جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

ارتباطیون بریتانیائی: جیمز میل، جان میل، بین (۳)


   الکساندر بين (Alexander Bain) (۱۹۰۳-۱۸۱۸)
بين به تعريف روانشناسى اصيل و واقعى از هر شخص ديگرى که قبلاً زندگى و کار او را مطالعه نموديم، نزديکتر مى‌شود. مرور مختصرى براساس اسلاف او شاهده اين مدعا است. دکارت، فيلسوف و فيزيولوژيست؛ لايپ نيتز و لاک، فيلسوف و سياستمدار؛ هارتلي، پزشک حاذق؛ جيمز ميل، تاريخ‌دان و سياستمدار؛ جان استوارت ميل، فيلسوف، منطق‌دان، سياستمدار و اقتصاددان؛ چارلز بل، فلورن، يوهانس ميولر، اي.اچ.وبر، همگى فيزيولوژيست بودند. هنوز هيچ سمت و مکان رسمى در اين جهان براى روانشناسى وجود نداشت و بين نيز آن را به‌دست نياورد.
بين کودک فقيرى بود. پدر او در آبردين (اسکاتلند - م) بافندهٔ تنگدستى بود که با داشتن پنج کودک به سختى امرار معاش مى‌کرد. او تحصيلات ابتدائى مختصرى را طى کرد ولى با کار سخت‌ دستى و جسمي، هزينه کرايه منزل و غذا و تحصيلات بعدى خود را که مداوم نيز نبود، تأمين کرد. او به‌تدريج کتب علمى و رياضى را که مى‌توانست وام بگيرد، مطالعه نمود. زمانى به او اجازه داده شد که کتاب Principia متعلق به نيوتن را فقط براى مدت نيم ساعت مطالعه کند. او بدين ترتيب تا سن هفده سالگى به ابتکار خود توانست در موضوعاتى مانند رياضي، جبر، مثلثات و هندسه تبحر و تسلط يابد. او در فلسفه، نجوم، طبيعيات و متافيزيک نيز مطالعات وسيعى داشت. بين به توصيه يک کشيش آشنا به دانشگاه رفت و با عالى‌ترين نمرات فارغ‌التحصيل شد و گرچه ميل داشت به کار تدريس و تحقيق در دانشگاه بپردازد، ليکن به خاطر نداشتن پشتيبان قوى و نيز داشتن برچسب روشنفکرى تا مدت‌ها از ورود او به هيئت علمى جلوگيرى شد و او با نوشتن مقالاتى در زمينهٔ روانشناسى و فلسفه زندگى را گذراند. وى با جان استوارت ميل و دوستان خود در لندن آشنا شد و از اين طريق نيز علاقه‌مندى او به روانشناسى افزايش يافت. در سال ۱۸۶۰ به کرسى استادى منطق در دانشگاه آبردين منصوب و به‌مدت بيست سال در آن سمت انجام وظيفه نمود. در اين ميان بين خود را براى مهمترين کار وى که پايه‌گذارى يک روانشناسى سازمان يافته باشد آماده کرد. او اولين کتاب خود را در دو مجلد به چاپ رسانيد. جلد اول در سال ۱۸۵۵ تحت عنوان: The Senses And The Intellect و جلد دوم در سال ۱۸۵۹ با نام: The Emotions And The Will اين دو جلد در واقع صرف تجديدنظر و چاپ مجدد اين کتاب نمود و از آن به‌عنوان کتاب درسى روانشناسى براى نيم قرن در انگليس استفاده شد.
در سال ۱۸۷۲ بين کتابى تحت عنوان 'روان و بدن' (Mind And Body) نگاشت که در آن به دنبال حل تضادهاى بين فلسفه طبيعى (Natural Philosophy) و فلسفه اخلاقى (Moral Philosophy) بود اين سؤال را مطرح کرد که: آيا سيستم باز 'اراده' (Will) با سيستم بسته انرژى که يکى در فلسفه اخلاق و ديگرى در فلسفه طبيعى مطرح است، تضاد ندارند؟ او قبلاً در سال ۱۸۴۰ راجع به 'ذخيره انرژي' (conservation of Energy) مطالبى نوشته بود. پاسخ بين به اين سؤال که در کتب روانشناسى او آمده است، در واقع آن چيزى است که امروزه به‌نام 'توازى روان - تني' (Psychophysical Parallelism) مشهور است، گرچه بين چنى اصطلاحى را به‌کار نبرد.
اين کتاب به‌خصوص از آن جهت که بحث مفصلى راجع به مسئله روان و تن دارد، حائز اهميت است. در سال ۱۸۷۶ وى اولين مجله روانشناسى را به‌نام 'روان' (Mind) تأسيس نمود. بين به سال ۱۹۰۳ در سن هشتاد و پنج سالگى وفات يافت.
   موارد مورد بحث الکساندربين
۱. در حالى‌که بين مبتکر و ابداع‌کننده نظريه توازى روان - تنى نبود، ليکن او کسى است که به اين مسئله جنبه‌اى مشخص و کاملاً روان‌شناختى داد. قبل از او لايپ نيتز، مالبرانش و هارتلى به‌طور کلى اين موضوع را مطرح کرده بودند. بين معتقد بود که در هر مسئله روانشناسى يک 'جنبه جسماني' (Physical Side) و يک 'جنبه رواني' (Mental Side) وجود دارد، توضيح اينکه 'جنبه جسماني' سيستم انرژى بسته علت و معلولى است که علت و معلول آن از لحاظ کميت انرژى برابر هستند، ولى 'جنبه رواني' در حالى‌که موازى با جنبه جسمانى است ولى معادل کمى آن نيست. البته او خود زياد در اين نکته روشن نبود که آيا درباره دو جنبه از يک عنصر و يا دو عنصر کاملاً مجزا صحبت مى‌کند.
۲. تأکيد او بر نظريه توازى زيربناى روانشناسى فيزيولوژيک بود. البته مى‌دانيم که روانشناسى فيزيولوژيک سابقه طولانى داشت. دکارت يک روانشناس فيزيولوژيک بود، هارتلى روانشناسى فيزيولوژيک نوشت ولى فيزيولوژى او براساس حدسيات نيوتن بود و اساس تحقيقاتى و علمى نداشت. ولى در قرن نوزدهم فيزيولوژى علمى به‌سرعت رو به تکامل رفت و روانشناسى فيزيولوژيک نيز به همراه آن رشد کرد. بين ضمن بحث درباره سيستم اعصاب، به تشريح واکنش‌هاى حرکتي، حسى و غرايز پرداخت. همان‌طور که قبلاً گفته شد او هميشه هر دو جنبه جسمانى و روانى را در هر بحثى مورد توجه قرار مى‌داد.
رويکرد فيزيولوژيک بين بر اهميت حواس تأکيد نمود. به پنج حس ارسطو يک حس عضوى (Organic) اضافه کرد و آن را مهم دانست زيرا شامل احساس‌هاى عضلانى مى‌شود که در بطن نظريه 'عمل' (Action) او وجود دارد.
حرکت (Movement) به‌عنوان يک داده فيزيولوژيک در روانشناسى بين جايگاه مخصوص خود را داشت. همان‌طور که ديديم دانش راجع به عمل انعکاسى (Reflex Action) به‌عنوان يک حرکت ناخودآگاه در قرن قبلى پيشرفت زيادى کرده بود. بنابراين بين همانند هارتلى به 'حرکت' به‌عنوان يک پديده روان‌شناختى که مى‌تواند در موضوعى 'ارتباطات' مؤثر باشد، مى‌نگريست.
۳. بحث بين از 'تعقل' (Intellect) چيزى بيش از مطرح کردن نظريه ارتباطى نبود. او دو قانون اساسى در اين رابطه پيشنهاد کرد: همجوارى و شباهت. بين معتقد بود که همجوارى به‌علت تکرار پيشامدهاى حرکتى يا احساسى قبلى است. او مى‌گويد که 'آنها همزمان اتفاق مى‌افتند، به شکلى که اگر بعدها يکى از آنها در روان ما ظاهر گردد، ديگرى نيز پديدار مى‌شود. توسط اين قانون مى‌توان ياد‌آورى را نيز توجيه نمود. يادآوري، به‌نظر او، بستگى به 'تکرار' (Repetition)، همجوارى‌ها' و همچنين ' توجه' (Attention) دارد. ياد‌آورى همچنين به استعداد کلى ذهن هر فرد به 'نگاهداري' (Retentiveness) مطالب بستگى دارد، زيرا که 'تفاوت‌هاى فردي' (Individual Differences) در 'استعداد براى کسب' (Aptitude For Acquirement) وجود دارد، اين اصول پس از گذشت پنجاه سال يعنى تا اواخر قرن نيز مورد قبول دانشمندان بود.
قانون 'شباهت' را بين پس از طرد آن توسط جيمز ميل به روانشناسى برگرداند و از آن جهت توجيه 'ارتباطات ذهنى خلاق' (constructive Association) استفاده نمود. اين قانون چون شباهت بسيار با قانون همجوارى داشت زياد توسط روانشناسى جديد مورد استقبال قرار نگرفت.
۴. يک روانشناسى 'تعقلي' (Intellectualistic) مانند 'ارتباط‌گرائي' گرايش به طرح مسئله 'اراده' نداشت. ولى به چند علت بين مجبور بود که آن را مطرح نمايد. اولاً رشد علم، مادى‌گرائى را مطلبى عمومى نموده بود. استقرار تدريجى دکترين ذخيره انرژى (conservation of Energy) دنيا را به يک سيستم علت و معلولى بسته مبدل کرده بود. در دنياى روان نيز دکترين ارتباط‌گرائى حاکم شده بود. از اين‌رو دکترين يکى مادى‌گرا و ديگرى مکانيستيک بود؛ و لذا هر دو مسئله 'اراده' را به کنار زده بودند. بين کوشيد که با مسئله روبه‌رو شود، در وهله اول بين متذکر شد که سيستم اعصاب قادر به 'کنش خودبه‌خودي' (Spontaneous Action) است. به‌نظر او کنشى خود به‌خودى است که مستقل از هر نوع تحريک خارجى به‌وجود آيد، مانند 'بازتاب' و 'غريزه' (Instinct). البته ارائه اين نظريه بدين معنى نيست که بين به مسئله 'اختيار' معتقد بود زيرا در چنين سيستم مادى اختيار محلى ندارد. 'عمل خودبه‌خودي' به معناى آزادى تصميم و يا داشتن اختيار عليه اجبار نيست. بلکه منظور آزاد بودن از قوانين ارتباط‌گرائى و تحت تسلط ساختار سيستم اعصاب قرار داشتن است. شايد بين که از دست مذهبيون سنت‌گرا و فراطى شکست تلخى خورده بود، ميل داشت که اصطلاح 'علم خود به‌خودي' را کمى مبهم نگاهدارد؛ اصطلاحى که داروين از به‌کار بردن آن گله داشت و ضرورت آن را در اين رابطه درک نمى‌کرد.
خلاصه کلام اينکه، بين روند بخش‌هاى بسيارى از روانشناسى را در آينده پيش‌بينى نمود و نيز نماينده مجموعه افکار گذشته بود. در هر کدام از نکاتى که در بالا ذکر کرديم او دقيقاً در گوشه‌اى از پيشرفت روانشناسى ايستاده بود؛ روانشناسى فلسفى به گستردگى تاريخى در گذشته او و روانشناسى فيزيولوژيک با جهات تازه در جلوى روان او قرار داشت. روانشناسان قرن بيستم مى‌توانند نوشته‌هاى بين را با تأييد طبى بخوانند؛ جان لاک هم اگر زنده مى‌بود، چنين مى‌کرد.
   ارتباط‌گرائى تکاملى (Evolutionary Associationism)
پس از بين، ارتباط‌گرائى بيشتر در خط تفکرات و فعاليت‌هاى اسپنسر ادامه يافت. تأثير اسپنسر، در حالى‌که مستقيم و اساسى نبود، مع‌هذا تأثيرات غيرمستقيم آن حائز اهميت است و از اين‌رو در اين مقوله قابل طرح است.
هربرت اسپنسر (۱۸۲۰-۱۹۰۳) کتاب اصول روانشناسى (Principles of Psychology) را در سال ۱۸۵۵ به رشته تحرير درآورد، چاپ اول اين کتاب تأثير مهمى بر روانشناسى نداشت. تأثير اصلى عقايد او در روانشناسى در چاپ دوم که در سال‌هاى ۱۸۷۰ و ۱۸۷۲ منتشر شد، به چشم مى‌خورد. در اينجا است که ما آنچه را که 'ارتباط‌گرائى تکاملي' ناميده شده است، مى‌يابيم. او نظريه تکاملى داروين را پيش‌بينى نمود و از اين ديدگاه روانشناسى خود را ارائه داد.
توجه اسپنسر بيشتر معطوف جنبه آگاهانه احساس يعنى 'عواطف' (Feeling) است. او بين عواطف مرکزى (هيجانات) و عواطف پيرامونى (احساس‌هاى بيرونى و عضوي) تفاوت گذارد. او همين عواطف را به اوليه و ثانوى تقسيم نمود، و مطلب جديدى نيز به نظريه ترکيبات عناصر روانى اضافه نمود و آن 'رابطه بين عواطف' (Relations Between Feelings) بود. اين رابطه ممکن است به‌صورت 'همزيستي' (Coexistence)، 'تسلسل' (Sequence) و 'اختلاف' (Difference) باشد. براساس اين نظريه اسپنسر بار ديگر جنبه پوياى روان را که از زمان لاک از دست رفته بود به روانشناسى باز گرداند. در رابطه با 'ارتباط‌گرائي' او قانون 'شباهت' را مهم مى‌دانست ولى به همجوارى نيز توجهى داشت، چرا که 'تکرار' را از شرايط اصلى ارتباط ايده‌ها و عواطف با يکديگر مى‌دانست.
موضوع ديگرى که اسپنسر به آن توجه کرد، تفاوت بين 'وضع روانى عيني' (Objective Mental State) و 'وضع روانى ذهني' (Subjective Mental State) است. براى اين تقسيم‌بندى او تعداد تفاوت‌هائى را که وجود دارند برشمرد که از اين جهت شباهت بسيار با نظريه 'درون‌نگري' (Introspectionism) دارد که سال‌ها بعد بين ايده و ادراک تفاوت قائل شد. با وجود فعاليت‌هاى فوق، مى‌توان گفت که مطلب واقعاً جديد در روانشناسى اسپنسر، 'دکترين تکاملي' (Evolutionvy) او بود که 'قانون ارتباط‌گرائى فراواني' (Associative Law of Frequency) را از لحاظ 'اصل تکامل نوعي' (Phylogenetic) صادق مى‌داند.
ارتباطات ذهنى وقتى به اندازه کافى تکرار شود، سبب ايجاد يک گرايش موروثى مى‌گردد که در چند نسل پياپى به‌صورت تصاعدى ازدياد پيدا مى‌کند؛ اين در واقع ديدگاه اسپنسر راجع به موروثى بودن ايده‌هاى اکتسابى و تشکيل غرايز را نشان مى‌دهد. از نظر نژادى غرايز بدين ترتيب و براساس کنش‌هاى انعکاسى که زيربناى زندگى روانى است تشکيل مى‌گردد.
براساس اين ديدگاه تکاملى حالات ساده روانى به مرور ايام به حالات پيچيده مبدل مى‌گردند. تأثير غيرمستقيم ارتباط‌گرائى تکاملى را در حداقل چهار صورت مى‌توان مورد بجث قرار داد. صورت اول که قبلاً هم به آن اشاره کرديم اين بود که اسپنسر که محدوديت عناصر ارتباطات ذهنى را درک کرده بود، کوشيد که فهرست اين عناصرد را افزايش دهد. ارتباط‌گرائى به شکل طبيعى منجر به احساس گرائى شد و کوشش براى رفتن به فراسوى آن براى مدتى بس طولانى در روانشناسى ادامه داشت. نفوذ غيرمستقيم ديگر در جهت استقرار روانشناسى حيوانى بود. نقطه اساسى و تعيين‌کننده در اين جريان انتشار کتاب معروف داروين تحت عنوان اصل انواع (Origins of Species) در سال ۱۸۵۹ بود، ولى داروين و اسپنسر هر دو بلافاصله اصل تکامل را به توجيه روان تعميم دادند. در گذشته انکار کردن وجود روح و روان در حيوانات آسان بود (دکارت)، ولى نظريه تکامل اين وضع را عوض کرد و پژوهش در روانشناسى حيوانات اهميت پيدا نمود.
در ابتدا از روش داستانى براى اين منظور استفاده شد، ليکن به‌کار بردن روش‌هاى علمى نيز به‌زودى شايع گشت. (ترندايک - Thorndike - ۱۸۹۸) رابطه غيرمحسوس‌ترى در اين جهت بين نظريه تکامل و روانشناسى در آمريکا به‌وجود آمد. آمريکا در اواخر قرن نوزدهم هنوز کشورى تازه تأسيس بود که روحيه پيشگامى و ماجراجوئى و پذيرش تغييرات را داشت. عدم توجه به سنت‌ها و اعتقاد به اينکه ارزش انسان به مفيد بودن او است زيربناى فکرى مردم اين کشور را مى‌ساخت. در مملکتى جديد با زمين فراوان بدون صاحب، آنهائى که اصلح بودند، زنده مى‌ماندند. در واقع کسانى که قوى‌تر بودند در مبارزه با طبيعت و ديگران پابرجا مانده و ادامه زندگى دادند. در چنين فضائى البته نظريه داروين که براساس ديدگاه او معروف به 'بقاء اصلح' (Survival of Fittest) استوار بود، رواج پيدا نمود. نتيجه پذيرش اين نظريه اين بود که روانشناسى آمريکا 'کنشي' (Functional) شد، که در آن روان و فعاليت‌هاى روانى براساس ارزش بقائى آنها ارزيابى مى‌شد. ويليام جيمز (William James) اولين کسى بود که اين ديدگاه را ارائه داد.
جان ديوئى (John Dewey) از او حمايت نمود. آنها با کمک يکديگر ديدگاه کنشى را به‌صورت 'فلسفه عمل‌گرائي' (Pragmatism) درآوردند. استانلى هال (Stanley Hall) و مارک بالدوين (Mark Baldwin) تکامل‌گرايان معروف ديگرى در روانشناسى آمريکا بودند. کتل (Cattell) که از آزمون‌هاى روانى حمايت کرد نيز در اين جهت عمل مى‌نمود. اين مطالب را ما در مباحث ديگر مورد توجه قرار خواهيم داد. در اينجا فقط ضرورى است يادآور شويم که آمريکا آماده پذيرش ديدگاه‌هاى 'تکاملي' و 'کنشي' بود، و در جريان تحويل روانشناسى جديد از آلمان، شکل و ساختار آن را، به شکلى مؤثر و افراطى و تاحدى نيمه آگاهانه تغيير داد و آن را به‌صورت روانشناسى عملکردى و قابل استفاده جامعه درآورد. بالاخره بايد متذکر شويم که از روانشناسى تکاملي، طرفداران 'فطرت‌ گرائي' (Nativism) سود برده و 'وراثت‌گرائي' (Geneticism) زيان برد.
به‌دست آمدن چنين نتيجه‌اى تاحدى تعجب‌انگيز است. عين‌گرائى لاک به ارتباط‌گرائى منجر شد و ديدگاه ارثى ادراک نتيجه منطقى آن بود. در واقع اين بينش را نيمى عينى‌گرا و نيم ديگر را وراثت گرمى خواندند. فطرت‌گرائى که نظريه مخالف به‌حساب مى‌آمد، به ديدگاه کانت و ايده‌هاى فطرى دکارت برمى‌گشت، همان نظريه‌اى که لاک با آن به مبارزه با عينى‌گرائى رفت. نظريه اسپنسر در اساس تلفيقى بين آن دو عقيده بود، گرچه علم به‌طور کلى نظريه موروثى بود، صفات اکتسابى را نپذيرفت، اين ديدگاه تلفيقي، اهميتى را که مى‌توانست داشته باشد هيچ‌گاه به‌دست نياورد. اسپنسر فقط اصل رشد نوعى (Phylogenetic Origin) را جايگزين اصل رشد فردى (Ontogenetic Origin) نمود.
دانشمند مهم ديگر در زمينه روانشناسى تکاملى در اين زمان جورج هنرى لوز (George Henry Lewes) (۱۸۷۸-۱۸۱۷) بود. البته نفوذ او به اندازه هربرت اسپنسر نبود و ما مى‌توانيم از کنار او به عجله بگذريم. در ارتباط با اسپنسر هم، ما از مرز نيمه قرن نوزدهم گذشتيم و هدف اصلى ما اين بوده است که نشان دهيم چگونه روانشناسى فلسفى خود را براى روانشناسى علمى جديد که در سال ۱۸۶۰ آغاز شد، آماده نمود.


همچنین مشاهده کنید