منم که صبح کنم نام شام ماتم را
|
|
هلال عيد کنم نقش ناخن غم را
|
نمک ز گرمى داغم به خويش مىلرزد
|
|
کند جراحت من زخمدار مرهم را
|
به صرفه خرج کن آزردگى ز کيسهٔ دل
|
|
نگاهدار پى روز خوشدلى غم را
|
به شکر لذت درد تو مىتوان دادن
|
|
زکات يکشبه غم روزگار خرم را
|
به درد کوش شفائى که هيچکس نخرد
|
|
به هيچ سينهٔ بىدرد و چشم بىغم را
|
|
گفتم به حرم محرم اين خانه کدامست
|
|
آهسته به من گفتکه بيگانه کدامست
|
همسايهٔ افسردهدلان چند توان بود
|
|
اى سوختگان کوچهٔ پروانه کدامست
|
بر غيرت دل رشک تماشا نفزوديم
|
|
با ديده نگفتيم که جانانه کدامست
|
از سايه ره خانهٔ خورشيد توان يافت
|
|
از کعبه بپرسيد که بتخانه کدامست
|
در سينه بديدم دل آواره و گفتم
|
|
ديوانهٔ آن گوشهٔ ويرانه کدامست
|
صد ميکده خون بر سرهم مىکشم امشب
|
|
همسايهٔ دل در ته ميخانه کدامست
|
|
همچو خونابه گره چند شوم در بر خويش
|
|
روم از گريه بپرسم ره چشم تر خويش
|
با لب تشنه به سر چشمهٔ کوثر نرويم
|
|
هر کسى داند و سوز جگر و گوهر خويش
|
بىنسيم طلبى ميوهٔ ما ريزانست
|
|
منم آن نخل که بىخواست فشانم بر خويش
|
مهر و فرماندهى خطهٔ خوبان، هيهات
|
|
حکم کن حکم که بيرون رود از کشور خويش
|
رنجشى داشتم از طالع برگشتهٔ خود
|
|
ديدم از دورش و راضى شدم از اختر خويش
|
منم آن شيفتهٔ عشق که چون پاک بسوخت
|
|
رنگ عشق از سر نو ريخت به خاکستر خويش
|
نتوان بود شفائى چو صبا هر جائى
|
|
ما سپهريم به جائى نرويم از در خويش
|
|
آهى زديم و خاطر خرم گداختيم
|
|
سرمايهٔ حضور به يکدم گداختيم
|
با شمع بزم صحبت ما دوش درگرفت
|
|
خود را تمام از نفس هم گداختيم
|
ننگ دوا قبول نمىکرد زخم ما
|
|
الماس ريزهاى سر مرهم گداختيم
|
خواهش کم از رياضت لب تشنگى نبود
|
|
رفتيم و در برابر زمزم گداختيم
|
با ما سرى به بالش بىطاقتى نهاد
|
|
از گرمى نفس جگر غم گداختيم
|
برقع ز روى مهر شفائى چو برگرفت
|
|
در جلوهٔ نخست چو شبنم گداختيم
|
|
دوزخ ز دلم جوش زند يا نفس است اين
|
|
حسرت به جگر کاشتهام يا هوس است اين
|
تلخست مذاق دلم از کنج لب يار
|
|
هرجا شکرى عشق فروشد مگس است اين
|
بر گلبن اگر بال زنم رشک ندارم
|
|
پاداش گرفتارى کنج فقس است اين
|
نوبر سوى او غنچهٔ دل مىبرم اول
|
|
در باغ محبت ثمر پيش رس است اين
|
هر چند که بىطاقتيم سوى تو آرد
|
|
ناديدهام انگارى و گوئى چه کس است اين
|
بر مرغ دلم بوى چمن آفت بالست
|
|
در ساخته با آب و هواى قفس است اين
|
جامى ز مى وصل بهدست آر شفائى
|
|
مقصود اگر رفع خمارست بس است اين
|