فداى پاى او سر مىتوان کرد
|
|
ز خاک پايش افسر مىتوان کرد
|
سر او چون شود گرم از مى لعل
|
|
چراغ از روى او بر مىتوان کرد
|
اگر خورشيد برنايد مياگو
|
|
ترا خورشيد خاور مىتوان کرد
|
|
نگارينا هميشه شاد مىباش
|
|
چو گل خرم چو سرو آزاد مىباش
|
ندانم اى پرىپيکر که گفتت
|
|
به تن سيم و به دل فولاد مىباش
|
محمد بيستون آسمان را
|
|
به ناله تيشهٔ فرهاد مىباش
|
|
دلى دارم چو خم باده در جوش
|
|
لبى همچون لب پيمانه خاموش
|
چو کرم پيله از جور زمانه
|
|
هم اندر زندگى گشتم کفن پوش
|
مرا در زير اين گردنده گردون
|
|
چراغى دان نهفته رير سرپوش
|
|
سوزنده بسان اخگرم ساختهاند
|
|
آيا ز کدام گوهرم ساختهاند
|
هرگز نرسم به هيچ مقصد گوئى
|
|
همطالع تير بىپرم ساختهاند
|
|
هر چند وجود را به هم بيختهاند
|
|
مانند تو پيکرى نينگيختهاند
|
کافور همانا به يخ آميختهاند
|
|
وين قالب بيهوده از آن ريختهاند
|
|
مفلس که وصال شاهش اميد بود
|
|
آن اميدش چو ميوهٔ بيد بود
|
رنج ابد و عذاب جاويد بود
|
|
آن شب پره را که مهر خورشيد بود
|
|
غمخوار دلم نمىشود از غم سير
|
|
آرى نشود جراحت از مرهم سير
|
سوز تو به وصل کم نمىگردد هيچ
|
|
گر من بخورم ترا نمىگردم سير!
|
|
اى دوست که گفتهاى محمدچونى
|
|
عيشت بادا هميشه در افزونى
|
استاده به زير آسمان چونانم
|
|
کاستاده به زير دار باشد خونى
|
|
بتى در بزم وصل دلبرستم
|
|
ز دل عود و به سينه مجمرستم
|
نه کار آخرت کردم نه دنيا
|
|
يکى بىسايه نخل بىبرستم
|
|
چو من يک سوته دل پروانهاى نه
|
|
جهان را همچو من ديوانهاى نه
|
همه ماران و موران لانه دارند
|
|
من ديوانهاى را ويرانهاى نه
|
|
سرى دارم ز هر انديشه خالى
|
|
دلى مست و خراب و لاابالى
|
وصالى با تو مىخواهم که باشد
|
|
زمين و آسمان از غيرخالى |