شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

پدیدارشناسی


کهلر در يکى از سخنرانى‌هاى خود مى‌گويد 'به عقيدهٔ من، ما هيچگاه نخواهيم توانست هيچ مسئله‌اى را حل کنيم، مگر اينکه به منشاء مفاهيم مورد نظر خود بازگرديم، يا به عبارت ديگر، تا زمانى که از روش پديدارى استفاده نمائيم، يعنى روش تحليل کيفى تجربه را' .
او در ادامه گفت که اين روش مورد اقبال همگان واقع نشده و مخالفان آن را کسانى دانست که 'ترجيح مى‌دهند با مفاهيمى سروکار داشته باشند که در جريان علوم، معانى آن روشن شده و از موضوع‌هائى که اين مفاهيم در مورد آنها صادق نيست، مى‌پرهيزند' . اين بيانيه در واقع درخواست او براى استفاده از پديدارشناسى به‌عنوان توصيف آزاد از تجارب فورى بدون تجزيه و تحليل آنها به اجزاء بود.
البته توصيف همواره در علم، مقدم است، و بررسى براساس فرضيهٔ مشخص، پس از آن مى‌آيد. از اين‌رو است که تشريح، مقدم بر فيزيولوژى است، زيرا علم با مشاهده آغاز مى‌شود. در هر مرحله از علم، مشاهدهٔ دقيق، ضرورى است، در حالى‌که فرضيات را بعد هم مى‌توان انجام داد. ارسطو و ارشميدس هر دو مشاهده‌گران خوبى بودند. لئوناردو داوينچى مشاهده‌گرى عالى بود. گاليله مشاهده‌گر و فرضيه‌ساز خوبى بود، همانند کپلر و نيوتن. همان‌طور که مى‌بينيم، پديدارشناسى از مراحل مقدم علم است.
گوته را مى‌توان يک پديدارشناس دانست و به‌گونه‌اى در رأس سنت روانشناسى قرار مى‌گيرد. مشاهدات بسيار او در زمينهٔ رنگ‌ها، مورد قبول دانشمندان زمان خود قرار گرفت. پرکينى مشاهده‌گرى دقيق بود. در حقيقت تمام فعاليت‌هاى فيزيولوژيست‌هاى حواس قبل از هلمهولتز بيشتر پديدارشناسانه بودند. کتاب اول يوهانس ميولر در سال ۱۸۲۶ در باب پديدارشناسى بينائى بود. بخش عمده‌اى از کتاب Psychophysik فخنر (۱۸۶۰) پديدارشناسى بود. مشاهدات او دربارهٔ حافظهٔ رنگ (که حالا روانشناسات گشتالت آن را ثبات رنگ - Color Constansy مى‌نامند). پديدارى بود، همان‌طور که مشاهده او در اين زمينه که اندازهٔ اصلى اشياء در حال دورشدن به آن سرعت که تصوير شبکيه‌اى آنها کوچک مى‌شود، تغيير نمى‌کنند (که حالا به آن ثبات اندازه - Size Constancy مى‌گويند).
هرينگ روش گوته و پرکينى را دنبال کرد. او بانفوذترين پديدارشناس سال‌هاى (۱۸۷۰-۱۹۰۰) بود. روانشناسان گشتالت اهميت و نفوذ او را حس کردند. هرينگ همانند فخنر، پديده‌هاى 'ثبات رنگ' و 'ثبات اندازه' را مشاهده و توصيف کرد. آزادى توصيف در اين افراد خيلى بيشتر از کسانى بود که مجبور شدند قيودات و مقررات شديد روش وونت را رعايت کنند. به‌طور کلي، پديدارشناسان سعى بر يافتن يک 'آزمايش اساسي' (Emperimentum crucis) کردند، آزمايشى بسيار اساسى و قانع‌کننده که بتواند يک موضوع کلى مورد مشاهده را به اثبات برساند. مثلاً مشاهدات پرکينى در سپيده‌دم از تغيير رنگ‌ها از اين گونه است.
از آنجا که پديدارشناسى با تجربهٔ آنى سروکار دارد، نتيجه‌گيرى‌هاى آن نيز بلافاصله است. اين برآيندها به فوريت به‌دست آمده و نيازى به اينکه صبر کنيم تا نتايج محاسبات و اندازه‌گيرى‌هاى کمى روشن شوند، نيست. به‌همين دليل، يک پديدارشناسى از آمار استفاده نمى‌کند، زيرا به‌دست آوردن فراوانى (Frequency) در يک لحظه مقدور نيست و مشاهدهٔ آن بلافاصله ممکن نمى‌باشد. از اين‌رو بود که بسيارى از دستگاه‌هاى پيچيده‌اى که هرينگ ساخته بود، بيشتر براى نمايش موضوع‌ها تا آزمايش آنها بود. هرينگ قبل از به‌کار بردن دستگاه داده‌هاى علمى را مى‌دانست، او فقط از آن وسايل و ابزار براى قانع کردن ديگران استفاده مى‌کرد. روانشناسان گشتالت معاصر نيز از همين روال تبعيت مى‌کنند و نمودارهاى نمايشى تر و تميز آنها بيشتر براى اين است که خواننده را پيرو پديدارشناسى کنند تا موضوعى را به اثبات رسانند.
سؤال مهم ديگرى که در رابطه با پديدارشناسى مطرح مى‌شود، موضوع فطرت‌گرائى (Nativism) است. طى چهل سال آخر قرن نوزدهم، بحث و جدلى مداوم در مورد ادراک فضائى در جريان بود. فطريون معتقد بودند که ادراک روابط فضائى فطرى و تجربه‌اى آنى است. عينى‌گرايان (Empiricists) اعتقاد داشتند که اين رابطه اکتسابى است. کانت از فطريون حمايت کرد. نظريهٔ لتزى دربارهٔ شکل‌گيرى مفهوم فضا در تجربه از عينى‌گرايان پشنيبانى نمود. هلمهولتز و وونت عينى‌گرا بودند، هرينگ و اشتومف فطرت‌گرا. به‌نظر ما کاملاً روشن است که پديدارشناسى فطرت‌گرا است، يعنى معتقد است ادراک فطرت انسان است و نگران اينکه چگونه چنين چيزى در تجربه حاصل مى‌گردد، نمى‌باشد. روانشناسان جديد گشتالت بدون ترديد با عينى‌گرائى هلمهولتز دربارهٔ ادراک فضائى مخالف هستند. براى مثال مى‌گويند که يک خط، يک تجربهٔ آنى از يک پديدهٔ مداوم و متصل است و نه يک سرى از نقطه‌هاى جداگانه. بنابراين، بى‌اساس نيست اگر بگوئيم که فطرت‌گرائى بخشى از زمينه‌هاى آماده براى پيدايش روانشناسى گشتالت بود.
واژهٔ پديدارشناسى هنگامى به روانشناسى وارد شد که هوسرل در سال ۱۹۰۱ توجه را به آن جلب نمود. در سال ۱۹۰۷ که اشتومف معتقد شد که روانشناسى علم کنش‌هاى روانى است و نه محتواى آن، او از پديدارشناسى استفاده کرد. هم‌چنين مک در سال ۱۸۸۳ و کالپى در سال ۱۸۹۳ با قبول فضا به‌عنوان يک احساس، موضع پديدارشناسى گرفته بودند، زيرا داده‌هاى تجربهٔ شخصى را در علم، مورد قبول قرار داده بودند. اين موضع را با واژهٔ مثبت‌گرائى معرفى نموده‌اند، ولى مثبت‌گرائى اوليهٔ مک و کالپى در راستاى پديدارشناسى بود. در حالى‌که مثبت‌گرائى اشلک (Schlick)، کارنپ (Carnap) و ساير پيروان معاصر آن، پديدارگرا نبودند. گاهى شنيده مى‌شود که روانشناسان گشتالت از مثبت‌گراهاى جديد و معاصر شکايت مى‌کنند، ولى به‌هرحال، مک يکى از اجداد آنها بود که بايد به وجود وى افتخار نمايند. اگر تجربه مستقيم و آنى منظور نهائى است، پس ورتهايمر هم مانند مک، يک مثبت‌گرا بود.
اين واقعيت که پديدارشناسى فضاى علمى آن زمان را پر کرده بود و جهت توصيف تجربه به آن متوسل مى‌شدند را در نوشته‌هاى آزمايشگاه ميولر در گوتينگن، جينش (Jaensch)، کتز، و روبين در سال‌هاى (۱۹۰۹-۱۹۱۵) مى‌توان يافت. کتز در نوشته‌هاى خود 'تأسيس' روانشناسى گشتالت در سال ۱۹۱۲ را پيش‌بينى کرد.
   ديويد کتز (David Katz)
ديويد کتز متولد ۱۸۸۴ درجهٔ دکتراى خود را از ميولر در سال ۱۹۰۶ دريافت کرد. او در سال ۱۹۰۷ مقاله‌اى دربارهٔ حافظهٔ رنگ منتشر کرد، ولى مقاله مهم او در زمينهٔ رنگ در سال ۱۹۱۱، انتشار يافت. اين مقاله يک بررسى پديدارشناسى است. کتز نشان داد که مسائل مربوط به رنگ و فضا به يکديگر ارتباط داشته و جدائى‌ناپذير هستند.
روانشناسى سنتى بر اين فرض بود که خصوصيات ادراک يک چشمى (Monocular Perception) به‌علت ويژگى‌هاى شبکيه محدوديت دارد و تنها چيزى که مى‌توان با يک چشم درک کرد که يک ميدان دوبعدى است، و در آن نيز شکل و اندازهٔ درک شده، تابع ثابتى از شيوهٔ تحريک‌پذيرى شبکيه است. ولى يک پديدارشناس به توصيف تجربه در ميدان ادراک بيشتر از ساختار شبکيه اهميت مى‌دهد، لذا کتز نيز چنين کرد. او کشف کرد که سه نوع رنگ وجود دارد؛ ۱- رنگ‌هاى سطحى (Surface Colors) که دوبعدى و موضعى (Localization) بوده و معمولاً شيئى ادراک شده هستند.
۲ . رنگ‌هاى حجمى (Volumic Color) که سه‌بعدى بوده و نور از آنها رد مى‌شود، مانند مايعات رنگي، هواى رنگى و فضاى به ظاهر بدون روشنائي.
۳ . رنگ‌هاى فيلم، که موضعى (Localize) نبوده و ويژگى‌هاى فضائى (Spatial Chara cteristics) را ندارند مانند رنگى که در اسپکتروسکوپ (Spectroscop) مشاهده مى‌شود. رنگ‌هاى سطحى رنگ‌هاى مربوط به اشياء مى‌باشند که رنگ آنها در نورهاى مختلف ثابت مى‌ماند. ولى يک رنگ سطحى را مى‌توان در حد يک رنگ فيلم تقليل داد، اگر آن را از پشت پردهٔ کوچک‌کننده (Reduction Screen) نگاه کنيم. پرده‌اى که سوراخ کوچکى در آن تعبيه شده است. پرده سبب مى‌شود که برگه‌هاى (Clues) مربوط به بعد سوم حذف شود و درنتيجه، رنگ، عينيت، فاصله و گرايش به ثابت بودن، تحت تغيير نور را از دست مى‌دهد. اين برداشت نشان مى‌دهد که ادراک رنگ، امرى بسيار پيچيده است، ولى مى‌توان ميدان پيچيدهٔ نيروهاى مختلف را به نيروها و شرايط محدودتر و ساده‌تر رنگ فيلم تقليل داد، در صورتى‌که بعضى از عوامل را که کل ادراک را تعيين مى‌کند، حذف نمائيم.
کتز در گوتينگن تا سال ۱۹۱۹ باقى ماند و با ميولر همکارى کرد و سپس به استکهلم رفت. او مقاله‌اى در باب مطالعهٔ پديده‌اى در حس لامسه انجام داد. او همواره از حاميان جدى پديدارشناسى بود. ميولر نظر روشنى نسبت به روانشناسى گشتالت نداشت و آن را در سال ۱۹۲۳ شديداً مورد انتقاد قرار داد، ولى نسبت به مردان جوانى که در آزمايشگاه او گرايش به روانشناسى گشتالت و پديدارشناسى نشان مى‌دادند، سخت‌گيرى نمى‌کرد.
   ادگار روبين
پديدارشناس ديگر گوتينگن، ادگار روبين (Edgar Rubin) متولد ۱۸۸۶ بود که تحققات خود را دربارهٔ پديده 'شکل - زمينه' (Figure - Ground) و ادراک بصرى در سال ۱۹۱۲ چند ماه قبل از اينکه مقالهٔ ورتهايمر دربارهٔ حرکت ظاهرى انتشار يابد شروع کرد. روبين کشف کرد که يک ادراى بصرى معمولاً دو بخش دارد: شکل و زمينه. غالباً شکل مرکز توجه است، شيء در چارچوبى محصور است، و خلاصه يک 'چيزي' است مادى که ديده مى‌شود و شکل کلى دارد. بقيه ميدان ادراکى زمينه محسوب مى‌شود که فاقد جزئيات بوده، در حاشيه توجه قرار داشته و معمولاً در مکانى دورتر از شکل به‌نظر مى‌رسد. زمينه به‌نظر نمى‌رسد که يک شيء باشد.
محرک مبهم تصويرى که ادراک شکل - زمينه را ترسيم مى‌کند، نشانگر پنجه سياه بر روى زمينه سفيد است و يا شکل سه انگشت سفيد روى زمينه سياه را نشان مى‌دهد. از اي.روبين ۱۹۱۵
تمام اين تفاوت‌هاى پديدارى موضوع‌هاى جالبى هستند، مانند نيمرخ معروف زن مسن و زن جوان که گاهى اين و گاهى آن، به‌نظر مى‌رسد و شکلى که در تصوير ضميمه مى‌باشد، مشاهده مى‌شود. در اين تصوير يا پنجهٔ سياه در زمينه سفيد ديده مى‌شود يا انگشتان سفيد در زمينه سياه مشاهده مى‌گردد. اگر يک بار اين الگوى مبهم را ببينيم، ما نخست پنجه‌هاى سياه را مى‌بينيم، در صورتى‌که تصوير براى بار دوم ارائه شود، امکان بيشترى وجود دارد که آن را بشناسيم؛ اما اگر تصادفاً انگشتان سفيد به نظر ما در بار دوم برسد، در آن صورت آنها را نخواهيم شناخت، زيرا انگشتان پنجه نيستند و شيء ادراک شده متفاوت است، گو اينکه 'شيء محرک' (stimulus - object) فرقى نکرده است. در اينجا در حقيقت پديده‌اى در برابر ما قرار دارد که ما را مجبور مى‌کند يک 'مجموعه هيئت‌هاى کلى و پويا' (Dynamic Totalities) را مورد توجه جدى قرار دهيم، تغييرى پديدارى که مستقل از تغييرات شبکيه است و عوامل دستگاه مرکزى اعصاب آنها را به‌وجود مى‌آورد. تحقيق‌هاى روبين داده‌هاى مفيدى را براى روانشناسى گشتالت فراهم نمود که بسيار مورد استفاده دانشمندان اين رشته قرار گرفت.
روبين که اهل دانمارک بود از گوتينگن به کپهناگ رفت و در آنجا به‌عنوان برجسته‌ترين روانشناس دانمارک شناخته شد. او نتايج تحقيق‌هاى خود را در حمايت از روانشناسى گشتالت در سال ۱۹۲۱ منتشر کرد. ولى تا اين زمان، روانشناسى جديد گشتالت استقرار يافته بود و ديگر براى هيچ فردى امکان پيش‌بينى آن وجود نداشت.


همچنین مشاهده کنید