جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

اصول اساسی


اين امرى عاقلانه‌ نخواهد بود اگر کوشش کنيم که خلاصه‌اى از منابع عظيمى که در روانشناسى گشتالت در چند دههٔ گذشته پيدا نشده بى‌آوريم. جايگاه چنين کارى در تاريخ مربوط به موضوع‌هاى اختصاصى در روانشناسى است. از سوى ديگر انصاف نيست که روانشناسى گشتالت را تنها در محدودهٔ حمايت از هيئت کل، معانى اشياء و برداشت پديدارى محصور نمود، زيرا قلمرو روانشناسى گشتالت خيلى وسيعتر از اينها است. بنابراين، لازم است بعضى از اصول اساسى که روانشناسى گشتالت عرضه کرده و به‌ويژه آنها که در حيطهٔ روانشناسى آزمايشى مى‌آيند را در اينجا بى‌آوريم. با عهده‌دار شدن اين کار، بلافاصله درمى‌يابيم به چه علت است که يک کتاب تاريخ روانشناسى نمى‌تواند تاريخچه سيستم‌هاى روانشناسى را مطرح نکند. تفاوت بين آنچه که در سال‌هاى ۱۸۸۰ در آزمايشگاه لايپزيگ انجام شده و فعاليتى که در سال‌هاى ۱۹۲۰ در آزمايشگاه برلن صورت مى‌گرفت، بستگى به تفاوت ميان انگيزه‌هاى پژوهشگران متفاوت داشت و هرکدام از آن انگيزه‌ها بخشى از علاقهٔ يک گروه خاص بود که براى شناساندن نظريه و ديدگاه خود درباره حقيقت وجود، مبارزه مى‌کرد.
   قوانين فرم (Laws of Form)
در سال ۱۳۳۲ يکى از پژوهشگران، ۱۱۴ قانون موجود راجع به فرم را فهرست‌وار به رشتهٔ تحرير درآورد. اکثر آنها به فرم يا اشکال بصرى مربوط بودند. اما همهٔ آنها را مى‌توان تحت يک دو جين اصول بنيادى به‌شرح زير درآورد:
۱ . يک ميدان ادراکي، گرايش به سازمان يافتن داشته و در نهايت فرم يا شکل خاصى به‌خود مى‌گيرد. اجزاء به يکديگر متصل شده و دسته‌هائى از آنها به يکديگر مى‌پيوندند تا ساختارها (Structures) را بسازند. سازمان (Organization) نيز هرجا که موجود زنده (Organism) باشد، لاجرم و به شکل طبيعى پيدا مى‌شود. اينکه موجود زنده سازمان‌دهى مى‌کند، از بديهيات روانشناسى است.
۲ . يکى از اصول بنيادى اين سازمان‌دهى ساختن (Structuring) ميدان ادراکى براساس 'شکل و زمينه' است. شکل بر روى زمينه سوار است و در ادراک بصري، داراى خطوط يا اسکلت (Contour) مشخصى مى‌باشد.
۳ . يک ساختار ممکن است ساده يا پيچيده باشد، و درجهٔ پيچيدگى به شيوهٔ اتصال (Atriculation) اجزاء به يکديگر مربوط است.
۴ . يک 'شکل خوب' (A Good Form) آن است که اجزاء آن خوب به يکديگر اتصال داشته باشند. اين نوع شکل، خود را به مشاهده‌گر آن تحميل مى‌کند، تداوم دارد و مکرراً ظاهر مى‌شود. مثلاً دايره، فرم خوبى است.
۵ . 'يک شکل محکم' (A strong Form) انسجام داشته و در برابر تجزيه و يا حل شدن در اشکال ديگر، مقاوم است. هرگاه که تعارض ايجاد شود، محکمتر، شکل ضعيفتر را در خود جذب مى‌نمايد.
۶ . يک 'شکل بسته' (Closed Form) شکلى محکم و خوب است، در حالى‌که يک 'شکل باز' (Open Form) همواره در تلاش براى 'بسته شدن' (Closure) به‌منظور تکميل خود به‌صورت يک فرم طبيعى خوب مى‌باشد تا در نهايت به مرحلهٔ ثبات (Stability) برسد.
۷ . سازمان‌ها به شکل طبيعى ثابت (Stable) هستند. وقتى تشکيل مى‌شوند پايدار بوده، مکرر ظاهر مى‌گردند و ظهور يک قسمت از آن، کل آن را متجلى مى‌کند.
۸ . در جريان کامل کردن خود، فرم‌ها گرايش به تقارن (Symmetry)، توازن (Balance) و تناسب (Porportion) دارند.
۹ . فرم‌هاى همجوار (Adjacent)، هم‌اندازه، هم‌شکل و هم‌رنگ بهتر به يکديگر وصل شده و 'کل' خوبى را به‌وجود مى‌آورند.
۱۰ . سازمان گرايش به تشکيل ساختارهاى کلى (Structured Wholes) دارد که 'شيء' (Objects) مى‌باشند. بنابراين، فرم‌هاى سازمان‌يافته 'معنى‌دار' (Meaning full) مى‌نامند.
۱۱ . سازمان، فرم و در نتيجه ويژگى‌هاى شيء معمولاً بستگى به ارتباط بين اجزاء و نه ويژگى‌هاى خاص آن اجزاء دارد.
نتيجه اينکه، اگر اجزاء تغيير کنند و ارتباط‌ها ثابت بمانند، فرم و شيء به‌همان صورت اوليهٔ خود باقى مى‌ماند، مانند جابه‌جائى اجزاء يک تصنيف (Transposiltion of Melody). اين حقيقت که فرم، ثبات و تداوم خود را حتى در جابه‌جائى اجزاء حفظ مى‌کند، يک اصل نسبيت (Relativity) است که زيربناى تمام فرآيندهاى ادراکى است.
با توجه به مطالب فوق مى‌بينيم که اين نهضت، فصل جديدى را در روانشناسى باز مى‌کند. البته تمام مواد آن جديد نيستند. به بعضى از اصول آن، منطق عامه (Common Sense) (عقل سليم) رسيده بود. بعضى از يافته‌ها براساس آزمايش‌هاى قديمى به‌دست آمده بود. اما تمام فصل، يک ساختار جديد دارد که بيش از جمع اجزاء آن مى‌باشد. اين فصل است که سازمان‌دهى به داده‌هاى تجربى فرد انسان به شکل اشياء و پديده‌هاى ادراکى و ساختن آن اشياء به شکلى که تبديل به سيستمى بزرگتر شده، صورت گرفته و در عين حال، هيچ اشاره‌اى به 'احساس‌ها' و خصوصيات آنها نشده است.
   نسبيت و جابه‌جائى (Relativity And Transposition)
پيروان وونت راجع به مشاهده احساسات بحث مى‌کردند، اما هرزمان که احساس را مى‌سنجيدند، يا مشاهده‌اى دقيق دربارهٔ احساس انجام مى‌دادند، آنها در واقع روابط را مشاهده مى‌کردند و احساس‌هاى مرتبط به يکديگر را بررسى مى‌نمودند. پژوهشگران که آزمايش پسيکوفيزيک مى‌کردند، از روش 'تمييز' (Discrimination) به‌عنوان اساس مشاهده استفاده مى‌نمودند. آنها يک متغير (Variable) را با يک معيار استاندارد مقايسه مى‌کردند. حتى در تعيين يک آستانهٔ مطلق (Absolute Threshold)، شما يک 'چيز' موجود را با 'چيزي' که ارزش صفر دارد، مقايسه مى‌کنيد. آستانهٔ مطلق براى احساس روشنائى عبارت است از روشن شدن نقطه‌اى که غالباً از تاريکى قابل تفکيک نيست. بنابراين، پسيکوفيزيک فقط روابط را مشاهده مى‌کند و وونت که اين واقعيت را دريافته بود، معتقد شد که اصل قانون وبر ممکن است بين خود احساس و قضاوت يا برداشت راجع به آن قرارگيرد که در اين روند، احساس متناسب با مقدار محرک بوده، ولى قضاوت دربارهٔ آن، پيرو قانون نسبيت است. بنابراين، چنين به‌نظر مى‌رسد که همه قانون نسبيت را قبول داشتند، اما نتيجهٔ آن را که در مشاهدهٔ روابط جابه‌جائى ممکن است را نمى‌شناختند.
آنها تعجب کردند هنگامى که روانشناسان گشتالت نشان دادند يک حيوان وقتى آموخت که بين دو شيء بزرگتر يا روشنتر را انتخاب کند، به گزينش محرک بزرگتر و روشنتر ادامه مى‌دهد، حتى هنگامى که اشياء را به شکلى تغيير دهيم که او آنچه را قبلاً ترجيح مى‌داد را رد کند. زمانى‌که شما آموخته‌ايد يک دايرهٔ شش اينچى را به دايرهٔ چهار اينچى ترجيح مى‌دهيد، يعنى يک دايرهٔ نه اينچى را نيز به يک دايرهٔ شش اينچى ترجيح مى‌دهيد، در صورتى‌که آنچه را که ياد گرفته‌ايد، انتخاب شيء بزرگتر باشد.
يادگيرى در پذيرش يک شيء در يک رابطه، يادگيرى در رد آن است. در رابطهٔ ديگر، زيرا پذيرش يا رد، بستگى به شيء ندارد، بلکه به ارتباط‌ها مربوط است. اين اصلى است که از ديرباز شناخته شده بود ولى روانشناسى گشتالت اهميت جديدى براى آن يافت و جايگاه مهمى در ساختار جديد روانشناسى به آن اختصاص داد.
   ثبات شيء (Object constancy)
اندازهٔ اشياء درک شده ثابت مى‌ماند، هنگامى که فاصلهٔ آنها از مشاهده‌کننده و بنابراين، اندازهٔ تصوير شبکيه‌اى آنها تغيير مى‌نمايد. هم‌چنين شکل آنها ثابت مى‌ماند، زمانى که زاويه‌اى که آن را مى‌نگريم و در نتيجه تصوير شبکيه‌اى آن تغيير مى‌کند. درخشانى (Brightness) آنها نيز ثابت مى‌ماند، موقعى که مقدار روشنائى متغير است. فام (Hue) نيز ثابت است، زمانى که رنگ‌آميزى نور، تغيير مى‌کند. ثبات شيء در شرايط متغير، استمرار مطلوبى دارد، اگر مشاهده‌گر دربارهٔ شرايط متغير اطلاعاتى داشته باشد، اما هنگامى که توانائى او براى قضاوت و ارزيابى کل موقعيت کاسته مى‌شود (توسط يک پرده يا وسيلهٔ ديگر) آن موقع ثبات تقليل مى‌يابد. به‌هر تقدير، با وجودى که پديده‌هاى ثبات و جابه‌جائى (Transposability) دير زمانى است که شناخته شده‌اند، ليکن شناخت اهميت واقعى و کامل آنها امرى جديد است. ثبات رنگ را هرينگ مى‌شناخت و کاتز هم ثبات درخشانى را تحت آزمايش قرار داد.
اين واقعيت که اندازهٔ درک شدهٔ يک شيء با سرعت کمترى تغيير مى‌کند تا اندازهٔ تصوير شبکيهٔ آن، زمانى که فاصلهٔ شيء درک شده تغيير مى‌نمايد، از سال ۱۷۵۸ توسط طبيعى‌دانى به نام بوگر (Bouguer) شناخته شده بود، سپس در سال ۱۸۵۲ فيزيولوژيست لودويگ (Ludwig)، فخنر به سال ۱۸۶۰، هرينگ در سال ۱۸۶۱ و بالاخره کهلر در سال ۱۹۱۵ در شمپانزه‌ها نشان داده شد. با مطالعهٔ اين پژوهش‌ها تداوم علم را مى‌بينيم، ولى هنگامى که از آنها فاصله مى‌گيريم تا دورنماى بهترى را ملاحظه کنيم، مشاهده مى‌نمائيم که نهضت و جوّ جديد روانشناسى گشتالت به داده‌هاى قبلى اهميت و اعتبارى داد که قبلاً واجد آن نبودند.
   پويائى‌هاى ميدان
علاقهٔ روانشناسى گشتالت به هيئت کل، منجر به توجه پيروان آن به 'نظريهٔ ميداني' (Field Theory) شد. سازمان‌يابى تجربه به اشکال منسجم را مى‌توان بهتر شناخت اگر ميدانى براى تجربه‌هاى مختلف همانند ميدان الکترومغناطيسى در فيزيک براى پديده‌هاى فيزيکى متصور شويم. تحقيق‌هاى کهلر به روشن‌شدن اين امر کمک بسيار نمود.
استفادهٔ مداوم کهلر از لغت پويائى‌ها، اهميت اين مفهوم را مى‌رساند. ظاهراً براى کهلر هر ميدانى داراى پويائى است، حتى ميدان نيروهاى ساکنى که براى حفظ تعادل و يکنواختى کوشش مى‌کنند. لغت پويائى‌ها اين امتياز را دارد که واژهٔ ذهنى (Mentalistic) نبوده و اصول تشکيل‌دهندهٔ ادراک را از مفاهيم مبهمى مانند: استنباط (Inference)، تداعى (Association)، محتوا (content)، غايت (Purpose) و بازخورد (Attitude)، دور نگاه مى‌دارد. هم‌چنين مفهوم پويائى از نظريهٔ ايزومورفيزم (Isomorphism) که معتقد است پويائى‌هاى ادراک مرادف پويائى‌هاى مغز است، حمايت مى‌کند.
   ايزومورفيزم
در روانشناسى گشتالت مطلبى که نشان‌دهندهٔ تأکيد بر نظريهٔ خاص روان و تن داشته باشد وجود ندارد، مع‌هذا سه رهبر بزرگ اين مکتب از ديدگاه ايزومورفيزم حمايت کردند. نظريه‌اى که معتقد است ميدان ادراکى مرادف با ميدان تحريکى مغز از لحاظ ترتيب روابط پديده‌ها ولى نه الزاماً از جهت شکل و ساختار دقيق است. ترادف بين اين دو سيستم هندسى (Topological)، و نه جغرافيائى (Topographical) است. نقطه‌هاى مجاور در يک سيستم همانند نقطه‌هاى مجاور در سيستم ديگرى است، ولى شکل يکي، ممکن است مانند شکل سيستم ديگر نباشد.
ورتهايمر اين نظريه را در سال ۱۹۱۲ زمانى ارائه داد که خطاى ادراک در 'حرکت ظاهري' به‌علت مسير اتصالى در مغز بين دو نقطه‌اى که تحريک شده است، مى‌باشد. کافکا از اين ديدگاه پشتيبانى کرد (۱۹۳۵) و کهلر تحقيق‌هاى خود را بر محور اين نظريه سازمان‌دهى نمود. بدين سبب است که اين نظريه به‌طور قطع با روانشناسى گشتالت مربوط شده است. از بعضى جهات اين نظريه با سيستم روانشناسى گشتالت در تضاد به‌نظر مى‌رسد؛ زيرا از لحاظ اپيستومولوژيک نوعى بينش دوگانگى روان و تن يا دقيقتر بگوئيم تجربه و تحريکات نورونى را ارائه مى‌کند، يعنى دو سيستم که همبستگى داشته و نقطه به نقطه مشابه هستند، مع‌هذا دو کل پوياى متفاوت، دو گشتالت مختلف که هيچ نيروى جسمى و روانى جهت تلفيق آنها به يک سيستم واحد وجود ندارد. البته شايد منصفانه نباشد که کهلر را يک دوگانه‌گرا (Dualist) بدانيم. شايد بعضى از نظريه‌هاى ديگر روان و تن بهتر مفهوم ميدان پوياى او را تشريح کند.


همچنین مشاهده کنید