جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

روانشناسی عملکرد روانی در برابر روانشناسی عناصر روانی


   جيمز راولند انجل (Jame Rowland Angell) (۱۹۴۹-۱۸۶۹)
جيمز راولند انجل در دانشگاه هاروارد تحت نظر جيمز به کار اشتغال داشت و هنگامى که در سال ۱۸۹۴ به شيکاگو رفت، ديدگاه کنشى را پذيرفته بود. وى در شيکاگو تا سال ۱۹۲۰، اقامت گزيد و تغييرات بسيارى را در روانشناسى آمريکا شاهد بود. اولنى کارى که در آنجا کرد، محشور شدن با مور و پرداختن به مسئلهٔ زمان واکنش بود. موضوعى که در آن زمان مورد بحث و مشاجرهٔ شديد بين تيچنر و بالدوين بود. در سال ۱۸۹۶، انجل و مور نتايج پژوهش‌هاى آزمايشگاهى خود را در مورد زمان واکنش منتشر کردند، مقاله‌اى که جايگاه مهمى را در تاريخ روانشناسى آزمايشگاهى به‌خود اختصاص داد؛ زيرا تلفيقى به سبک هگل (Hegel) ميان تز تيچنر و آنتى تز بالدوين ايجاد کرد.
در اين مقاله نشان داده شد که دو نوع واکنش (Reactions) وجود دارد؛ (حسى و عضلاني؛ تيچنر) و دو نوع عامل واکنش (Reactors) موجود است (حسى و حرکتي: بالدوين). براى افراد تمرين نيافته - که بالدوين معتقد بود شامل اکثر مردم مى‌شود و موضوع روانشناسى بايد طبيعت بشر باشد که در مردم تمرين نيافته. وجود دارد - فرد حس‌گرا (Sensory Subject) واکنش سريعتر حسى و فرد حرکت‌گرا (Motor Subject) واکنش سريعتر عضلانى از خود نشان مى‌دهد، ولى زمانى که به افراد تمرين نيافته تفاوت‌هاى فردى نشان مى‌دهند، صحيح بود؛ و نظر تيچنر هم در آزمودنى‌هاى تمرين‌يافته واکنش‌هاى مشابه مشهود است، صحيح مى‌باشد.
انجل و مور اين مقاله را در 'مجلهٔ روانشناسي' (Psychological Review) به چاپ رساندند. در حقيقت، تفاوت زيادى بين نتايج آزمايش‌هاى روانشناسان کنش‌گرا و ساخت‌گرا وجود نداشت؛ تفاوت، ميان انگيزه براى انجام آزمايش و شکل تفسير نتايج آزمايش موجود بود.
اين تيچنر بود که موضوع مورد بحث در سطور فوق را به‌عنوان بخشى از ديدگاه سيستمى خود مطرح کرد و مى‌توان گفت که وى در اثر يک تناقض ناخود‌آگاه، روانشناسى کنشى را 'تأسيس' نمود. در سال ۱۸۹۸ وى از جيمز، واژهٔ روانشناسى ساخت‌گرائى (Structural Psychology) را گرفت که در مقابل روانشناسى کنش‌گرائى (Functional Psychology) قرار دهد و تأکيدى بر قضاوت‌هاى اين دو ديدگاه نمايد. در واقع وى به شکل غيرمستقيم به ديوئى پاسخ مى‌گفت. او متذکر شد که زيست‌شناسى به سه بخش تقسيم شده: تاکسونومى که ساختارى است، فيزيولوژى که کنشى است و آنتوژنى که ارثى است. وى گمان مى‌کرد که علم روانشناسى نيز تصويرى مرادف با زيست‌شناسى دارد که شامل روانشناسى ساختاري، کنشى و ارثى است. او مى‌گفت که روانشناسى کنشى موضوعى است که دانشمندان از دوردست تاريخ به آن توجه داشتند و مى‌شناختند. اما روانشناسى ساختارى مطلبى جديد است.
روانشناسى 'هست - براي' (Is - For) بوده در حالى‌که روانشناسى ساختاري، روانشناسى 'هست' (Is) مى‌باشد. به‌نظر او زمان آن رسيده بود که روانشناسان به روانشناسى 'هست' توجه کافى مبذول دارند تا اطلاعات کافى براى برخورد با 'هست - براي' در دست داشته باشند. تيچنر مخالف روانشناسى کنشى نبود. در حقيقت، وى به روانشناسى کنشى حيثيت و اهميت بخشيد، ولى گمان مى‌کرد که به اندازهٔ کافى مورد توجه قرار گرفته و بايد صبر کند.
همان‌طور که قبلاً گفتيم، يک نهضت قادر به حرکت نيست، مگر اينکه مانعى براى برخورد در برابر خود داشته باشد. روانشناسى کنشى نياز به شناسائى رسمى از سوى گروه مخالف داشت و اين تسهيل را تيچنر فراهم کرد.
نخستين دستاوردهاى نهضت جديد، ترويج روانشناسى حيوانى و روانشناسى پرورشى بود. ميد درسى در روانشناسى حيوانى در سال ۱۸۹۹ عرضه کرد. جان واتسن (John B. Watson) درجهٔ دکتراى خود را از انجل دريافت کرد و در رساله‌اى که تحت عنوان 'آموزش حيوانات: رشد روانى در موش سفيد' نوشت، تأکيدى بر دو رشتهٔ جديد روانشناسى حيوانى و تربيتى نمود. به‌نظر مى‌رسد که مقالهٔ وى تحت عنوان احساس‌هاى عضوى و حرکتى (Kinesthetic And Organic Sensations) که در نتيجه تحقيق‌هاى او دربارهٔ يادگيرى موش سفيد در مازهاى يادگيرى انجام شد، در نهايت او را به ديدگاه رفتارگرائى سوق داد. قاعدهٔ اصلى در روانشناسى کنشى حيوانى آن زمان اين بود که در پايان مشاهدات خود از رفتار حيوان بايد از نتايج آن جهت شناخت هوشيارى در حيوان استفاده شده و نشان داده شود که چگونه اين فرآيندها بررفتار حيوان تأثير مى‌گذارد. واتسن در جريان اين موضوع از سهيم نمودن 'هوشياري' در اين روند سرباز زد، ولى به‌هرحال بررسى تاريخى اين مسئله مربوط به رفتارگرائى مى‌شود. کافى است بدانيم که روانشناسى حيواني، ماهيت کنشى دارد و يک روانشناسى کنشى قادر است بدون 'هوشياري' به حيات خود ادامه دهد.
ديوئى در سال ۱۹۰۰، سخنرانى خود را در انجمن روانشناسى آمريکا به مناسبت برگزيده شدن وى به رياست آن انجمن دربارهٔ روانشناسى و عملکرد اجتماعى که مربوط به برنامه‌ريزى در روانشناسى پرورشى بود، ايراد کرد. در سال ۱۹۰۲ ديوئى به سمت سرپرست مؤسسه تربيتى دانشگاه شيکاگو منصوب شد. سپس در سال ۱۹۰۴ کالج معلمين او را به دانشگاه کلمبيا فراخواند و تا سال ۱۹۳۰ که بازنشسته شد، آنجا باقى ماند و روز به‌روز به‌عنوان فيلسوف کاربردى دموکراسى و تحولات اجتماعي، شهرت بيشترى پيدا کرد.
در سال ۱۹۰۴ اَنجل، اولين کتاب خود را منتشر کرد که در آن نقطه نظر روانشناسى کنشى عرضه مى‌گردد، ولى تشريح و تبيين نمى‌شود. اين کتاب به موفقيت آنى رسيد و بلافاصله به چاپ دوم و تا سال ۱۹۰۸ به چاپ چهارم نيز رسيد. اين کتابى بود که آمريکائى‌ها مى‌خواستند. فصل مربوط به توجه نشان مى‌دهد که منظور انجل چه بوده است: 'هدف ما اين است که نقطه‌نظرى زيستى ارائه دهيم ... و سعى کنيم ... که ببينيم دقيقاً چگونه روان به سازگارى موجود انسان به محيط وى کمک مى‌کند.' در جاى ديگر مى‌نويسد: 'کنش اساسى هوشياري، بهبود بخشيدن به فعاليت‌هاى سازگارانه است.' يا 'کار اصلى تطابق - Accomodation - اين است که در نقطه‌اى تداوم يابد که ما آن را توجه مى‌ناميم. توجه - Attention - قلب هوشيارى است.'
انجل در سال ۱۹۰۶ به رياست انجمن روانشناسى آمريکا برگزيده شد. سخنرانى او بدين مناسبت، 'قلمرو روانشناسى کنشي' بود. اين مقاله روشنترين و بهترين نوشته‌اى است که در مقولهٔ روانشناسى کنشى نوشت. البته در آن، پايبندى تعصب‌آلود نظم‌دار نيست، زيرا انجل سه نظريهٔ مفيد ارائه داد و روانشناسان را در انتخاب يک يا هر سه آنها آزاد گذاشت.
   روانشناسى عملکرد روانى در برابر روانشناسى عناصر رواني
روانشناسى کنشى را مى‌توان عبارت دانست از 'روانشناسى عملکردهاى روانى در برابر روانشناسى عناصر رواني' . عنصرگرائى هنوز هم قدرت داشت و انجل، کنش‌گرائى را در مقابل آن قرار داد. روانشناسى ساختارى با مفهوم 'چه' (What) سروکار دارد، در حالى‌که طبق گفتهٔ انجل، روانشناسى کنشى مفاهيم 'چگونه' (How) و 'چرا' (Why) را نيز به آن مى‌افزايد. شايد انجل در مورد 'چگونگي' اشتباه مى‌کرد، زيرا وونت و تيچنر نه تنها معتقد به تجزيهٔ عناصر بودند، بلکه به اصل تلفيق و ترکيب عناصر نيز توجه کافى داشتند. ولى نظر او در مورد 'چرا' کاملاً صحت داشت. واژهٔ 'چرا' ممکن است دو معنى داشته باشد. يکى هدف (Purpose) که مربوط به روانشناسى کاربرد و استفاده انسانى نه هوشيارى و يا 'علت' (Couse) که مربوط به سلول‌هاى عصبى بود و لذا روانشناسى کنشى شامل تمام روانشناسى روان و تن مى‌گنجد.
   روانشناسى کاربرد و استفاده اساسى از هوشياري
انجل بر اين باور بود که روانشناسى کنشى عبارت است از 'روانشناسى کاربرد و استفادهٔ اساسى از هوشياري' که در آن روان، 'به‌طور اساسى نقش ميانجى بين محيط و نيازهاى موجود زنده را ايفاء مى‌کند' . وظيفهٔ فعاليت روان‌شناختي، دادن 'خدمات تطابقي' (Accomodatory Service) بوده، و وظيفهٔ هوشياري، 'تطبيق باره‌آوردهاى جديد' (Accomodution to The Novel) است. زيرا هوشيارى در برابر عادت، محو مى‌شود. از اين ديدگاه، وظيفهٔ هوشيارى برخورد با شرايط ضرورى (Emergency) است.عادت، عهده‌دار مسائل و شرايط آشنا و تجربه شده است، اما اگر محيط ناگهان وضع جديدى را ارائه دهد، 'هوشيارى قدم به ميدان مى‌گذارد' و عهده‌دار امور مى‌شود.
   روانشناسى کنشى شامل تمام روانشناسى روان و تن
گسترده‌ترين ديدگاه اين است که روانشناسى کنشى تمام 'پسيکوفيزيک' يعنى روانشناسى تمام روان و تن را شامل مى‌شود. چنين موضعى از قلمرو هوشيارى پافراتر مى‌نهد، و مسئلهٔ عادات ناخودآگاه را در خدمت موجود زنده مطرح مى‌سازد، همان‌طور که فن اهرنفلز مبارزه با عنصرگرائي، کاملاً نتوانست از آن جدا شود، بلکه مفهوم 'شکل - کيفيت' (Form - Quality) را به‌عنوان عنصر جديدى ارائه داد، انجل نيز که با تاکسونومى در هوشيارى مى‌جنگيد، از تاکسونومى گريخت، ولى نه از 'هوشياري' . براى او تصور وجود روانشناسى بدون هوشيارى دشوار بود. حل اين موضوع به‌عهدهٔ شاگردان وى که يکى از آنها واتسن بود، واگذار شد.
بخشى از قدرت مکتب شيکاگو مربوط به شخصيت انجل بود. وى مانند جيمز و هال، پيروان بسيارى داشت. دانشگاه شيکاگو در زمان انجل پنجاه درجهٔ دکترا در روانشناسى ارائه کرد. بعضى از مشهورترين آنها - اگر معيار را کتاب مردان آمريکائى علوم کتل قرار دهيم - عبارتند از: هلن تامپسون وولى (Helen Thompson Wooly) (۱۹۰۴) که درجهٔ دکتراى خود را در روانشناسى کودک دريافت کرد؛ واتسن (۱۹۰۳) مؤسس رفتارگرائي؛ هاروى کار (Harvey A.Carr) (۱۹۰۵) که جانشين انجل شد؛ جون داونى (June E.Downey) (۱۹۰۷) سازندهٔ بسيارى از آزمون‌هاى روانشناسي؛ بينگهام (W.V.Bingham) (۱۹۰۸) روانشناس کاربردى معروف و والترهانتر (Walter S. Hunter) (۱۹۱۲) که يکى از روانشناسان آزمايشگاهى برجسته در آمريکا شد.
جنگ جهانى اول، به روند پيدايش اين مردان در دانشگاه شيکاگو، نقطه پايان گذاشت. در سال ۱۹۱۹، انجل رئيس انجمن تحقيقات ملى (National Research Council) شد و از سال ۱۹۲۱ تا سال ۱۹۳۷ به رياست دانشگاه ئيل (Yale university) برگزيده شد. وى در سال ۱۹۴۹ پس از عمرى فعال و مؤثر، مدت‌ها پس از اينکه موضوع کنش عليه ساختار در روانشناسى آمريکا از اهميت ساقط شده بود، درگذشت.


همچنین مشاهده کنید