگِ تهِ جوئيم ديگران آب گذرا (يا: ما ريگ تهِ جوئيم، شما آب روان)
يعنى ما ثبات و پايدارى داريم و شما بى‌ثبات و گذر هستيد
مازندرانى بيشتر از اين نمى‌ميرد!
غريبى را گذر به خطّهٔ مازندران افتاد. ديد گورى کنده و جمعى بر گرد آن نشسته و گريه مى‌کنند. پيرمردى نيز در ميان آن جمع شيون و زارى مى‌نمود. مرد غريب به وى نزديک شد و از او پرسيد: 'اين گور از کيست و بر که مى‌گرييد؟' پيرمرد پاسخ داد: 'اين گور، گورِ من است و اين جمع که مى‌بينى بر مرگ من مى‌گريند' . مرد غريب از اين جواب حيرت کرد و با تعجّب از حاضران پرسيد: 'اين مرد هنوز زنده است، چگونه او را به گور مى‌سپاريد؟' گفتند: 'تو غريبى و نمى‌دانى، مازندرانى بيشتر از اين نمى‌ميرد!'
ما ز ياران چشم يارى داشتيم٭ (حافظ)
٭ ..........................  خود غلط بود آنچه مى‌پنداشتيم (حافظ)
ماست بريزد جاش مى‌ماند، دوغ بريزد چى مى‌ماند؟
نظير: ما بارگه داديم اين رفت ستم بر ما بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان (خاقانى)
ماست‌بندى هم قالب مى‌خواهد
رک: کار اسباب مى‌خواهد


همچنین مشاهده کنید