پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

عرفى شيرازى (۲)


عرفى در حيات خود کلياتى از قصيده، غزل، قطعه و رباعى به سال ۹۹۶ ترتيب داد ولى گردآورى نهائى ديوانش در حيات او انجام نشد. کليات عرفى چندبار در هند و يکبار در تهران (کتاب فروشى علمى) شامل: رسالهٔ نفسيه، قصائد، ترجيع‌بند، ترکيب‌بند، غزليات، رباعيات، ساقى‌نامه و مثنويات چاپ شد. رسالهٔ نفيسهٔ عرفى به نثر فارسى و دربارهٔ تصوف است. از او است:
جهان بگشتم و حقا که هيچ شهر و ديار نيافتم که فروشند بخت در بازار
کفن بياور و تابوت و جامه نيلى کن که روزگار طبيب است و عافيت بيمار
ز منجنيق فلک سنگ فتنه مى‌بارد من ابلهانه گريزم در آبگينه حصار
چنين که ناله ز دل جوشد و نفس نزنم عجب مدار گر آتش برآورم چو چنار
زمانه مرد مصافست و من ز ساده دلى کنم به جوش تدبير و هم دفع مضار
مرا زمانهٔ طناز دست بسته به تيغ زند به فرقم و گويد که هان سرى مى‌خار
اگر کرشمهٔ وصلم کشد وگر غم هجر نه آفرين ز لبم بشنوند و نى زنهار
دلم ز درد گرانمايه چون جگر به فغان دماغم از گله خالى چو خاطرم ز غبار
گل حيات من از بس که هست پژمرده اجل نمى‌زند از ننگ بر سر دستار
برون ز صورت ديباى بالشم کس نيست کز آستين غم اشکم بچيند از رخسار
کدام فتنه شبى سر نهاد بر بالين که صبحدم نشد از خواب رو به من بيدار
بدان خداى که در شهر بند امکان نيست متاع معرفتش نيم ذره در بازار
اگر ز بوتهٔ خارى شبى کنم بالين به سعى زلزله در ديده‌ام خلاند خار
به صيد مورى اگر ناوکى به زه بندم دهان مار شود در گزيدنم سوفار
يقين‌شناس که منصور از آن انالحق زد که وارهد زمانه به‌دستگيرى دار...
عشق کو تا خرد پر اندازد عود شوقى به مجمر اندازد
درد را در دلم بپالايد عافيت به بستر اندازد
مرغ جان را برد به باغ گلى که اگر پر زند پر اندازد
صيد دل را کشد به بند کسى که اگر سرکشد سر اندازد
آنکه از ناز و غمزه و بر جانم گه سنان گاه خنجر اندازد
شاهدى کو که يک نفس گوشى به دل درد پرور اندازد
هر شکستى که از دلم بخرد به دو زلف معنبر اندازد
در شراب افکند دل گرمم دوزخى را به کوثر اندازد
خندهٔ جام جم بگرياند گريهٔ شيشه خون براندازد
نور خورشيد مى‌پرند شفق بر سر خاک اغبر اندازد
قهقههٔ شيشه طبل کوچ زند هوش را خيمه بر سر اندازد
کو مغنى که اضطراب دلم همه در نبض مزمر اندازد؟
تحفهٔ مرهم نگيرد سينهٔ افگار ما سايهٔ گل برنتابد گوشهٔ دستارما
باعثى دارد رواج سبجه، کو تزوير کو تا ببندد صد گره در رشتهٔ زنار ما
ما لب آلوده بهتر توبه بگشائيم ليک بانگ عصيان مى‌زند ناقوس استغفار ما
آتش‌افروز تب عجزيم و کس هرگز نديد جوش تبخال شفاعت بر لب زنهار ما
مرحبا اى چاره، آسان مى‌گشائى کار خلق ناخنى بس تيزدارى، رخنه‌اى در کار ما!
ساکن ميخانهٔ ما باش عرفى زانکه هست چشمهٔ نور و صفا در سايهٔ ديوار ما
صد شکر که بتخانهٔ انديشه خرابست ناقوس و بتش در گرو بادهٔ نابست
در دايرهٔ عالم تسليم جهت نيست نى رو به‌سوى لطف و نه پشتم به عتابست
سيرابى و لب تشنگى از هم نشناسيم اينست که آسايش ما عين عذابست
حرمان مرا شوق دهد نشاهٔ مقصود آن شيب که با سينهٔ گرمست شبابست
گر کبک دل ما نزند قهقههٔ ذوق معذور همى دار که در چنگ عقابست
دى پيرمغان گفت دلم سوخت که عرفى جوياى رموزست ولى بيهده يابست
جماعتى که ز ناموس و نام مى‌گفتند به دير دوش ز مستى و جام مى‌گفتند
بيا ببين که چه فتوى دهند در مستى همان گروه که مى را حرام مى‌گفتند
فغان که جمله فتادند در شکنجهٔ دام کسان که عيب اسيران دام مى‌گفتند
به طوف کعبه شنيدم ز ساکنان حرم که اهل دير مغان را سلام مى‌گفتند
به صحن دير شنيدم ز زايران صنم همان که بر در بيت‌الحرام مى‌گفتند
حموز آتش موسى که برهمن بشکافت ز اهل دين نشنيدم، که خام مى‌گفتند
تمام بود به يک حرف ختم و ما غافل حکايتى که همه ناتمام مى‌گفتند
به کعبه صدر ره نزديک و دور ديدم ليک بگو که صومعه‌داران کدام مى‌گفتند
فغان ز طبع تو عرفى، غلط همى گفتند سخنوران که ترا خوش کلام مى‌گفتند
ز من نبود فغانى که دوش مى‌کردم نصيحت غم روى تو گوش مى‌کردم
فغان نه شيوهٔ اهل دلست اى بلبل وگرنه من از تو افزون خروش مى‌کردم
گرم به مجمع افسردگان قدم مى‌رفت به ناله‌اى همه را شعله پوش مى‌کردم
ز دست محتسب آمد به سنگ بدنامى سبوى مى که منش زيب دوش مى‌کردم
اگر به رازفشانى دلم ارادت داشت چها به عابد طاعت فروش مى‌کردم
منم بدين همه تر دامنى همان عرفى که عيب زاهد پشمينه‌پوش مى‌کردم
حرم جويان درى را مى‌پرستند فقيهان دفترى را مى‌پرستند
برافگن هر دو تا معلوم گردد که ياران ديگرى را مى‌پرستند
عشق آمد و نيستى به يغما برخاست از خرمن دل برق تمنا برخاست
دل معرکهٔ بوقلمونى برچيد چشمم ز دريچهٔ تماشا برخاست
عرفى شب عيد و باده عيش افروزست مى نوش و طرب کن که همين دم روزست
اين توبه بسى شکست و از ما نرميد مى نوش که توبه مرغ دست آموزست
بازار عبادت ز ريا رنگين است گلزار رياضت ز صفا رنگين است
هنگامهٔ عشق جاودان رنگين باد کز خون شهيدان وفا رنگين است
از خامشيم جان سخن مى‌سوزد وز بيخوديم يقين و ظن مى‌سوزد
حيرت ز هم آغوشى من مى‌نالد انديشه ز آرزوى من مى‌سوزد
هر صبح چو گل شکفته و خوش گردم گرد در دل‌هاى مشوش گردم
چون شام شود باز پريشان و ملول در خرمن خود افتم و آتش گردم
اى مايهٔ حسن پاکبازى‌ها بين اى دشمن دوست جانگذازى‌ها بين
تو عشق به من ده و محبت بستان و آنگه روش دوست‌نوازى‌ها بين
از گريهٔ تلخ بى‌اثر هيچ مگوى وز مرغ دعاى بسته‌پر هيچ مگوى
از درد گران بى‌دوا هيچ مپرس وز ظلم طبيب بى‌خبر هيچ مگوى


همچنین مشاهده کنید