چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

پیشگامان روانشناسی آمریکا


قبل از اينکه به جزئيات روانشناسى آمريکا بپردازيم، بى‌مناسبت نيست که فهرستى از جريانات آغاز شدن اين روند را ارائه دهيم.
جيمز روانشناسى را در آمريکا با شناخت اهميت روانشناسى فيزيولوژى جديد در آلمان آغاز کرد. او يک آزمايشگر نبود، ولى به آزمايشگرى اعتقاد داشت؛ ولى آن را به آمريکا معرفى نمود و با تأکيد بر جنبهٔ کنشى روان، مهر آمريکائى برآن زد.
استانلى هال، شاگرد جيمز بود. گرچه آنها در دو هواى مختلف، تنفس مى‌کردند و او علاوه بر پيشگام بودن در استقرار آزمايشگاه روانشناسي، روانشناسى تربيتي، عملاً در هر حرکت جديدى پيشقدم بود. مانند تمام پيشگامان حرکت‌هاى جديد، او پس از مدتى به راه خود ادامه داد و جاى را براى سکونت ديگران باز نمود.
لَد، سالى آمريکا بود و کتاب‌هاى درسى به آن داد؛ حتى قبل از اينکه جيمز، کتاب معروف 'اصول' را بنويسد. او نيز يک روانشناس کنشى بود، پيش از آنکه مکتبى در اين زمينه ايجاد گردد.
از سال ۱۸۸۸ تا ۱۸۹۵ موجى از تأسيس آزمايشگاه در آمريکا پيدا شد که تنها مختصرى از آلمانى‌ها عقب بود. آمريکائى‌ها اکثراً نزد وونت در لايپزيگ رفته و حال که برمى‌گشتند، مملو از انگيزه و علاقه براى استقرار روانشناسى آزمايشى در کشور خود بودند. تيچنر و مانستربرگ (Münsterberg) در سال ۱۸۹۲ به آمريکا وارد شدند. ظاهراً آمريکا سعى داشت از آلمان تقليد کند، ولى در باطن، اوايل نامحسوس بود، نوعى روانشناسى نهفته بود که بيشتر شباهت به روانشناسى گالتن و کمتر شباهت به روانشناسى وونت داشت.
کتل، روانشناسى ارشد پس از جيمز، لد و هال، از لايپزيگ برگشته بود. ولى اهميتى براى روانشناسى افراد بزرگسال سالم که موضوع اصلى مطالعه وونت بود، قائل نشد و بيشتر، گرايش به بررسى تفاوت‌هاى فردى در طبيعت بشر داشت. بالدوين (Baldwin) از او حمايت کرد.
بالاخره، تحت نفوذ ويليام جيمز، جان ديوئى و مکتب اصالت عمل (Pragmatism) که ساختار سيستمى روانشناسى آمريکا بود، شروع به خودنمائى کرد و اولين ظهور و حضور خود را در شيکاگو (Chicago) جائى‌ که فلاسفه و روانشناسان (عملگرايان و کنش‌گرايان آينده) با يکديگر همکارى مى‌کردند اعلام نمود. کنش‌گرائى (Functionalism) آمريکائي، قيامى عليه سنت وونت که تيچنر آن را در آمريکا رواج داده بود محسوب مى‌شد. کتل خود هيچگاه داراى سيستمى نبود؛ اما نفوذ دانشگاه کلمبيا به‌علت اشاعهٔ کنش‌گرائى توسط او بود.
تا سال ۱۹۰۰ ويژگى‌هاى روانشناسى آمريکا کاملاً روشن شده بود. اين روانشناسي، بدنهٔ فيزيکى خود را از روانشناسى آزمايش‌گراى آلمانى به ارث برده بود، ولى روان خود را از داروين کسب کرده بود. روانشناسى آمريکائى در طلب روانى بود که کاربرد داشته باشد. کتل، سيستمى نداشت، ولى ايمان وى به اين ديدگاه، عامل بسيار مهمى بود. ترندايک، حيوان‌ها را به آزمايشگاه آورد. درنتيجه، يک روانشناسى حيوانى آزمايشگاهى به‌وجود آورد. وى سپس کوشش خود را صرف مطالعهٔ وضع کودکان دبستانى نمود و از اين‌رو، به گسترش آزمون‌هاى روانى کمک کرد. هال نيز در زمينهٔ پيشبرد روانشناسى تربيتي، پيشقدم بود.
در سال ۱۹۱۰، روانشناسى آمريکائى شامل روانشناسى انساني، روانشناسى حيوانى و آزمون‌هاى رواني، در شرف کشف فرويد (Freud) بود. بعضى از محافظه‌کاران، طرفدار وونت و برخى از تندروها پيرو مکتب کنش‌گرائي، ولى اکثريت روانشناسان، ميانه‌رو بودند. ناگهان واتسن با افروختن کبريتي، اين مجموعه را شعله‌ور کرد. انفجارى رخ داد و رفتارگرائى (Behaviorism)، محصول آن بود. واتسن، رفتارگرائى را تأسيس کرد، زيرا همه‌چيز آمادهٔ به‌وجود آمدن آن بود. در غير اين‌صورت، وى قادر به انجام چنين کارى نبود. او از نظر فلسفى تبحر نداشت و رفتارگرائي، بدون يک قانون اساسى به‌وجود آمد. ولى بلافاصله روانشناسان فلسفه‌گرا کوشيدند براى آن، قانون اساسى تهيه کنند.
هُلت (E.B.Holt) و شاگرد وى تولمن (E.C.Tolman)، رفتارگرائى را به جهتى کشاندند که پس از اينکه فرويد و واتسن ادغام شده بودند، به‌صورت يک روانشناسى پوياى جديد درآمد. تا سال ۱۹۳۰، رابطهٔ روانشناسى با فلسفهٔ مثبت‌گرائى جديد اتريش شناخته شده بود و اين امر روشن شد که روانشناسى از وضع دوگانگى روان و تن بيرون خواهد آمد، در صورتى‌که بدانيم تمام داده‌هاى رفتار يا هوشيارى را مى‌توان به‌صورت داده‌هائى که از طريق مشاهده مى‌آيند، درآورد. از آنجا که آنچه در رفتار ديگران قابل مشاهده است، حتى در موقع درون‌نگري، فقط رفتار است، پس روانشناسى مثبت‌گرا (Posivistic Psychology)، گرايش به رفتارگرائى پيدا مى‌کند. گرچه اکثر روانشناسان آمريکائى اين مفاهيم را به‌طور دربست نپذيرفته‌اند، ولى اغلب بر اين باور هستند که معادلات داده شده در سال‌هاى ۱۹۴۰ مى‌تواند اساس يک قانون اساسى براى آنچه که غالب روانشناسان آمريکائى امروز انجام مى‌دهند باشد. در همان حال، روانشناسى گشتالت - که در آلمان در سال ۱۹۱۲ متولد شد و نسبت تاريخى آن به فن اهرنفلز در سال ۱۸۹۰ مى‌رسد - توسط آلمانى‌هائى که از فشار نازى‌ها به آمريکا پناه برده بودند در آنجا پيوند زده شد. آنها در اين سرزمين توانستند در مقابل رفتارگرائى آمريکائي، قدعلم کنند و همان کارى را انجام دهند که درون‌نگرى تيچنر، بيست سال پيش صورت داده بود.
اين سؤال جالبى است که چرا روانشناسى آمريکا به‌سوى چنين کنش گرائى وسيعى سوق داده شد، به عوض اينکه از الگوى روانشناسى آلمان پيروى کند. آمريکائى‌ها به لايپزيگ مسافرت کردند که روانشناس جديد را بى‌آموزند. آن را آموختند و با کوله‌بارى از دانش و روش و علاقه‌مندى براى استقرار روانشناسى فيزيولوژيک و روانشناسى آزمايشگاهي، به وطن بازگشتند و دانشگاه‌ها را وادار به ارائه دروس و آزمايشگاه‌هاى جديد نمودند. آنها آنچه را از آلمان با خود آورده بودند، گرامى داشتند و مورد ستايش فراوان قرار داند؛ اما با کمال تعجب، بدون اينکه مطلبى در اين باره بيان کنند يا خود، آگاهى زيادى نسبت به آن داشته باشند، الگوى فعاليت‌هاى روانشناسى را از توصيف روان به ارزيابى فرد و استعدادهاى آن در سازگارى با محيط تغيير دادند و تحولى عظيم ايجاد کردند. ابزار و وسايل به وونت تعلق داشت، ولى الهام از آن گالتن بود؛ چرا؟
ساده‌ترين پاسخ اين است که بگوئيم نظريه 'تکامل' تعيين‌کنندهٔ اين تغيير بود. ما قبلاً نيز در رابطه با تکامل و هربرت اسپنسر وارد اين بحث شديم، اما اکنون زمان آن نيز فرا رسيده که با در دست داشتن اطلاعات موجود، بيانيهٔ قطعى در اين زمينه صادر کنيم. به‌طور کلي، آمريکا نظريه تکامل را پذيرفت، از اين‌رو مى‌توان گفت که يک روانشناس با تأکيد بر مسئله تطبيق فرد با محيط و تلاش براى صيانت ذات، به‌وجود آمد. براساس اين نظريه، گالتن و کتل، مأموران اين شرايط (جوّ) فرهنگى بودند، ولى خود، شرط لازم و کافى محسوب نمى‌شدند. حتى داروين نيز حلقه اساسى در اين زنجيره نبود، بلکه برآيند زمان به‌حساب مى‌آمد؛ همان‌طور که پيدايش همزمان نظريهٔ تکامل توسط داروين و دالاس، تأييدى بر اين امر بود. اين ديدگاه صحيح است ولى کافى نيست. مى‌پرسيم چرا تأثير نظريهٔ تکامل، آن همه بر روانشناسى آمريکا تأثير گذاشت، ولى بر روانشناسى آلمان، تأثير کمى داشت؟ حتماً تفاوت‌هائى بين آمريکا و آلمان وجود داشت. چرا انگلستان که از آمريکا در روانشناسى کنشى جلوتر بود، از آن عقب افتاد؟ بدون شک، تفاوت‌هائى بين آمريکا و انگليس نيز وجود داشته است.
پاسخ قانع‌کننده اين است که آمريکا براى پذيرش نظريه تکامل، آماده‌تر از آلمان و انگليس بود، آمريکا کشورى جديد، جوان و پيشگام بود. زمين براى کسانى که مى‌خواستند آن را به‌دست آورند و براى امرار معاش با طبيعت دست و پنجه نرم کنند، به‌وفور وجود داشت. اصل بقا، با تطبيق دادن با محيط، کليد شناخت فرهنگ دنياى جديد بود. فلسفه موفقيت آمريکائى که براساس جاه‌طلبى و فرصت‌طلبى فردى بنا شده مسئول ايجاد دموکراسى يک لاقبايان (هر فردى پادشاهي) و واقع‌گرائى (فلسفهٔ ملتى که مشغول قاپيدن دلار است) بود. ضمناً هر نوع کنش‌گرائى در روانشناسى و خارج از آن، تقديس مى‌شد. ولى اين نيروها در اين جوّ فرهنگي، فقط اشکال کنونى نيروهاى قديمى بودند که مى‌دانيم در دوران رنسانس، مؤثر واقع شدند. نيروهائى که عليه حقوق موروثى و طرفدار احترام به موفقيت‌هاى فردى و عليه تعصبات دينى و موافق با بررسى‌هاى علمى بودند و کشف سرزمين جديد و ثروت سرشار آن، اين نيروها را تقويت مى‌کرد. براساس اين روند بود که فقط در عرض سه قرن، زمينهٔ پيدايش نظريهٔ تکامل، فراهم شد. ظهور اين نظريه بايد در انگلستان صورت مى‌گرفت؛ جائى که دانشمندان ثروتمند، فراغت خاطر جهت فعاليت‌هاى علمى داشتند، و نه در آمريکا که هنوز مشغول تلاش و تنازع بقاء بود. بعداً، زمانى که پيشگامان به غرب آن کشور مهاجرت کردند، خطوط آهن بسيار ساخته شد و زمين‌هاى رايگان براى ساکنين وجود نداشت، زمان تفکر و تعمق فرا رسيد. زمانى رسيد که برخى در علاقه‌مندى نسبت به نظريهٔ تکامل، افراط کردند، تاحدى که شخصى مانند استانلى هال از آن، مذهبى ساخته بود. اين دقيقاً شکلى است که جوّ فرهنگى عمل مى‌کند. هيچ فردي، روانشناسى کنشى را اختراع نکرد (جيمز، ديوئي، لَد، بالدوين و کتل) يا اينکه آن را به آمريکا هديه ننمود. روانشناسى کنشى آنجا بود، زمانى که بايد باشد؛ زيرا زمان و مکان، آن را مى‌طلبيد. زمان که شرط لازم ولى ناکافى براى ايجاد کنش‌گرائى بود، از قرن شانزدهم يا به‌عبارت وسيع‌تري، از اول شروع شده بود. مکان يعنى دنياى جديد (New World) (آمريکا: مترجم) تنها کشور بزرگ کم‌جمعيتى بود که براى پيشگامان نورسيده باقى ماند و کشورى که با وسعت و ذخاير سرشار و جغرافياى متنوع، امکان فعاليت‌هاى فکرى و علمى را در ابعاد وسيع، فراهم نمود.
کوتاه سخن اينکه، روانشناسى آمريکا از آن‌رو کنشى شد که کنش‌گرائى و درنتيجه نظريهٔ تکامل، هر دو مناسب طبع و طبيعت آمريکا و آمريکائى بود. به‌علاوه، هريک از اين مفاهيم، ديگرى را تقويت مى‌کرد. زيرا هر دو فقط دو جنبهٔ مختلف از يک نگرش اساسى نسبت به طبيعت بشر بودند.


همچنین مشاهده کنید