جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

رباعیات ـ قسمت دوم


دیروز که چشم تو به من در نگریست    خلقی به هزار دیده بر من بگریست
هر روز هزار بار در عشق توام    میباید مرد و باز میباید زیست
٭٭٭
عاشق نتواند که دمی بی غم زیست    بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست
خوش آنکه بیک کرشمه جان کرد نثار    هجران و وصال را ندانست که چیست
٭٭٭
گر مرده بوم بر آمده سالی بیست    چه پنداری که گورم از عشق تهیست
گر دست بخاک بر نهی کین جا کیست    آواز آید که حال معشوقم چیست
٭٭٭
می‌گفتم یار و می‌ندانستم کیست    می‌گفتم عشق و می‌ندانستم چیست
گر یار اینست چون توان بی او بود    ور عشق اینست چون توان بی او زیست
٭٭٭
ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست    وی جان بدرآ اینهمه رعنایی چیست
ای دیده چه مردمیست شرمت بادا    نادیده به حال دوست بینایی چیست
٭٭٭
اندر همه دشت خاوران گر خاریست    آغشته به خون عاشق افگاریست
هر جا که پریرخی و گل‌رخساریست    ما را همه در خورست مشکل کاریست
٭٭٭
در بحر یقین که در تحقیق بسیست    گرداب درو چو دام و کشتی نفسیست
هر گوش صدف حلقه‌ی چشمیست پر آب    هر موج اشاره‌ای ز ابروی کسیست
٭٭٭
رنج مردم ز پیشی و از بیشیست    امن و راحت به ذلت و درویشیست
بگزین تنگ دستی از این عالم    گر با خرد و بدانشت هم خویشیست
٭٭٭
ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست    ماییم به درد عشق تا جان باقیست
غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله    می خون جگر مردم چشمم ساقیست
٭٭٭
چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست    زو داد مکن گرت به هر دم ستمیست
مغرور مشو بخود که اصل من و تو    گردی و شراری و نسیمی و نمیست
٭٭٭
دایم نه لوای عشرت افراشتنیست    پیوسته نه تخم خرمی کاشتنیست
این داشتنیها همه بگذاشتنیست    جز روشنی رو که نگه داشتنیست
٭٭٭
دردا که درین سوز و گدازم کس نیست    همراه درین راه درازم کس نیست
در قعر دلم جواهر راز بسیست    اما چه کنم محرم رازم کس نیست
٭٭٭
در سینه کسی که راز پنهانش نیست    چون زنده نماید او ولی جانش نیست
رو درد طلب که علتت بی‌دردیست    دردیست که هیچگونه درمانش نیست
٭٭٭
در کشور عشق جای آسایش نیست    آنجا همه کاهشست افزایش نیست
بی درد و الم توقع درمان نیست    بی جرم و گنه امید بخشایش نیست
٭٭٭
افسوس که کس با خبر از دردم نیست    آگاه ز حال چهره‌ی زردم نیست
ای دوست برای دوستیها که مراست    دریاب که تا درنگری گردم نیست
٭٭٭
گفتار نکو دارم و کردارم نیست    از گفت نکوی بی عمل عارم نیست
دشوار بود کردن و گفتن آسان    آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست
٭٭٭
هرگز المی چو فرقت جانان نیست    دردی بتر از واقعه‌ی هجران نیست
گر ترک وداع کرده‌ام معذورم    تو جان منی وداع جان آسان نیست
٭٭٭
گر کار تو نیکست به تدبیر تو نیست    ور نیز بدست هم ز تقصیر تو نیست
تسلیم و رضا پیشه کن و شاد بزی    چون نیک و بد جهان به تقدیر تو نیست
٭٭٭
از درد نشان مده که در جان تو نیست    بگذر ز ولایتیکه آن زان تو نیست
از بی‌خردی بود که با جوهریان    لاف از گهری زنی که در کان تو نیست
٭٭٭
در هجرانم قرار میباید و نیست    آسایش جان زار میباید و نیست
سرمایه‌ی روزگار می‌باید و نیست    یعنی که وصال یار میباید و نیست
٭٭٭
جانا به زمین خاوران خاری نیست    کش با من و روزگار من کاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا    دردادن صد هزار جان عاری نیست
٭٭٭
اندر همه دشت خاوران سنگی نیست    کش با من و روزگار من جنگی نیست
با لطف و نوازش وصال تو مرا    دردادن صد هزار جان ننگی نیست
٭٭٭
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست    کز خون دل و دیده برو رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست    کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست
٭٭٭
کبریست درین وهم که پنهانی نیست    برداشتن سرم به آسانی نیست
ایمانش هزار دفعه تلقین کردم    این کافر را سر مسلمانی نیست
٭٭٭
ای دیده نظر کن اگرت بیناییست    در کار جهان که سر به سر سوداییست
در گوشه‌ی خلوت و قناعت بنشین    تنها خو کن که عافیت تنهاییست
٭٭٭
سیمابی شد هوا و زنگاری دشت    ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت
گر میل وفا داری اینک دل و جان    ور رای جفا داری اینک سر و تشت
٭٭٭
آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت    آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت
دیوانه‌ی عشق را چه هجران چه وصال    از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت
٭٭٭
هان تا تو نبندی به مراعاتش پشت    کو با گل نرم پرورد خار درشت
هان تا نشوی غره به دریای کرم    کو بر لب بحر تشنه بسیار بکشت
٭٭٭
از اهل زمانه عار میباید داشت    وز صحبتشان کنار میباید داشت
از پیش کسی کار کسی نگشاید    امید به کردگار میباید داشت
٭٭٭
افسوس که ایام جوانی بگذشت    دوران نشاط و کامرانی بگذشت
تشنه بکنار جوی چندان خفتم    کز جوی من آب زندگانی بگذشت
٭٭٭


همچنین مشاهده کنید