جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

فایز دشتستانی


در ميان دوبيتى‌سرايان ايران ـ از باباطاهر که بگذريم ـ نام زاير محمد على متخلص به 'فايز دشتستاني' ، در ترانه‌هاى شورانگيز اين سرزمين جاودان گشته است؛ و گسترهٔ شهرت او در ميان توده‌هاى مردم بسيار فراگير است. فايز در بيشتر دوبيتى‌هاى خود تخلص خود ـ 'فايز' ـ را آورده است و تخلص 'فايض' متعلق به او نيست و بسيارى از دوبيتى‌هاى به چاپ رسيده به نام او مربوط به فايز نيست.
- نمونه هایی از دوبيتى‌هاى فايز:
اگر خواهى بسوزانى جهان را رخى بنما، بيفشان گيسوان را
بت فايز، اشارت کن به ابرو بکش تيغ و بکُش پير و جوان را
به زير پرده آن روى دلا را بود چون شمع در فانوس پيدا
دل فايز چو پروانه به دورش مدامش سوختن باشد تمنا
خوش آن ملک و خوش آن دلبر خوش آنجا خوش آنجائى که دلبر کرده مأوا
بت فايز بود هر جا بهشت است چه ترکمنستان، چه هندوستان چه بطحا
بگو با دلبر ترسائى امشب چه مى‌شد گر که بى‌ترس آئى امشب
لبان خشک فايز را ز رحمت بر آن لعل لب ترسائى امشب
تو از من بى‌خبر، من از تو بى‌تاب نمى‌آئى مرا يک شب تو در خواب
يقين حال دل فايز ندانى لب من تشنه و لعل تو سيراب
مرا جوش مى‌زند اندر سر امشب يقين آورده نامم، دلبر امشب
دل فايز چو سيم تلگرافست هزاران سر خبر ده زين سر امشب
اگر دانى که فردا محشرى نيست سؤال و پرسش و پيغمبرى نيست
بتاز اسب جفا تا مى‌توانى که فايز را سپاه و لشکرى نيست
تبا از کجروى‌هايت شکايت دلى با کن نگويم اين حکايت
اگر در کلبهٔ فايز تهى‌گام کنم جانم نثار خاک پايت
به قربان خم زلف سياهت خداى عارض مانند ماهت
ببردى دين فايز را به غارت تو شاهى، خيل مژگان‌ها سپاهت
به گل سنبل فرو هشته که: گيسوست کشيده تيغ چشمانش که: ابروست
مترجم کرده ابرو، يار فايز که بسم‌الله: اينک مصحف روست
به مو سنبل بم رخ چون ماهى ايدوست تو کو تو قامت و دلخواهى ايدوست
مشو غمگين ز کوتاهىّ قامت تو چون عمر منى، کوتاهى ايدوست
جهان رفت و جوانى و چمن‌ رفت گل نسرين و سرو و ياسمن رفت
پس از من دوستان گوينده افسوس که آخر فايز شيرين سخن رفت
خبر آمد که دشتستان بهار است زمين از خون فايز لاله زار است
خبر بر دلبر زارش رسانيد که فايز يک تن و دشمن هزارست
دلا امشب نه وقت قال و قيل است نه هنگام حکايات طويل است
به بين فايز، قوافل در قوافل بهر جانب صداى الرّحيل است
دل من، همچو رستم در عتاب است چو توران ملک سلم از وى خرابست
عدو گر سيوز و فايز سياوش فرنگيس عشق و دل افراسيابست
رخ تو دلبرا، مانند ماه است رخ من از غمت چون برگ کاه است
به فايز عهد يارى بسته بودى مگر نه عهد بشکستن گناه است
ستارهٔ آسمون نقش زمين است برادر غم مخور دنيا همين است
مخور غم فايزا از بهر دلت که دولت سايهٔ صبح و پسين است
شب ابر است و دنيا تيره تار است خيالم پاسبان کوى يار است
پلنگ نفس فايز سينه بر خاک بکش جانا که هنگام شکار است
قيامت قامت و قامت قيامت قيامت مى‌کند اين قد و قامت
مؤذن گربه بيند قامتت را به قد قامت بماند تا قيامت
مرا ياران وصيّت اين چنين است که در هر جا که جانان در کمين است
به دش آنجا بريد، تابوت فايز که جاى تربتم آن سرزمين است
نگارا شربت از لبهان بفرست گلاب از گوشهٔ چشمات بفرست
براى توتياى چشم فايز کف دستى ز خاک پات بفرست
نه هر بالا نشينى ماهتابست نه هر سنگ و گلى درّ خوشابست
نه هر کس شعر گويد، فايز است او نه هر ترکى زبان، افراسيابست
هنوزم بوى زلفش در مشام است هنوزم ذوق لبهايش به کام است
چسان فايز شود از ناله خاموش به مگر آندم که در خاکش مقام است
به‌جز من هر که با دلبر نشيند الهى بر دلش خنجر نشيند
به ولاّهه که راضى نيست فايز اگر با دوست پيغمبر نشيند
بهشت از روى تو بهتر بنا شد ز حوران حُسن تو کمتر نباشد
ازين لعل لب دلدار، فايز يقين دانم که در کوثر نباشد
چه سازم که زمانه مفلسم کرد طلا بودم به مانند مسم کرد
ندارد فايز او رفتى بپوشد لباس کهنه، خوار مجلسم کرد
خدايا مى‌توانم ترک جان کرد نشايد ترک يار مهربان کرد
دل اينجا، دلبر اينجا من مسافر سفر بى‌دلبرم، کى مى‌توان کرد
دلم را جز تو کس دلبر نباشد به‌جز شور توام در سر نباشد
دل فايز تو عمداً مى‌کنى تنگ که تا جاى کس ديگر نباشد
دل من عادت پروانه دارد ز آتش سوختن پروا ندارد
دل فايز چو مرغ پر شکسته به هر جا اوفتد پر وا ندارد
سحر شبنم که بر گيسويش افتد به عالم شورشى از بويش افتد
خوشا آن دم که فايز همچو گيسوش پريشان‌حال در پهلويش افتد
شما که ساکنان کوى ياريد چرا اين نعمت آسان مى‌شماريد
دريغا چون شما مى‌بود فايز که سر بر آستان يار داريد
گل فايز، چرا رنگت شده زرد مگر باد خزان بر تو اثر کرد
من از باد خزان شکوه ندارم که هر جا بر سرم آمد، خدا کرد
نخستين بار بايد ترک جان کرد سپس آهنگ روى گلرخان کرد
نبايد از طريق عشق فايز حذر از خنجر و تير و سنان کرد


همچنین مشاهده کنید