جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

لجباز (۲)


آن وقت به گوساله آب داد و رفت تو خانه ديد همه چيز درهم و برهم است. فهميد دزد آمده داروندارشان را برده.
زن برگشت پيش مرد. گفت: 'مگر مرده بودى يا خوابت رفته بود که جلو دزد را نگرفتي؟'
مرد گفت: 'نه مرده بودم و نه خوابم رفته بود؛ فقط حواسم جمع بود و مى‌دانستم که همهٔ اين دوز و کَلَک‌ها زير سر تو است و تو اينها را تير کرده‌اى بيايند من را به حرف بياورند و آب‌دادنِ به گوساله بيفتد گردن من' .
زن گفت: 'خاک بر سرت کنند لجباز که هست و نيست و آبرويت را روى لجبازى گذاشتى و باز خوشحالى که مجبور نيستى به گوسالهٔ خودت آب بدهي. حالا بگو ببينم دزد کى رفت و از کدام طرف رفت؟'
مرد گفت: 'چندان وقتى نيست که رفته. امّا نفهميدم از کدام طرف رفت' .
زن از خانه زد بيرون و گوساله به دنبالش راه افتاد. سر کوچه از بچه‌هائى که مشغول بازى بودند پرسيد: 'شماها نديديد مردى که از خانهٔ ما آمد بيرون از کدام طرف رفت؟'
بچه‌ها سمتى را نشان دادند و گفتند: 'از اين طرف' .
زن افسار گوساله را گرفت و به‌طرفى که بچه‌ها نشان داده بودند راه افتاد و کم کمک از شهر رفت بيرون.
يک ميدان بيشتر از شهر دور نشده بود که ديد مردى کوله‌پشتى سنگينى دوش گرفته و دارد مى‌رود. زن از سر و وضع مرد فهميد که دزد خانه همين است. قدم‌هاش را تند کرد و بى‌آنکه به دزد بيندازد از او جلو افتاد.
دزد صدا زد: 'باجى جان! دارى کجا مى‌روي؟'
زن جواب داد: 'غربيم! دارم مى‌روم شهر خودم' .
دزد پرسيد: 'چرا اين‌قدر تند مى‌روي؟'
زن گفت: 'مى‌خواهم تا هوا تاريک نشده خودم را برسانم به کاروانسرائى که شب تک و تنها توى بيابان نمانم. اگر کس و کارى داشتم يواش يواش مى‌رفتم و بى‌خودى خودم و اين گوسالهٔ زبان‌بسته را خسته نمى‌کردم' .
دزد گفت: 'دلت مى‌خواهد با هم برويم؟'
زن گفت: 'بدم نمى‌آيد!'
و با هم به راه افتادند.
در بين راه زن آنقدر شيرين‌زبانى کرد و قِر و غمزه آمد که دزد گفت: 'خاتون باجي! مگر تو شوهر نداري؟'
زن گفت: 'اگر شوهر داشتم تک و تنها با اين گوساله راهى بيابان نمى‌شدم' .
کم‌کم گفت‌وگوى زن و دزد گل انداخت و دزد از زن خواستگارى کرد و قرار و مدار گذاشتند همين که برسند به شهر بروند پيش قاضي، مِهر و کابين ببندند.
از آن به بعد با هم همدل و همزبان شدند و دل دادند و قلوه گرفتند تا دَم‌دَماى غروبِ آفتاب رسيدند به دهي.
دزد گفت: 'بهتر است به اسم زن و شوهر برويم خانهٔ کدخدا و شب را آنجا بمانيم' .
زن گفت: 'بسيار خوب! اما به شرطى که به من دست نزنى مگر بعد از رفتن به خانهٔ قاضي' .
دزد قبول کرد و با هم رفتند به خانهٔ کدخدا. کدخدا هم از آنها پذيرائى کرد.
وقت خواب که رسيد زن رختخوابش را يک‌طرف اتاق پهن کرد و رختخواب دزد را طرفِ ديگر اتاق انداخت و جدا از هم خوابيدند.
نيمه‌هاى شب، وقتى خُروپُفِ دزد رفت به هوا، زن بى‌سر و صدا بلند شد رفت از انبار خانهٔ کدخدا کمى آرد برداشت؛ با آن خمير شُلِ و وِلى درست کرد و آورد ريخت تو کفش‌هاى دزد و کدخدا. بعد، کوله‌پشتى دزد را به دوش کشيد؛ برد تو حياط، گوساله را از طويله آورد بيرون. کوله‌پشتى را انداخت به پشت گوساله؛ از در بيرون زد و راه خانهٔ خودش را پيش گرفت.
زن کدخدا از صداى به هم خوردن در بيدار شد. کدخدا را بيدار کرد و گفت: 'انگار صداى در آمد؛ پا شو بين مهمان‌هاى ما دزد از آب درنيامده باشند' .
کدخدا بلند شد. خواست کفش بپوشد برود تو حياط و سر و گوشى آب بدهد ببيند چه خبر است که پاش چسبيد به خمير. ناچار کفشش را درآورد و پابرهنه دويد تو حياط؛ ديد در چارطاق باز است. تند برگشت سر کشيد تو اتاق مهمان‌ها. ديد از زن خبرى نيست و فقط مرد دراز به دراز گرفته خوابيده. کدخدا مرد را صدا زد. مرد از خواب پريد و گفت: 'چى شده!؟'
کدخدا گفت: 'مى‌خواستى چى بشود. زنت خمير ريخته تو کفش‌هاى من و در را باز کرده و رفته. حالا ديگر چيزى هم برده يا نه نمى‌دانم' .
دزد گفت: 'نه بابا! زن من دزد نيست؛ فقط بعضى وقت‌ها به سرش مى‌زند و دردسر درست مى‌کند' .
در اين ميان چشم چرخاند دور و برش؛ ديد اى داد و بى‌داد از کوله‌پشتى اثرى نيست. و به کدخدا گفت: 'بهتر است زودتر برم ببينم کجا رفته؛ مبادا اين وقت شب به دزدى يا دغَلى بر بخورد و گوساله را از او بگيرند و خودش را به کنيزى ببرند' .
و خواست کفش‌هاش را بپوشد که پاش تو خمير گير کرد. نخواست کدخدا از اين قضيه سر دربياورد؛ با هر دردسرى بود کفش‌هاش را پوشيد؛ يواش يواش خودش را رساند دَمِ در و از کدخدا خداحافظى کرد.
همين که پاش رسيد به کوچه و خودش را تنها ديد، نشست کفش‌هاش را پاک کرد. امّا، ديگر دير شده بود و زن نصف راه را پشت سر گذاشته بود. دزد ديد اگر بخواهد به زن برسد چاره‌اى ندارد جزء اينکه همهٔ راه را بدود. اين بود که شروع کرد به دويدن و از تپه‌ ماهورهاى زيادى گذشت. رفت و رفت تا به جائى رسيد که از دور زن و گوساله را ديد.
زن هم که مرتب پشت سرش را نگاه مى‌کرد، دزد را ديد و ترس بَرش داشت که چه کند چه نکند و از ناچارى به گوساله‌ گفت: 'اى گوساله! همهٔ اين بلاها به خاطر تو سرم مى‌آيد. اگر دزد به ما برسد، من را سر به نيست مى‌کند و تو را مى‌برد مى‌دهد دست قصاب گوش تا گوش سرت را مى‌برد و ديگر نه من را مى‌بينى و نه رنگ قشنگ سبزه را. دلم مى‌خواهد از خودت غيرت به خرج دهى و با اين کلهٔ گَت و گُنده‌ات طورى به شکمش بزنى که جابه‌جا جان از بدنش در بيايد' .
و افسار از گردن گوساله برداشت و سرش را به‌طرفى که دزد داشت نزديک مى‌شد چرخاند. گفت: 'چيزى نمانده به ما برسد. ببينم چه کار مى‌کني' .
همين که دزد نزديک شد، گوساله خيره خيره نگاهش کرد. بعد چند قدم رفت عقب عقب و يک‌دفعه خيز برداشت و با سر چنان ضربهٔ محکمى به آبگاهِ دزد زد که دزد نقش زمين شد و ديگر از جاش جُم نخورد.
زن از شادى پَک و پوز گوساله را غرق بوسه کرد و باز رو به خانه‌اش به راه افتاد.
هنوز هوا روشن بود و ستاره‌ها در آسمان پيدا نشده بودند که زن با گوساله‌ رسيد به خانه. درِ حياط همان‌طور چارطاق بود و مرد بَزَک و دوزَک کرده نشسته بود رو سکو. گوساله تا چشمش به او افتاد خونش به جوش آمد؛ رفت عقب و آمد جلو؛ خواست ضربه‌اى هم به مرد بزند و او را به همان روزى بيندازد که دزد را انداخته بود. اما، زن تند پريد جلوش را گرفت. گفت: 'اى گوساله! هر چه باشد من و اين مرد مثل آستر و رويه هستيم. اگر لجباز است، عوضش دلپاک و بى‌غَل و غَش است' .
گوساله سرش را انداخت پائين و راهش را گرفت رفت تو طويله.
مرد هم از حرف زنش خجالت کشيد و از فرداى آن شب به بعد خودش به گوساله آب و علف داد.
بالا رفتيم هوا بود؛
پائين اومديم زمين بود؛
قصهٔ ما همين بود.
- لجباز
- چهل قصه، گزيده قصه‌هاى عاميانه ايرانى، ص ۲۳۱
- پژوهش و بازنويسى: منوچهر کريم‌زاده
- انتشارات طرح نو، چاپ اول ۱۳۷۶


همچنین مشاهده کنید