سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

قبا سنگی


روزى بود؛ روزى نبود. غير از خدا هيشکى نبود. مرد راهزنى بود که يک زن و سه تا دختر داشت.
روزى مرد راهزن مى‌خواست برود سر راه دزدى کند.
زنش گفت: 'برام سينه‌ريز طلا بيار' .
دختر بزرگش گفت: 'برام اَلَنگو بيار' .
دختر وسطى گفت: 'برام دستبند بيار' .
دختر کوچکش گفت: 'هر چه خدا داد بيار' .
مرد رفت و رفت و در جاى خلوتى نشست و سرِ راه. پادشاه آمد از آنجا بگذرد. گفت: 'اى مرد! تو چه کاره‌اى و چرا نشسته‌اى اينجا؟'
مرد راهزن جواب داد: 'من قبا مى‌دوزم' .
پادشاه پرسيد: 'چه جور قبائي؟'
مرد جواب داد: 'قبا سنگي' .
پادشاه با تعجب گفت: 'سنگ را قبا مى‌کني؟'
مرد گفت: 'قبلهٔ عالم به سلامت، بله!'
پادشاه يک تخته سنگ گُنده گذاشت کولِ مرد و گفت: 'حالا که تو چنين هنرى داري، اين تخته سنگ را ببر و يک قباى سنگى بدوز براى من' .
راهزن به هر جان‌کندنى بود تخته سنگ را برد خانه و پرتش کرد بغلِ چاه و غصه‌دار گرفت نشست.
زن رفت سراغش و گفت: 'چى برام آوردي؟'
مرد گفت: 'هيچي! نشسته بودم سر راه ببينم چى پيش مى‌آيد که يکهو پادشاه پيداش شد و پرسيد چه کاره‌اي؟ من هم هول شدم و گفتم قبا سنگى مى‌دوزم. او هم يک تخته سنگ گُنده داد کولم و گفت اين را ببر قبا سنگى بدوز برام' .
زن گفت: 'کاشکى خبر مرگت آمده بود. من را بگو که هى صابون ماليدم به دلم و هى به خودم گفتم تا ببينى اين دفعه چى چى برام مى‌آورد' .
دختر بزرگش آمد و گفت: 'بابا! برام چى آوردي؟'
مرد گفت: 'چى مى‌خواستى بيارم! پادشاه اين سنگ گُنده را داده که براش قبا سنگى درست کنم' .
دختر گفت: 'اى کاش جنازه‌ات آمده بود خانه؛ گفتم حالا برام النگو آورده مى‌کنم دستم' .
دختر وسطى آمد و گفت: 'چى برام آوردي؟'
مرد جواب داد: 'غصه‌ام را زيادتر نکن. مى‌بينى که فقط اين سنگ گُنده را با خودم آورده‌ام' .
دختر گفت: 'کاشکى همين سنگ، سنگِ قبرت بشود! پس دستبند چى شد؟'
دختر کوچکش آمد و گفت: 'بابا! چى شده غصه داري؟'
مرد گفت: 'اى بابا! دست به دلم نزن! چه فايده از گفتن. آنها که عاقل بودند چى جوابم دادند که حالا تو مى‌پرسي؟ برو! سربه‌سرم نگذار و بگذار با درد خودم بسازم' .
دختر گفت: 'خوب به آنها گفتي، به من هم بگو' .
مرد گفت: 'هيچي! نشسته بودم سر راه که پادشاه آمد پرسيد چه کاره‌اي؛ من هم هول ورم داشت و گفتم قبا سنگى مى‌دوزم؛ او هم يک تخته سنگ گُنده ورداشت گذاشت کولم و گفت اين را ببر يک قباى سنگى بدوز برام. حالا مانده‌ام فکرى چه کار کنم. سه روز هم بيشتر مهلت ندارم' .
دختر گفت: 'اينکه غصه نداره. پاشو برو به پادشاه بگو قباى سنگى ريسمان سنگى مى‌خواهد؛ تو ريگ را بتاب ريسمان کن بده به من قبا سنگى بدوزم. من که بلد نيستم ريسمان ريگى درست کنم، فقط بلدم قبا سنگى بدوزم' .
مرد گفت: 'آفرين به تو!'
و پا شد رفت خدمت پادشاه، سلام کرد و گفت: 'اى قبلهٔ عالم! چرا ريسمان نمى‌فرستى کار را شروع کنم؟'
پادشاه گفت: 'چه ريسماني؟'
مرد جواب داد: 'مگر نمى‌دانى قباى سنگى ريسمان ريگى مى‌خواهد؟ تو از ريگ ريسمان بساز تا من با آن قباى سنگى بدوزم' .
پادشاه گفت: 'چطورى از ريگ ريسمان درست کنم؟'
مرد گفت: 'من چه مى‌دانم״ من فقط بلدم قباى سنگى بدوزم. تا حالا هم براى هر کى دوخته‌ام، ريسمانش را خودش داده' .
پادشاه وقتى ديد جوابى ندارد به مرد بدهد، گفت: 'خيلى خوب! حالا برو ببينم چه مى‌شود' .
بعد، فکر کرد بعيد است که اين فکر مال اين مرد باشد و به يکى از غلام‌هايش گفت: 'پاشو يواشکى دنبال اين مرد برو ببين کجا مى‌رود و چه مى‌گويد' .
غلام مثلِ سايه افتاد به دنبال مرد و تا در خانه‌اش رفت و گوشه‌اى قايم شده و گوش ايستاد.
مرد در زد. دختر کوچکش آمد در را واکرد و از او پرسيد: 'چى شده بابا؟ رفتى پيش پادشاه؟'
مرد جواب داد: 'به خير گذشت! رفتم حرف‌هائى را که يادم داده بودى به پادشاه زدم. پادشاه فکرى ماند چه جوابى بده آخر سر گفت فعلاً مرخصي. نخواست خودش را سَبُک کند و بگويد نمى‌تواند ريسمان سنگى بسازد' .
دختر با خوشحالى گفت: 'خدا را شکر' .
مرد گفت: 'اگر تو هم مثل مادر و آن دو تا خواهرت بدو بيراه نثارم مى‌کردى و چنين راهى جلو پام نمى‌گذاشتي، هزار سال هم اين حرف‌ها به فکرم نمى‌رسيد و سرم مى‌رفت بالاى نيزه' .
غلام برگشت پيش پادشاه و هر چه شنيده بود براش تعريف کرد. پادشاه گفت: 'آفرين به چنين دختري!'
و دستور داد مرغى بريان کردند، گذاشتند تو سيني، يک سينى هم پُر از جواهر کردند و آنها را دادند به‌ دست همان غلام.
پادشاه به غلام گفت: 'اينها را ببر برسان به‌ دست آن دختر و بگو پادشاه انعام داده' .
غلام سينى مرغ بريان و جواهر را ورداشت و راه افتاد. در راه فکر کرد: 'اگر يک چنگ از اين همه جواهر کم بشود، کى مى‌فهمد؟'
و دست برد يک چنگ از آنها را ورداشت ريخت تو جيبش. يک بال از مرغ بريان هم کَند خورد و رفت تا درِ خانهٔ قباسنگى‌دوز رسيد و در زد.
دختر کوچک آمد در را واکرد. غلام سلام کرد و گفت: 'اينها را پادشاه داده براى شما' .
دختر آنها را گرفت؛ پارچه را از روشان زد کنار و ديد يک بال مرغ خورده شده و يک چنگ از جواهرات کم شده. گفت: 'به پادشاه سلام برسان و بگو خيلى ممنون؛ چنگ‌ريزان چنگش پريده، بال‌ريزان بالش' .
غلام نفهميد اين حرف يعنى چه. فقط آن را حفظ کرد و برگشت به پادشاه گفت: 'اى قبلهٔ عالم انعامتان را رساندم' .
پادشاه پرسيد: 'چى گفت؟'
غلام جواب داد: 'سلام رساند و گفت به پادشاه بگو خيلى ممنون؛ چنگ‌ريزان چنگش پريده، بال‌ريزن بالش' .
پادشاه گفت: 'مگر تو بال مرغ را خوردى تو راه؟'
غلام گفت: 'قبلهٔ عالم به سلامت، نه!'
پادشاه گفت: 'يک چنگ از جواهرات هم ورداشتي؟'
غلام گفت: 'قبلهٔ عالم به سلامت، نه!'
پادشاه دست زد به جيب غلام و ديد بله کار کارِ غلام است و با خودش گفت: 'عجب دخترى است اين دختر! حيف است چنين دخترى دور و برم باشد و من زن نداشته باشم' .
بعد فرستاد خواستگارى دختر و عروسى مفصلى راه انداختند و تا آخر عمر با او به‌ خوبى و خوشى زندگى کرد.
- قبا سنگى
- چهل قصه، گزيدهٔ قصه‌هاى عاميانهٔ ايرانى، ص ۲۱
- پژوهش و بازنويسى: منوچهر کريم‌زاده
- انتشارات طرح نو، چاپ اول ۱۳۷۶


همچنین مشاهده کنید