جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

پدیدارشناسی در آلمان


حال نوبت اين است که لحظه‌اى درنگ کنيم و به تماشاى تماميت صحنه تاريخ بنشينيم و ببينيم که چرا روانشناسى 'علم جواني' است همان‌طور که بيشتر چنين گفته مى‌شود و اينکه چگونه روانشناسى علمى از آلمان آغاز شد. در به‌عهده گرفتن اين مهم خواهيم ديد که توصيف طبقه‌بندى به مذاق و روحيه آلمانى‌ها نسبت به فرانسوى‌ها و انگليس‌ها خوشايندتر است، و بالاخره اينکه 'پديدارشناسي' (Phenomenology) علمى در آلمان به‌وجود آمد.
واژه پديدارشناسى توسط هوسرل (Husserl) در واسط قرن بيستم به روانشناسى وارد و به ‌وسيله مکتب جديد روان‌شناسى گشتالت به‌شکل رسمى به‌کار گرفته شده معناى آن توصيف تجارب شخصى آنى با کمترين تأثير ممکن از سوى مفاهيم و روش‌هاى علمى است. بعضى از معرفت‌شناسان (Epistemology) آن را 'علم يا Wissenchaft' ندانسته بلکه 'Vorwissenchaft يا پيرا علم' مى‌‌دانند. آنها چنين استدلال مى‌کنند که اگر علم با تجربه شخصى سروکار دارد، پس توصيف تجربه شخصي، بخشى از تمام علوم است. آنچه که در اين مقطع لازم است بدانيم، اين است که پديدارشناسى از اوايل تاريخ علوم وجود داشته است. رويکرد پديدارشناسى در علم در زمره رويکردهاى توصيفي، طبقه‌بندى و قياسى قرار مى‌گيرد که با روش‌هاى رياضى و استقرائى در تضاد است. به‌علاوه روشى است که با طرز فکر دقيق و منظم و پرکار آلمانى‌ها تطبيق مى‌کند. بنابراين شرايط بود که پديدارشناسى در آلمان توسعه يافت و زمينه‌هائى را در علم آماده نمود که شروع روانشناسى علمى (تجربي) را ممکن مى‌نمود. بعضى از محققين جدى را اعتقاد بر اين است که روانشناسى علمى (تجربي) با مطرح شدن موضوع انگيزه در انسان شروع نشده است. آنها گاهى راجع به اين بخش از تاريخ شکوه سر مى‌دهند. گرچه شکايت دربارهٔ تاريخ ممکن است از احساس محروميت شخص شکايت‌کننده بکاهد اما هيچ‌گونه بينش جديدى درباره پويائى تاريخ به‌دست نمى‌دهد، دلايل مستندى وجود دارد که چرا روانشناسان علمى (تجربي) چنان آغازى داشت و اين بخش عهده‌دار ارائه اين دلايل است.
رنسانس از ايتاليا آغاز گشت و به‌طرف شمال غرب و شمال روان شد. در قرن هفدهم، يعنى زمان گاليله و دکارت، علم جديد که تأکيد بر مکانيک و نجوم داشت در ايتاليا و فرانسه مرکزيت يافت. انگلستان هنگامى وارد معرکه شد که ايتاليا در حال بيرون رفتن از آن بود، ولى علم انگليس بيشتر محدود به فعاليت چند دانشمند بزرگ - از جمله نيوتن - شد. در قرن هجدهم، فرانسه رهبر همه کشورها در علم بود و آکادمى علوم و شهر پاريس مرکز علم جهان را تشکيل مى‌داد. اين قرن، پيدايش دايرةالمعارف بزرگ فرانسه را که بزرگانى چون ديدرو (Diderot)، دالمبر (D'Alember)، ولتر (Voltaire) و روسو (Rousseau) و تعداد زيادى از متفکرين آن زمان در ايجاد آن سهيم بودند، مشاهده کرد. ولتر عهده‌دار معرفى افکار فرانسوى‌ها و انگليسى‌ها شد و در آن نيز موفق بود. علاقه‌مندى آلمانى‌ها به‌ علم با تأسيس آکادمى برلن در سال ۱۷۰۰ شروع شد و فردريک کبير برلن را مرکزى براى آزاد انديشيدن نمود و از اين رهگذر بسيارى از دانشمندان فرانسه از خشم کليسا در امان ماندند. بنابراين اولويت ظهور علم به ترتيب متعلق به ايتاليا، فرانسه، انگليس و آلمان بود که با بيرون رفتن ايتاليا از صحنه، زبان فرانسه، انگليسى و آلمانى به‌عنوان زبان‌هاى علوم رايج شد و زبان لاتين در اواخر قرن هجدهم به کلى از گردونه زبان‌هاى علمى خارج شد. فرانسوى‌ها و انگليس‌ها بيشترين احترام را براى روش استقراء رياضى در علم که همان روش گاليله و نيوتن بود قائل مى‌شدند.
در آن زمان در علوم زيستى امکان ايجاد قوانين عمومى مهمى مانند قانون جاذبه و قوانينى که از آنها استنتاج رياضى جهت تعيين اعتبار عينى پديده‌هاى زيستى بشود، وجود نداشت، لذا اين مهم به‌عهده آلمانى‌ها گذاشته شد که با سعى و کوشش متداول و مداوم خود در پيشبرد مسائل، بيولوژى را هم به جلو برانند. اگر کانت (critique of pure Reason, 1781) مى‌توانست با دقت بسيار و بدون کمک روش‌هاى آزمايشگاهي، بررسى موضوع فرارى مانند روان بشر را ممکن سازد، چه عاملى قادر بود از برپاسازى فيزيولوژى و روانشناسى علمى در آلمان جلوگيرى به‌عمل آورد؟
بنابراين در آلمان قرن نوزدهم شروع پديدارشناسى مشاهده مى‌گردد، روشى که در آن جمع‌آورى داده‌ها توسط مشاهده دقيق، کامل و با در نظر گرفتن تمام جزئيات انجام مى‌گرفت، ولى در صورت ضرورت از اصول آزمايشگاهى و استقرء رياضى و قانون‌بندى‌هاى علمى تبعيت نداشت. يکى از افرادى که در ايجاد اين سنت فکرى بسيار مؤثر واقع شد گوته بود، زيرا که او در ابتدا علم را در قلمرو فعاليت‌هاى خود مى‌دانست و ديگر اينکه مصرانه اعتقاد داشت که با روش توصيف پديدارى به حقايق علمى مى‌توان دست يافت. گوته با ارائه اصل تغيير اندامى (Metamorphosis) در بعضى از اعضاء مشابه در حيوانات و گياهان مختلف به پيشواز نظريهٔ تکاملى داروين رفت.
اين نظريه در برگيرنده تغييرات اندامى است که در يک نوع از حيوان يا گياه از بدو تولد تا رسيدن به رشد کامل صورت مى‌گيرد، مانند تحولى که در قورباغه از حالت نوزادى تا قورباغه کامل رخ مى‌دهد.
گوته اعتقاد زيادى به روش مشاهده داشت و خود را نيز مشاهده‌گر بزرگى مى‌دانست. بنابراين او با حملهٔ غيرمنطقى به نظريهٔ صحيح نيوتن دربارهٔ رنگ‌ها و نگاشتن دو جلد کتاب قطور به‌نام Zur Farbenlehre دربارهٔ رنگ‌ها به‌سال ۱۸۱۰ نشان داد که پشتکار، ايمان به عقايد شخصى و اعتماد به‌نفس چه کارهائى انجام مى‌دهند ولى به پيشرفت علم کمکى نمى‌کنند، فقط ممکن است دانشمندان بهترى مانند برکينى را ترغيب به تحقيق بنمايند.
پرکينى (Purkinje) روانشناس معروف چکسلواکى دو مجلد راجع به پديدارشناسى بصرى در سال‌هاى ۱۸۲۴ و ۱۸۲۵ به چاپ رسانيد و آنها را به گوته يکى از مشهورترين افراد در آلمان بود، تقديم کرد. پرکينى در حقيقت يکى از برجسته‌ترين پديدارشناسان بود و شهرت او در ميان روانشناسى امروز به علت کشف پديده‌اى به‌نام خود او دربارهٔ تغيير نسبى روشنائى رنگ‌ها در شب است. اين يکى از واقعيات اساسى است که با روش پديدارشناسى به آن مى‌توان دست يافت. هفتادسال پس از کشف اين پديده ارتباط آن با آناتومى چشم روشن گرديد و معلوم شد که شبکيه داراى استوانه‌ها و مخروط‌هائى است که استوانه‌ها فقط در نور کم انجام وظيفه مى‌کنند.
يوهانس ميولر را نمى‌توان يک پديدارشناس ناميد ولى کتاب منتشر شده او در سال ۱۸۲۶ دربارهٔ بينائى مملو از مشاهدات اساسى در اين زمينه بود و تأثير زيادى بر زمان خود داشت. او با انتشار کتاب فيزيولوژى عمومى (۱۸۳۳-۱۸۴۳) صبر و حوصله معروف آلمانى را در جمع‌آورى حقايق و جزئيات نشان داد. کتب ديگر فيزيولوژى مانند کتاب واگنر (Wagner) (۱۸۵۳-۱۸۴۲)، هرمن (Hermann) (۱۸۸۲-۱۸۷۹) و ناگل (Nagel) (۱۹۱۵-۱۹۰۵) به‌ترتيب در سال‌هاى بعد نوشته شد. فعاليت‌هاى ميولر نشان‌دهنده اين واقعيت بود که چگونه فيزيولوژى تجربى قرن نوزدهم در شرف استقرار بود. روش آن بيشتر قياس و کمتر استقرائى بود. درنتيجه تلاش بيشترى صرف جمع‌آورى داده‌هاى علمى مى‌شود و کشف قوانين علمى در رده‌هاى بعدى قرار مى‌گيرد.
حال آنچه که براى ما در رابطه با استفاده از پديدارشناسى توسط فيزيولوژيست‌هاى پيشگام اهميت دارد اين است که اين روش سبب پيدايش مقدارى داده‌هاى علمى شد. پرکينى و ميولر علاقه به فيزيولوژى احساس، پيدا کردند و از اين رو اساس رويکرد پديدارشناسى در دانش بينائى را پايه‌گذارى نمودند.
مدتى بعد اي.اچ.وبر (E.H.Weber) (۱۸۳۴) اکتشافات مهم خود را در حس لامسه عرضه داشت. بدين ترتيب روانشناسى آزمايشگاهى به‌صورت فيزيولوژى حواس به راه خود ادامه داد. پس جاى هيچ‌گونه تعجب نيست که روانشناسى تجربى به‌صورت پديدارشناسى آغاز و از آلمان هم شروع شد. اين سنت بر جوّ علم حاکم بود. البته هلمهولتز (Helmholtz) پديدارشناس نبود ولى رقيب بزرگ او اوالد هرينگ (Ewald Hering) که، هم در رشته فيزيولوژى درس خوانده و هم در آن رشته استاد دانشگاه بود، جانشين شايسته‌اى براى پرکينى شد. او به‌عنوان يک پديدارشناس قسمتى از افتخار و مسئوليت پيشگامى در ايجاد مکتب روانشناسى گشتالت را به‌خود اختصاص داد. کوتاه سخن اينکه بخشى از داستان چگونگى ملحق شدن روانشناسى به خانواده علم اين است که آلمانى‌ها با توجه زياد به گردآورى داده‌ها، به بيولوژى براى ورود به جرگه علوم خوش‌آمد گفتند در حالى‌که فرانسوى‌ها و انگليسى‌ها به‌علت اينکه مطالعه بيولوژى با روش‌هاى متداول در فيزيک و مکانيک مقدور نبود، در پذيرش آن به خانواده علوم ترديد نمودند.
با پذيرش بيولوژى به‌علت علاقه‌مندى به توصيف ساختار اندام‌ها، اجتناب‌ناپذير بود که آلمانى‌ها به‌تدريج به ايجاد ساختار روانى که وونت و هرينگ هر دو طالب آن بودند بپردازند. اين فرضيه نيز صحيح نيست که اگر روانشناسى اوايل قرن نوزدهم کاملاً به هلمهولتز واگذار مى‌شد، در نتيجه سرنوشتى همانند فيزيک پيدا مى‌کرد.
پيشرفت روانشناسى در سال ۱۸۶۰ که 'تأسيس' شد و نيز در سال ۱۹۰۰ که در حال تکامل بود بيشتر به جريانات زمان و مکان بستگى داشت تا به اراده و خواست دانشمندانى که از آن حراست مى‌کردند.
جو فرهنگى ‌Zeitgeist در سال ۱۸۶۰ تا ۱۹۰۰ به‌همان سرعتى که مى‌توانست، زمينه پيشرفت روانشناسى را فراهم مى‌کرد. به‌هرحال در اين نهضت، پديدارشناسى مقدم بود گو اينکه به‌تنهائى نمى‌توانست مسافت زيادى را طى کند.


همچنین مشاهده کنید