مائيم و يکى جرعه و فرداى قيامت
|
|
تا بىخبر افتيم ز غوغاى قيامت
|
اى واى گر سوختگان تو برآرند
|
|
چون لاله سر از دامن صحراى قيامت
|
مشغول تماشاى خودم ساز به محشر
|
|
تا ديده بپوشم ز تماشاى قيامت
|
ما هيزم آتشکدهٔ دوزخ عشقيم
|
|
انديشه نداريم ز گرماى قيامت
|
اين جور که من ديدهام از محنت هجران
|
|
پيشم چه نمايند جفاهاى قيامت
|
داد ملک امروز مينداز به فردا
|
|
زيرا که ندارد سر سوداى قيامت
|
|
عاشق به هوس گر سروکارى مىداشت
|
|
جا در حرم چون تو نگارى مىداشت
|
اى کاش ملک بلهوسى مىآموخت
|
|
تا در نظر تو اعتبارى مىداشت
|
|
دوزخ بود از دورن من در زنهار
|
|
مگذار که اوفتد بآهم سروکار
|
تفسنده بود ريگ بيابان دلم
|
|
ترسم قدم ناله شود آبلهدار
|
|
شد هر نگه تو حيرتافزاى دلم
|
|
زد هر مژهات راه تمناى دلم
|
از بس که به دل نقش دو چشمت بستم
|
|
نرگسزارى شدست صحراى دلم
|
|
سرحلقهٔ کيش بتپرستان مائيم
|
|
غارتزدهٔ متاع ايمان مائيم
|
اين طرفه که او راه دل و دين زدهاست
|
|
کافر مائيم و نامسلمان مائيم
|
|
تا ديده بر آن نخل بلند افگنديم
|
|
دل در خم طرهاش ببند افگنديم
|
همت بنگر که ما به کوتاهى دست
|
|
بر کنگرهٔ عرش کمند افگنديم
|
|
برآمد ز ميخانهٔ دل خروش
|
|
دگر قلزم شوقم آمد به جوش
|
الا اى مسيحاى خورشيد جام
|
|
که در پاى کوثر نشستى، خرام
|
بر آور ز آغوش مينا سرى
|
|
بکش از سر خائنان چادرى
|
که افسانهٔ ما بهجائى رسيد
|
|
که جز گوش ساغر نيارد شنيد
|
بده ساقى آن آب کوثر مزاج
|
|
که از آب کوثر ستاند خراج
|
که شايد بشوئيم دامان دلق
|
|
بداريم دستى ز دامان خلق
|
کسى چند در عالم نام و ننگ
|
|
ترازوى دل را نهد پارسنگ
|
خرد حلقه دار رکاب غمست
|
|
گهر مهرهٔ رشتهٔ ماتمست
|
جهان تلخ و شکر هم آغوش شير
|
|
طرب عام و خاصان به محنت اسير
|
فلک کهنه گرگيست در زيرپوست
|
|
خرد را تصور که مغزى در اوست
|
درين پوست خونست مغزى که هست
|
|
نکاوى که نقشى نيايد به دست
|
ز طبع عناصر مجو فتح باب
|
|
مده خاک بر باد و آتش به آب
|
جهان چيست افسانهٔ مار و گنج
|
|
که خاکش بود کشت آماس و رنج
|
طلسمى به هم بسته نام آدمى
|
|
وزو ديو ترسان ز نامردمى
|
ازين خاک آلودهٔ ساخته
|
|
چه سرها که شد کيسه پرداخته...
|