پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

شو، شه، شى


شوخ چشمى زيان ايمان است٭
٭................... شرمِ ديده زبان ايمان است (سنائى)
شوخى شوخى آخرش جدّى مى‌شود
نظير:
بازى بازى آخرش جدّى مى‌شود
ـ شوخى قيچى محبت است
ـ بسا قالا که از بازيچه برخاست (نظامى)
ـ باد باران آورد بازيچه جنگ
ـ ظرافت آتش‌افروز جدائى است(صائب)
ـ هر چيزى تخمى دارد و تخم عداوت شوخى است
ـ ز شوخى بپرهيز اى خردمند که شوخى نفاق آورد
    ـ مزاح پيشرو شرّ است (عنصرالمعالى)
شوخى قيچى محبت است (يا: شوخى مقراض محبت است)
رک: شوخى شوخى آخرش جدى مى‌شود
شود عاقبت بچّهٔ زاغ زاغ
رک: عاقبت گرگ‌زده گرگ مى‌شود
شود عاقبت بچّه‌گرگ گرگ
رک: عاقبت گرگ‌زاده گرگ شود
شوقِ جان مستى دهد نه ذوق نان (قاآنى)
نظير:
تا مست نباشى نکشى بار غم يار (سعدى)
ـ آتش عشق است کاندر نى فتاد (مولوى)
شوق در هر دل که باشد رهبرش در کار نيست (از مجموعهٔ امثال طبع هند)
شوقِ گل چيدن اگر دارى سوى گلزار شو (از جامع‌التمثيل)
شوهر آدم پيراهن آدم است
شوهر پير شکر پنير است به مزاح به‌کار برند
شوهر خداى کوچک زن است
شوهر زن زشت نابينا بِهْ
رک: شويِ زن زشت روى نابينا بِهْ
شوهر کردم وسمه کنم نه وصله! (عا).
شوهر که نه در خورِ زن باشد ناکرده او ليتر (مرزبان‌نامه)
رک: زن جوان را اگر تيرى در پهلو نشيند بِهْ که پيرى
شوهرم برود کاروانسرا، نانش بيايد حرمسرا!٭ (عا).
نظير: شوهرم شغال باشد، نانم در تغار باشد!
      ٭ یا: آردش بیاید سرا، خودش برود کاروانسرا
شوهرم جوون باشد، آردم تو سُرمه دون باشد! (عا).
شوهرم شغال باشد، نانم در تغار باشد! (يا: آردم به تغار باشد) (عا).
نظير:
     شوهرم برود کاروانسرا، نانش بيايد حرمسرا!
    ـ سيا باشه، سوخته باشه،نمدى به کول داشته باشه، يک خورده پول داشته باشه
شوهر من اگر مرد بود چرا رنگِ رُخم زرد بود؟ (عا).
شويِ زن زشت روى نابينا بِهْ (سعدى)
نظير:
    سفر عيد باشد بر آن کدخداى که بانوى زشتش بوَد در سراى (سعدى)
    ـ خداوندا زن زشت را تو بردار خودم دانم خر لنگ و طلبکار (باباطاهر)
    ـ گربهٔ خانه هم بايد مقبول باشد
شوى نشايد زبونِ دمدمهٔ زن (نزارى)
رک: بر کنده بِهْ آن ريش که در چنگ زنان است
شه چو ظالم بوَد نپايد دير٭
نظير: ستم، نامهٔ عزل شاهان بوَد (فردوسى)
    نيزرک: ظالم پايِ ديوار خود را مى‌کَند
      ٭............................. زور گردد بر او مخالف چیر (سنائی)
شهرتِ به شرّ بِهْ که گمنامى (از کيمياى سعادت)
شهر فرهنگ است، از همه رنگ است!
نظير: چو زنبيل در يوزه هفتاد رنگ!
  شهر ما فردا پُر از شکّر شود شکّر ارزان است ارزانتر شود (مولوى)
    نظير: بگذرد اين روزگار تلخ‌تر از زهر بار دگر روزگارِ چون شکر آيد (حافظ)
شهر يک‌چشمان شدى يک‌چشم شو!
 
رک: خواهى نشوى رسوا هم‌رنگ جماعت شو
 
شهرى که تفنگش چوبيه حکومتش با نايب دوغيه!
 
شهيد خربزه را روز حشر پرسش نيست!
 
    نظير: در ميان ميوه‌هاى خوشمزه شاه انگور است و سلطان خربزه
شيخعلى خان زنگنه وزير شاه سليمان صفوى بود يا وزير کريمخان زند؟
 
نظير: ليلى مرد بود يا زن؟
 
شير آدمى در بِهْ که پادشاه ستمگر
 
شير اگر مفلوج باشد همچنان از خر بِهْ است٭
 
رک: شير مرده بِهْ که سگ زنده
 
٭گر چه درويشم بحمدالله مخنّث نيستم ............. (سعدى)
شير برقين را نباشد قوّت شير عرين ٭
رک: شير قالين دگر و شير نيستان دگر است
٭ نکته‌سنجان دگر را نيست زور طبع من .............. (اميدى)
  شير بى‌بال و دم و اشکم که ديد اين چنين شيرى خدا هم نافريد (مولوى)
بيت فوق مأخوذ از داستان زير است که مولوى تحت‌عنوان 'کبودى زدنِ قزوينى بر شانگاه صورت شير و پشيمان شدن او به سبب زخم سوزن' در دفتر اول مثنوى نقل کرده است:
    اين حکايت بشنو از صاحب بيان در طريق و عادتِ قزوينيان
    بر تن و دست و کَتِف‌ها بى گزند از سرِ سوزن کبودى‌ها زنند
    سوى دلاّکى بشد قزوينيى که کبودم زن بکن شيرينيى
    گفت چه صورت زنم اى پهلوان گفت بر زن صورتِ شيرِ ژيان
    طالعم شيرست نقشِ شير زن جهد کن زنگِ کبودى سير زن
    گفت بر چه موضعت صورت زنم گفت بر شانه زن آن رقمِ صنم
    چونک او سوزن فرو بردن گرفت  دردِ آن در شانَگه مَسکَن گرفت
    پهلوان در ناله آمد کاى سَنى  مر مرا کُشتى چه صورت مى‌زنى
    گفت آخر شير فرمودى مرا    گفت از چه اندام کردى ابتدا
    گفت از دمگاه آغازيده‌ام  گفت دُم بگُذار اى دو ديده‌ام
    از دُم و دُمگاهِ شيرم دَم گرفت دُمگهِ او دَمگهم مُحکَم گرفت
    شير بى‌دُم باش گو اى شير ساز که دلم سُستى گرفت از زخمِ گاز
    جانب ديگر گرفت آن شخص زخم بى‌محابا بى‌مواسا بى‌زرَحْم
    بانگ کرد و کين چه اندامست ازو گفت اين گوشست اى مردِ نکو
    گفت تا گوشش نباشد اى حکيم گوش را بگْذار و کوته کن گليم
    جانبِ ديگر خَلِش آغاز کرد باز قزوينى فغان را ساز کرد
    کين سوم جانب چه اندامست نيز گفت اينست اِشْکم شير اى عزيز
    گفت تا اشکم نباشد شير چه شکم بايد نگارِ سير را
    خيره شد دلاّک و بس حيران بماند تا بدير انگشت در دندان بماند
    بر زمين زد سوزن آن دم اوستاد گفت در عالم کسى را اين فتاد
    شيرِ بى‌دُمّ و سر و اشکم که ديد  اين چنين شيرى خدا خود نآفريد
شير تقاضاى خودش را دارد
رک: تره به تخمش مى‌رود حسنى به باباش
شيرِ خر خورده مغز خر دارد


همچنین مشاهده کنید