جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

ویلیام مک دوگال (William Mc Dougall) (۱۹۳۸-۱۸۷۱)


عينى‌گرائى و ارتباط‌گرائى انگليس بود که نيمى از آمادگى براى ايجاد روانشناسى آزمايشى را مهيا نمود. روانشناسى آزمايشگاهى از ازدواج روانشناسى فلسفى و فيزيولوژى به‌وجود آمد. گرچه هربارت ولتزى براى اينکه زمينه‌هاى ايجاد روانشناسى جديد را آماده کنند بسيار مهم بودند ولى اين امر حقيقت دارد که وونت روش آزمايشگاهى را از فيزيولوژى و ساختار سيستمى را از ميل و بين و سلف‌هاى انگليسى آنان کسب نمود. بدين ترتيب بود که الگوى روانشناسى 'جديد' در آلمان از انگلستان گرفته شد. از آنجا که بريتانيا از لحاظ علم فيزيولژى عقب افتاده نبود، انتظار مى‌رفت که اين وصلت در آنجا صورت گيرد، ولى حقيقت صورت ديگرى داشت. روانشناسى آزمايشى از آلمان برخاست و فقط به‌صورت فرزند خوانده به انگليس آمد.
پس از بين، سنت فلسفى در روانشناسى در بريتانيا توسط وارد و استاوت ادامه يافت. جيمز وارد (۱۸۴۳-۱۹۲۵) که مديون برنتانو بود، از يک لحاظ روانشناس 'عمل' محسوب مى‌شد. او سيستمى تفصيلى و بسيار عالى درباره ارتباط بين آزمودنى فعال و اشياء ارائه داد. او نظريات خود را در کتابى تحت عنوان 'اصول روانشناسي' (۱۹۱۸) به چاپ رسانيد. مع‌هذا وارد يک فيلسوف بود، و علاقه او به روانشناسى طبق سنت انگليسى بيشتر جنبه فلسفى داشت. البته اين بدان معنى نيست که او مخالف روانشناسى آزمايشى بود. گرچه او در کمبريج تحصيل کرده بود ولى در برلن و گتينگن نيز به تحصيل پرداخت و به نهضت جديد روانشناسى به ديده احترام مى‌نگريست. او مى‌خواست يک آزمايشگاه روانشناسى تأسيس کند ولى با مخالفت عده‌اى که معتقد بودند تأسيس آزمايشگاه روانشناسى حمايت از مادى‌گرائى است، روبه‌رو شد. البته به‌طور کلى وارد روحيه يک آزمايشگر را نيز نداشت.
وارد موضوع روانشناسى را به سه دسته تقسيم نمود؛ شناخت، عواطف و کشش (Conation). او طرح زير را براى تفکيک اين مراحل ارائه داد:
۱. برخورد داوطلبانه و هوشيارانه فرد از طريق دستگاه ادراکى با موضوعات بيروني. (شناخت)
۲. درنتيجه اين علم به فرد حالت انفعالى خوشايند يا ناخوشايند دست مى‌دهد. (عواطف)
۳. با توجه به هوشيارانه به موضوع، در سيستم حرکتي، تغييراتى روى مى‌دهد. (کشش)
در برابر اين سيستم 'ذهني' ، سيستمى 'عيني' قرار دارد بدين ترتيب که در آن:
۱. شناخت، تجلى فرآيندهاى حسى است.
۲. کشش، تجلى فرآيندهاى حرکتى است.
۳. عواطف، تجلى چيزى نيست، زيرا در تجربه انسان وجود ندارد، و فقط محصول ابتدائى تجلى فرآيندهاى حسى و حرکتى است.
در سيستم وارد مفهوم 'تجلي' چيزى شبيه مفهوم 'ايده' در سيستم لاک است. تجلى رابطهٔ بين ذهنيت و عينيت را نشان مى‌دهد، بين فرد و موضوعات بيرون از او را؛ و در واقع موضوع مورد مطالعه روانشناسى را. بيش از اين نيازى به رفتن به عمق سيستم وارد نيست، بايد به اين تذکر بسنده کنيم که تا چه اندازه وارد از روانشناسى آزمايشگاهى به‌دور بود.
وارد روانشناسى که مقبول عام قرار گيرد، نبود زيرا فهم عقايد او دشوار بود. شخصى که نظريات مشابهى داشت و در ارائه آنها موفقتر بود. جرج فردريک استاوت بود (۱۸۶۰-۱۹۴۴) که در کمبريج تحصيل کرده بود. وى با نوشتن تعدادى کتاب‌هاى درسى روانشناسى شهرت و نفوذ بسيار يافت. مهمترين اين کتاب‌ها عبارتند از روانشناسى تحليلى (Analytic psychology) (۱۸۹۶) در (۱۸۹۹) Manual of Psychology و 1903 Groundwork of Psychology. استاوت تحت تأثير وارد و هربارت از مکتب انگليس و تحت نفوذ عقايد مينونگ از مکتب اطريش قرار گرفت. فعاليت در سيستم او جايگاه مهمى دارد. نفوذ استاوت هم‌چنين از طريق مجله Mind بود که در سال ۱۸۹۲ به مديريت آن برگزيده شد.
به‌نظر استاوت موضوع روانشناسى فرآيندهاى روانى هستند که موضوعات ذهنى مى‌باشد و موضوعات يا تجلى‌هاى عينى مانند احساسات نشانگر بيرونى آنها هستند. او از اين جهت شبيه وارد بود که معتقد بود رابطه موضوع‌هاى ذهنى با موضوع‌هاى عينى موضوع اصلى مورد مطالعه روانشناسى را تشکيل مى‌دهد. وى از اين‌رو با برنتانو شباهت داشت که احساسات را نوعى 'فرآيند' مى‌دانست. او اين فرآيندها را به شناخت و علاقه (Interest) تقسيم نمود، و علاقه را نيز به کشش و 'نگرش عاطفي' تقسيم‌بندى کرد. او کشش را معادل ميل، خواسته و اراده مى‌دانست؛ شاخص اصلى او رضايت‌يابى است و به‌محض ارضاء از بين مى‌رود. هدف کشش رسيدن به آن چيزى است که در نهايت او را به رضايت مى‌رساند. موضوع عينى کشش آن است که در نقطه هدف و يا در راه رسيدن به هدف از آن استفاده مى‌شود. استاوت معتقد نبود که کشش توجيه‌کننده تمام فعاليت‌ها است. او براى زمينه‌هاى ناخودآگاه روانى که فقط به‌وسيله آثار بيرونى شناخته مى‌شوند و از اين رو بايد موضع آنها در مغز معلوم گردد اهميت بسيار قائل بود. به‌طور کلى نظريات استاوت و به‌خصوص نظريه کشش او مورد علاقه ما است، زيرا که آنها ما را به‌سوى نظريه و سيستم مک دوگال رهنمون مى‌گردد.
   ويليام مک دوگال (William Mc Dougall) (۱۹۳۸-۱۸۷۱)
پس از استاوت نفر دوم سيستم‌دهنده در روانشناسى بود، گرچه او سيستم خود را به شکل کامل و روشن پس از آنکه انگلستان را به قصد آمريکا در سال ۱۹۲۰ ترک کرد، عرضه نمود. مک دوگال را روانشناسى غائى‌گرا (Purposive) خوانده‌اند. زيرا وى نظريه خود را از روان بر محور نقشى که کشش به سوى هدف ايفاء مى‌کند قرار داده است. براين اساس او در واقع همانند وارد و استاوت يک روانشناس 'عمل' بود. تفاوت بين اين دو همکار وى و او در اين بود ک مک دوگال يک آزمايشگر (Experimentalist) بود. به‌علاوه، ويليام جيمز بر او نفوذ بسيار داشت.
ایمان او به برتری نژاد نوردیک (Nordic Race) ، اعتقاد او به اینکه دترمینیسم (Determinism) روان را به‌طور کامل کنترل نمی‌کند و روان تاحدی آزادی و اختیار دارد ، اصرار او بر انجام تحقیق‌های مربوط به مسائل فراروانشناسی (Psychic Research) ، او را از فرهنگ طبیعی روانشناسان آمریکائی بیرون می‌راند. او هنوز هم خود را یک انگلیسی که به مستعمره‌های بریتانیا آمده تصور می‌کرد و از این‌رو مجبور بود که محیط خود را یک بار دیگر تغییر دهد و در سال ۱۹۲۷ به دانشگاه دوک (Duke University) برود. وی در آنجا به سال ۱۹۳۸ وفات کرد.
مک دوگال در کمبریج و لندن در رشته پزشکی تحصیل کرده بود. او در دانشگاه لندن و آکسفورد تدریس کرد و آزمایشگاهی نیز در آنجا تأسیس نمود (۱۹۰۴-۱۹۲۰). سپس به دانشگاه هاروارد در آمریکا دعوت شد ، جائی که تصور می‌شد با روانشناسان رفتار بهتری می‌کنند تا در انگلستان ، اما نمی‌توان ادعا کرد که این امر در مورد او صادق بود.
مک دوگال مقاله‌هاى پژوهشى بسيار به چاپ رساند که تعداد زيادى از آنها درباره مسائل بينائى بود. کتاب کوچکى در سال ۱۹۰۵ تحت عنوان روانشناسى فيزيولوژيک منتشر نمود ولى کتاب او که در سال ۱۹۱۱ با عنوان بدن و روان (Body And Mind) انتشار يافت، در تشريح نظريه‌هاى مربوط به رابطه روان و تن در نوع خود اثرى کلاسيک محسوب مى‌گردد. او در روانشناسى غيرعادي، روانشناسى عمومى و روانشناسى اجتماعى کتاب‌هائى نوشت که براى سال‌ها مأخذ و منبع مشتاقان علم روانشناسى بودند. نظريه سيستمى او در کتاب (Outline of Psychology (۱۹۲۳ تشريح شده است و ديدگاه او را که مخالف رفتارگرائى آمريکائى است روشن مى‌نمايد. او چندين کتاب نيز در مورد مسائل عمده جامعه منتشر نمود. مک دوگال در واقع نشانگر دانشمندى انگليسى است که خود را درگير موضوع‌هاى بسيار گسترده مى‌کند، و کاملاً مخالف دانشمند حرفه‌اى آلمانى است. او متعلق به روانشناسى انگليسى است، يکى به‌علت نوع روش و خدمات علمى و ديگر اينکه سيستم فکرى او مستقيماً از وارد (و از اين‌رو غيرمستقيم از برنتانو) نشأت مى‌گيرد. ولى از لحاظ روال فکرى وى همچنين به سنت آمريکائى مربوط مى‌شود، چرا که روانشناسى غائى‌گرائى او از نظر سيستمى با رفتارگرائى هلت (E. B. Holt) و تولمن (E.C. Tolman) ارتباط دارد و غيرمستقيم به آنچه که به‌تدريج تحت روانشناسى پويا معروف شد. او از ستايشگران ويليام جيمز بود که به احتمال قوى متأثر از عقايد خود بوده است.
روانشناسى غايت‌گراى مک دوگال در فرضيه‌هاى بنيادى شباهت نزديک با سيستم وارد دارد؛ يعنى در رابطه با فرد، شيء يا موضوع و فعاليت است. البته ديدگاه او در ارتباط با اين مسائل کمتر فلسفى و بيشتر آزمايشى است. او روانشناسى را به 'علم مثبت عينى‌گراى روان' (The Positive Empirical Science Of The Mind) و 'روان' يک موجود زنده را به 'آن چيزى که خود را در تجربه و رفتار او نشان مى‌دهد' تعريف نمود. وى در برابر درون‌نگرى و رفتارگرائى گوشه سوم يک مثلث را ارائه داد. تأکيد او همواره بر فعاليت هدفدار موجود زنده بود، و از اين‌رو اصرار مى‌ورزيد که رفتار موجود زنده ماحصل ارتباط متقابل بين روان و تن است. اما او رفتارگرائى در معناى واتسنى آن نبود، زيرا وى رفتار را چيزى متفاوت از فقط حرکت و انعکاس‌هاى فيزيکى مى‌دانست.
در آمريکا او مجبور شد که معيارهاى عينى براى تعريف رفتار که فقط روان‌شناختى و نه فيزيکى باشد، بيابد. او هفت مشخصه را ذکر نمود که عبارتند از: ۱. حرکت خودبه‌خودي. ۲. ادامه عفاليت مستقل از عاملى که آن را ايجاد کرده است. ۳. تغيير جهت فعاليت. ۴. اتمام فعاليت به محض اينکه موجب تغيير خاصى در موقعيت شده است. ۵. آمادگى براى مواجه شدن با موقعيت جديدى که فعاليت ما آن را به‌وجود خواهد آورد. ۶. پيشرفت نسبى در کفايت رفتار موجود زنده پس از تکرار در شرايط مشابه. ۷. تماميت واکنش موجود زنده. عملى که مطابق اين معيارها باشد؛ هدف محسوب مى‌گردد، يک بازتاب با چنين شرايطى مطابقت مى‌نمايد.
اين امرى روشن است که مک دوگال با قرار دادن گرايش‌هاى هدف‌دار به‌عنوان محور اصلى روان، به مشاهده رفتار انسان و حيوان و درون‌نگرى در مورد انسان متوسل مى‌شد. هر انسانى مى‌داند که بديهى‌ترين مطلب راجع به روان خود اين است که 'او چه مى‌خواهد بکند' ، و زمانى که قصد شناخت روان ديگران را مى‌نمايد باز هم به همين نتيجه مى‌رسد. وقتى که موضوع روان مطرح مى‌شود، کوشش و خواست و آزادى و اختيار همه جا مشهود مى‌گردد، و بررسى دقيق معيارهاى مک دوگال اين واقعيت را آشکار مى‌سازد که محور اصلى و شاخص اساسى روان، آزادى آن است. در اين نظريه رابطه کامل علت‌گرائى مکانيکى (Mechanistic Determinism) در علم انکار شده و از اين‌رو بود که نظريه او در برابر ديدگاه کاملاً مکانيستيک علت‌گرائى رفتارگرايان قرار گرفت و بر اين اساس مورد بى‌مهرى و عدم اقبال آنان واقع شد.
در آن زمان نظريهٔ آزادى و اختيار در علم از مد افتاده بود. ليکن روانشناسى آزمايشگاهى دترمينيستيک هيچگاه از امکان 'خطاى احتمالي' (Probable Error) غافل نيست، و به نظر اين نويسنده چنين مى‌آيد که تمام اين بحث و جدل و هياهو بر سر چيزى جز اينکه مک دوگال نام 'آزادي' داد به آنچه که علت‌گرايان مطلق (Absolute Determinists) آن را 'خطاى احتمالي' مى‌خواندند نبود.
در آمريکا، مک دوگال با جفت‌گيرى و توليدمثل موش‌هاى سفيد که افتراق بين دو محرک را آموخته بودند، نشان داد که خصوصيات اکتسابى مى‌توانند به ارث برده شوند. با اين عمل از فرضيه لامارک حمايت کرد و در برابر ديدگاه علت‌گرائى ارثى وايزمن (Weismann) که برداشتى يک‌بعدى بود، از نظريه آزادى به گونه‌اى جانبدارى نمود. چنين حمايتى از نظريه لامارک که اعتراض‌هاى زيادى را عليه او برانگيخت، به‌علاوه علاقه‌مندى او به تحقيق‌هاى فرا روانشناسى از قبيل تله‌پاتي، نشانگر اين واقعيت بود که او جبهه روشنفکرانه‌اى در برابر محافظه‌کاران باز کرده بود، و اعتمادى به قيوداتى که روانشناسى مکانيستيک جديد براى روانشناسى ايجاد نموده بود نداشت.
در اين برهه بايد ذکرى از جيمز سالى (James Sully) (۱۹۲۳-۱۸۴۲) به ميان آيد. او مسن‌تر از مک دوگال و معاصر وارد بود و نقش عمده‌اى در روانشناسى به‌ويژه با نوشتن کتاب‌هاى درسى ايفاء نمود. سالى مردى بود با امکانات مالى محدود که سه بار براى احراز کرسى در دانشگاه‌هاى مختلف بدون موفقيت تلاش نمود، ولى بالاخره به سال ۱۸۹۲ به سمت پروفسور روان و منطق در دانشگاه لندن برگزيده شد. او دوست نزديک بين بود. او با مردان علوم در روزگار خود آشنا بود و از کسانى بود که بر محور شخصيت داروين و مسئله مهم فکرى آن روز يعنى نظريه تکامل گرد آمده بودند. علائق اصلى سالى روانشناسى و زيباشناسى بودند. او در خارج يعنى در دانشگاه گتينگن با لتزى آشنا شد و در دانشگاه برلن که روانشناسى را از هلمهولتز آموخت به تحصيل پرداخت.
او يک نويسنده نشد و همين‌طور يک عالم نيز نشد. کتاب اول او تحت عنوان احساسات و شعور (Sensations And Ontuition)، (۱۸۷۴)، مورد توجه داروين قرار گرفت و کتاب دوم وى به‌نام خطاى ادراک (Illusion) (۱۸۸۱) مورد اقبال وونت واقع شد. پس از انتشار اين کتاب‌ها، او خود را وقف نگارش کتاب‌هاى درسى نمود، زيرا از زمان بين يعنى بيست و پنج سال پيش کتاب مناسبى در اين زمينه انتشار نيافته بود. او کتاب outline of Psychology را در سال ۱۸۸۴ منتشر کرد، و اين کتاب که بسيار سليس و روان نگاشته شده بود به‌سرعت مورد پسند قرار گرفت و محبوبيت يافت. پس از آن کتابى درباره روانشناسى براى معلمان نوشت و در سال ۱۸۹۲ کتاب مهم خود را تحت عنوان روان انسان (Human Mind) به رشته تحرير کشيد. بعد از آن به نوشتن درباره روانشناسى کودک پرداخت و از منابع مردم‌شناسى در اين زمينه بهره گرفت. کتاب‌هاى درسى سالى خلاء ميان بين و استاورت را پر کرد. نويسنده کتاب‌هاى درسى خوب، بدون جايگاه در تاريخ علم نيست، زيرا که او به دانش شکل مشخص و منسجمى مى‌دهد. از سوى ديگر نام سالى به‌خاطر کتاب‌هاى وي، بيش از آنچه او براى روانشناسى اهميت داشته باشد معروف گرديد.


همچنین مشاهده کنید